روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

کافه

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۵۸ ق.ظ
زنگ اویزان بالای در دیلینگ دیلینگ صدا کرد....زن تازه واردسی و چند ساله و پالتوی سفیدی به تن داشت...نگاهی گذرا به میز های داخل کافه انداخت...کافه کوچکی بود 4 میز بیشتر نداشت...نزدیک ترین میز که کنار پنجره بود را انتخاب کرد و نشست...دکمه های پالتو اش را باز کرد و کیفش را روی میز گذاشت...از پنجره به بیرون نگاه کرد ...برف شدیدی میبارید و هوا رو به تاریک شدن بود...گرمای شومینه ی کافه لذت بخش بود...-سلاااامزن سرش را بلند کرد ...کافه چی مرد کوتاه قد با موهای کم و بیش سفیدی بود چهل و چند ساله به نظر میرسید ... لبخندی گرم و صمیمی به زن تحویل داد...زن لبخندی زد:سلام-خیلی خوش اومدید خانم ...بفرمایید-ممنونکافه چی منو را به زن تحویل داد و رفتزن با حواس پرتی منو را باز کرد ...لبخند کافه چی چیزی را در خاطرش زنده میکرد...خاطره روزهای خیلی دور...این لبخند او را یاد کسی می انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت....روی میز کنار پیشخوان دختر و پسر جوانی گرم صحبت بودند و کافی چی بی توجه به او سرگرم کار بود...زن لبخندی زد و سرش را پایین انداخت...یاد جوانی اش افتاد...چقدر با پسر جوان میخندیدند چقدر دیوانه بازی در می اوردند...دختر شیطانی بود...اتش میسوزاند...-انتخاب کردین-بله...بستنی شکلات تلخ لطفاکافه چی لبخندی زد و گفت:بستنی تو این سرما؟- بستنی تو سرما میچسبهمرد با تعجب به زن خیره شد...صورتش گر گرفت...بله خانم میارم خدمتتون...وبرگشت و به سمت پیشخوان رفت-لطفا دوتا بستنی بذاریدکافه چی و دختر و پسر جوان با تعجب به زن نگاه کردند-بله خانمکافه چی به پشت پیشخوان برگشت و شروع کرد به اماده کردن بستنی ها...دستش میلرزید-بستنی تو سرما میچسبه...دختر جوان لبخندی تحویلش داد و این را گفت....حدود بیست سال پیش بود...دو بستنی قیفی برای خودش و دختر خرید...از ذوق بچگانه دختر خنده اش میگرفت...دختر جوان میخندید و زیر برف بستنی اش را میخورد و نمیدانست در دل پسر غوغایی برپاست...بستنی خوردند و ادم برفی ساختند...اولین باری بود که با کسی زیر برف بستنی میخورد...صدای زنگ در ورودی دوباره کافه چی را به خودش اورد-چه برفی شده ...فکر کنم راه ها بند بیاد...مرد جوان تازه وارد دست هایش را به هم مالید و به سمت پیش خوان رفت و با کافه چی شروع به صحبت کرد...دختر و پسر جوان بلند شدند-دستت درد نکنه عمو...ما هم بریم تا هوا تاریک تر نشدهکافه چی لبخندی زد و خداحافظی کرد...با خروج دختر و پسر جوان باد سردی در کافه پیچید-بستنی داری حاضر میکنی عمو؟اونم تو این سرما؟دیوونه شدی؟-هیس...هیچی نگو...فقط اینا رو ببر ببرای اون خانمه-پس دومی مال کیه؟-انقدر سوال نپرس ببر براش دیگه...-باشه فقط اومدم خبر بدم گفتن ممکنه برقا قطع بشه ...منم برم تا هوا خراب تر نشده...کاری نداری عمو؟-نه به سلامتمرد جوان سینی بستنی ها رابلند کرد وبه سمت زن رفت-بفرمایید خانم سفارشتون-ممنونزن قاشقی از بستنی را در دهانش گذاشت و گفت-ببخشید میشه کافه چی رو صدا کنید؟-بستنی مشکلی داره؟-امممم...ارهپسر صدا زد:کافه چی بیا بببین چکار کردی با بستنی خانمکافه چی نگاه شماتت باری تحویلش داد...مرد جوان چشمکی زد خندید و از در خارج شدصورت کافه چی گر گرفته بود...با زن تنها شده بود...پیش بندش را باز کرد...دستان عرق کرده اش را خشک کرد و به سمت زن رفت-بفرمایید خانم چه مشکلی پیش اومده- دوست را زیر باران باید دید...درسته که الان بارون نیست و برفه ولی دیدن اتفاقی یه دوست بعد از این همه سال زیر برفم میچسبه اقا پسرمرد خندید فکرش را نمیکرد زن بعد از این همه سال او را به خاطر داشته باشد...شعر هایی را که با هم میخواندند به یاد بیاورد...زن بلند شد  و در اغوشش کشید...اغوش یک دوست بعد از این همه سال چقدر امن و ارامش بخش بود-بیا بشین که بستنی تو سرما میچسبه اقا پسر ...این دفه نوبت من بود مهمونت کنم-صندلی را کنار کشید و نشست:فکر نمیکردم بشناسیم بعد از اینهمه سال-جز اینکه موهات سفید تر شده هیچ تغییری نکردی ...میدونی که من این لبخندو هیچوقت یادم نمیره...خندید وادامه داد...از اخرین باری که جواب تلفنمو دادی 10-15 سال که بیشتر نمیگذرهمرد در سکوت به بستنی اش خیره شد...حالت چهره زن تغییر کرد...حالا با چشم های گود رفته و چین های دور لبش مسن تر به نظر میرسید-چی شد یه دفه رفتی؟بدون هیچ حرفی؟....مگه من دوستت نبودم-ول کن این حرفا رو...بگو ببینم اینجا چکار میکنی؟-بالاخره متخصص شدم...چشمکی زد و ادامه داد...از همونا که مریض تو اتاق راه نمیدن فقط ازمایش مینویسن...نگاهی به اطرافش کرد وادامه داد...تو هم که به ارزوت رسیدی بالاخره یه کافه برای خودت راه انداختیهردو با صدای بلند خندیدند...خنده های زن میان سال هنوز هم پر از سرزندگی بود...خنده های مرد میان سال هنوز هم پر از امید بود-چجوری اینجا رو پیدا کردی؟-اتفاقی...تو این برف گیر کرده بودم و داشتم از سرما میمردم که چشمم به اینجا افتادصدای زنگ در کافه بلند شد-وای چقدر سرده...عجب برفی شده منجمد شدم...زن جوان دختر بچه 4-3 ساله ای رادراغوش کشیده بود...مرد کافه چی بلند شد و به سمت زن جوان رفت...دختر را بغل کرد وبوسید-لباستو بتکون تا سرما نخوردی...-زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت-مشتری داری؟-نه ...ایشون خانم دکتر جدید بیمارستان شهر هستند...زن با لخندی از جایش بلند شد و دستش را به سمت زن جوان کشید-خوشبختم-سلام...ببخشید اصلا هواسم نبود...-خانمم و دخترم یاشا...  -خوشبختمرنگ زن پرید...در حالی که با زن جوان روبوسی میکرد نگاهش دنبال کافه چی بود که دختر بچه را به پشت پیشخوان میبرد...مرددرحالیکه نگاهش را میدزدید سنگینی نگاه زن راحس میکرداما...چیزی برای گفتن نداشتپی نوشت:ویرایشش بمونه برای بعد بعد از پی نوشت:ویرایش شد به سختی با موبایل
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۸
زیرزمینی

نظرات  (۶)

سلام خوشی؟ خیلی این مطلبت باحال بود خخخخخخ خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم خخخخخ
جیگر وبلاگت خیلی توپه ، به وبلاگ من سر بزن و آدرس وبلاگتو بگو می خوام لینکش کنم
۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۹ تکتم(دکتر آشپز)
خوب دونفر خیرخواه بودن به روت آوردن
شاد بنویس! من دلم نازک و حسسساس! رحم کن بهم!;-)
پاسخ:
سعی میکنم ولی قول نمیدم بعدم شاد بود دیگه نبود؟
ینی تو به این میگی شاد؟! شاد اینه:
دختری پسری را دوست داشت.بعدازمدتی که در تنهایی برای عشق یک طرفه اش، اشک میریخت دانست که پسر هم دوستش دارد! در یک روز بهاری باهم ازدواج کردند و حالا هشتادسال از عمر عشقشان میگذرد و همچنان عاشق همند!
یاد بگیر! داستان ینی این!!!;-)
پاسخ:
دستت درد نکنه فردا....داستانت عالییییییی بود عاشقش شدم سعی کردم توی داستانم یه حس مبهم یه حرف نگفته باشه...حرفی که معلوم نیس چیه معلوم نیس کدومشون چی میخوان بگن و کی عاشق اون یکی بوده و نگفته...ولی خب انگاراصلا موفق نبودم
خب چرا از اول سعی نمیکنید غلط تایپی نداشته باشید که بعدش مجبور به ویرایش نباشید
پاسخ:
باگوشی خب سخته