روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

سارا

سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۳۷ ق.ظ
-دارم ازدواج میکنم-میخوای منو اذیت کنی- من که بهت گفته بودم به دردت نمیخورمدختر جوان سکوت کرد مغزش از کار افتاده بود...گر گرفت...خشم تمام وجودش را گرفت-دیگه حتی یه لحظه هم نمیخوام ببینمتسارا پشتش را کرد و رفت ...پسر جوان پشت سرش راه افتاد...دختر برگشت...با تمام غیظی که داشت گفت:-به خدا قسم یه قدم دیگه دنبالم بیای انقدر همین جا جیغ میزنم که کل مردم شهر دورم جمع بشنودر خلاف جهت شروع به دویدن کرد...تعطیلات عید بود و همه جا پر از مسافربود...وقتی که دیگر نای نفس کشیدن نداشت ایستاد...ص.رتش را پوشاند و زد زیر گریه....ودر پناه یکی از درخت های پارک با بلند ترین صدایی که داشت گریه کرد10 سال بعد-همین جاست فکر کنم ...تو این سالها خیلی تغییر کرده...-مگه تو اینجا زندگی نمیکردی؟مگه خونه دوستت نیست؟باید قبلش زنگ میزدیم-چرا فربد ولی ده سال پیش بود همه چی اینجا عوض شدههنوز دستش روی زنگ بود که مردی در را باز کرد-سلام...بفرمایید؟-س...سلامهر دو میخکوب شدند-من سارام-ساراموهایش سفید شده بود...مسن شده بود...پیر شده بود...اما هنوز هم خودش بود...مرد سارا و فربد را به داخل دعوت کرد...مریم به استقبالشان امد...پس با مریم ازدواج کرده بود...پس سالها پیش بخاطر مریم ترکش کرده بود......-خونه پدری رو خراب کردیم ...اینجارو ساختیم...حالا خیلی از بچه ها رفتن...هرکسی یه جاییه واحد هارو کرایه دادن...شقایق اگه بفهمه برای دیدنش اومدین خیلی خوشحال میشه...چی شد بیخبر بعد از اینهمه سال؟!...مرد تلفنی صحبت کوتاهی کرد و گفت:شقایق و شوهرش رفتن باغ ...پاشین ما هم بریم باغفربد گفت:ممنون من باید برم جایی یه قرارمهم کاری دارم ولی سارا جان شما برو بعد میام دنبالت...حیفه تا اینجا اومدی دوستت رو نبینیفربد رفت. همین که مریم و سارا و مرد خواستند  از خانه خارج شوندتلفن خانه زنگ خورد...مریم بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد -عزیزم مامانم اینا دارن میان اینجا من میمونم شما برید-نه خب اینجوری که بده من مزاحم نمیشم برای من یه تاکسی بگیرید من میرم-همش کوچه باغه ادرس نداره که بهت بدم...میرسونمت و برمیگردم...ساراومرد سوار ماشین شدند...سکوت سنگینی بینشان حاکم بود-چرا حرف نمیزنی؟-چی بگم؟-از زندگیت راضی هستی؟-اندازه تو-دوسش داری؟-همونقدر که تو مریم رو دوست داریتمام قرص هایی که دکتر برای یک ماه  ایندش تجویز کرده بود را خورد...مرد وارد اتاق شد...قرص هارا که دید فریاد زد:چکار کردی؟سارا با صورتی مبهوت بدون هیچ حسی نگاهش میکرد...-پاشو لباس تو بپوش میبرمت بیمارستانسارا درحالی که ارام ارام گریه میکرد وموهایش را زیر شال مشکی میزد روی صندلی عقب اتوموبیل نشست...-الو...شقایق...خودتو زود برسون بیمارستان...ساراتمام قرص هاشو یک جا خورده...نه الان خوبه...به هوشه...قبل از اینکه فربد برسه  بیمارستان من میرم...بگو تو پیداش کردیمرد از اینه نگاهی به سارا انداخت...با همان صورتی که هیچ حالتی در ان انعکاس نداشت اشک میریخت-میخوام فقط منو دوست داشته باشی-بخوابونش روی تخت...اسمش چیه؟-سارا-سارا چند تا قرص خوردی؟چی بودن؟فقط نگاه میکند...-اینا پوکه هاشه خانم دکتر...حرف نمیزنه فقط گریه میکنه...حدود پنجاه تا خورده-کی؟-نیم ساعت پیش-شما چه نسبتی باش دارین؟-من شقایق دوستشمسارا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت-سارا اینو میبینی...میخوام بکونمش توی بینیت...به حلقت که رسید قورتش بده که اذیت نشی...اها...افرین افرین...تمام شدشقایق میزند زیر گریه-گریه نکن حالش خوبه...زنده میمونهصدای پزشک توی گوش سارا زنگ میزند...زنده میمونه...زنده میمونه...واقعا فکر میکنه من زندم!!!!-شما بیرون باشیدشقایق اتاق را ترک میکند-خب بگو ببینم سارا خانم چرا انقدر قرص خوردی؟با بغض نگاه میکند-میخواستی خودتو بکشی؟میزند زیر گریه و ارام ارام اشک میریزد-دلت اومد؟دختر به این خوبی و خانمیو خوشگلی-چرا دلم نیادفردا صبح-خانم شما یه لحظه بیاید...تاحالا سابقه خودکشی داشته؟-والا من درجریان نیستم بذارید شوهرش بیاد ازش بپرسید-شما میدونید مشکلش چیه؟-فکرکنم باشوهرش مشکل داره انگار بهش خیانت میکنه  چون تمام مدتی که خواب بود میگفت میخوام فقط منو دوست داشته باشی-اسم شما چیه چه نسبتی باهاش دارین؟-مریم...از دوستای خواهر شوهرمه...الان با شوهرش رفتن دنبال کارای ترخیصش...شقایق که اومد ازش بپرسید بیشتر درجریانهپی نوشت:ببخشید سارای عزیز...خیلی بد نوشتم...اصلا دوستش نداشتم...ولی هرکاری کردم نتونستم درستش کنم...امیدوارم زودتر خوب بشی...سالم و شاد بشی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۱۸
زیرزمینی

نظرات  (۱۶)

منم مثل شما حرفامو خودم میفهمم.
پاسخ:
اها...مرسی دست شوما درد نکوند که خوددون میفهمید اینجاهم به سمع و نظر بقیه میرسونید
ببخشین ها ولی این مدل حرف زدن برام جدیدس. تا حالا با سایت حرف نزده بودم :|
کامنتای مطلب جنگ من که خصوصی نیستن! جواب ندارن!
روز بخیر شادی باد .
سپاسگذار ک اومدی .
ب آرزوهات برسی .
ایام ب کام.
پاسخ:
ممنون و همچنین

آخرش چی شد؟؟؟
پاسخ:
اخرش همینا بود که نوشته بودم دیگه
این همون مریض هست ک چندروز پیش درباره ش نوشته بودی؟! ( چع جالب! یک بار از دنیای بیمار! یک بار از دنیای پزشک! حس خاصی بهم دست داد..
کلا این روزا همش حس های خاص میاد سراغم!
پاسخ:
چندروز پیش چیزی که واقعی بود و دید و شنیدم نوشتم ولی این مطلب با تخیل خودم نوشته شده با توجه به اینکه عملا هیچکس رو هیچوقت نمیشه قضاوت کرد...وهمیشه پشت هر ماجرایی پشت پرده هایی هست
آخرش هم خو براشون بگین!بندگونی خدا توو کفی آخرشن!
پاسخ:
اخرش همین بود دیگه
یکی دیگه خیانت میکنه اون وقت یکی دیگه بلا سر خودش میاره
با گذشتمون باید چه کنیم . رهاش کنیم یا مثل این سارا بیگیریمش ، زندگی کسی دیگه ای هم خراب بوکونیم؟
چیکا کونیم؟
خو چه کنیم؟
پاسخ:
بله نظرشماهم درجای خودش محترمه...والامن نمیدونم چی بگم
چه غم انگیز دکتر جان
کامنت های خصوصی هم جواب میدین ها :))
پاسخ:
شما میگی چراجواب نمیدی بعدپیام و نظرخصوصی میذاری بعد جواب میدم میگی چرا جواب دادی...ار یو اکی؟
من پست هایمن تو دلم مونده بخونم برای خودت گذاشتی این یادداشتو یا بعضی از دوستانت هم اجازه ی خوندن دارن رخساره جان؟
پاسخ:
راستش داستان یکی از مریضامه
من پست هایمن تو دلم مونده بخونم برای خودت گذاشتی این یادداشتو یا بعضی از دوستانت هم اجازه ی خوندن دارن رخساره جان؟
ما بی سوادیم خانوم دکتر!
نه شوما همیشه جواب بده.
چه معنا داره مدیر سایت جواب نده عایا!
۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۳ ربولی حسن کور
سلام
واقعی بود؟
چه تلخ
پاسخ:
سلام تقریبا واقعی بود
سلام سایت خیلی خوبی داری خوشم اومد عزیزم میشه به سایتم سر بزنی--------