مادر
شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ
لوکیشن:قسمت فست اورژانس بیمارستانزمان:2.30 دقیقه بامداد شنبه بعد از 19 ساعت کشیک و سر پا بودنبیمار:خانم 58 ساله با درد قفسه سینهاینترن:منهمراه بیمار:خانم جوان که بعدا معلوم شد عروسه بیمارهپرستار:بازم من-خانم من چکارکنم؟مریضم بدحاله-اول برو اونجا پرونده تشکیل بده تا من بیاممیره و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده-بفرماییدمیرم بالا سر مریض...خستم میشینم کنار مریض روی صندلی همراه و شروع میکنم شرح حال گرفتن-چند سالشه؟نگاه دفترچه میکنه و با لبخند میگه اخه دقیق نمیدونم-58 سالمه-چی شده بود؟-یک ساعت پیش حالم بد شده...نفسم گرفت ضعف کردم...سینم درد گرفت-عرق سرد؟-نه-سابقه مشکل قلبی؟-بله چند سال پیش بهم گفتن سکته کردی-فشار خون؟-بله دارم-دیگه چی داری؟-همه چی دارممیخندم و میگم همه چی؟لبخند میزنهرو به دختر جوون میپرسم دارو چی میخوره؟-من نمیدونم اخه من عروسشونمخود مریض هم اسم دارو هاشو به یاد نمیاره...با شک به سکته خودم میرم و نوار قلب رو میگیرم...کشیک بدی رو گذروندم...نتونستم یک لحظه بخوابم و هم کشیکای بدی داشتم که حداکثر اذیت رو کردن...کلی امروز بد اخلاق بودم ولی چهره اروم این زن خوش اخلاقم میکنه...میخندم و حین کار میگم:-چی شده حاج خانم؟بحثی چیزی داشتی اعصابت خورد بشه؟؟-نه-پس حتما این عروست اذیتت میکنهعروس و مادر شوهر فقط میخندن-دخترام پرستارن تو بیمارستان...-پس چی شده اونجا رو ول کردی اومدی اینجا حاج خانم؟-اخه اینجا پرسنلش مهربونن...میخندم ...نوار قلب مشکوک به بلوکه ...به عروسش میگم فعلا باید بمونید...دکتر دستور ازمایش میده و داوطلبانه از پرستار میخوام که من خون بگیرم...ترسم از هر کار اینویزیوی رو پشت خنده و شوخی هام پنهان میکنم...ترسم از مریض ها رو پشت داوطلبانه شرح حال گرفتن از مریضا قایم میکنم...ترسم از خون و بخیه و جراحی و پشت مدام و مدام خودم رو تو این موقعیت ها قرار دادن پنهان میکنم...عروسش میاد سمتم و میگه...اروم لطفا ازش خون بگیرید...اذیت نشهمیخندم میرم سمت زن مسن و میگم...اذیت و شما کردی دیگه که مادر شوهرت بدحال شده...با یه خون گرفتن که اذیت نمیشههرسه میخندیم...زن میگه:نه عروسم خوبه...هرچند هنوز عروسم نشده-نامزدیم-حاج خانم عروستم همه چی داره؟-نه هیچی نداره فقط یه چیزی که باید داشته باشه رو داره...و چشماشو میبندهنمیخوام فضولی کرده باشم و بحث خصوصی بشه...میگم-اره دیگه دل پسرتو داره چی مهم تر از این...حالا پسرت کجاست؟-پسرشم اومد...ایناهاشپسر جوان باقیافه هپلی و چشمای قرمز و خوابالو میاد طرف ما-دیگه زن گرفتی و مادرتو یادت رفت؟-من دوشب سر کارم و نخوابیدم...مادر و پدر و زن و همه رو یادم رفته-حاج خانم فایده نداره استینت بالا نمیره مانتو رو باید در بیاریپسر میخنده و میگه پرده رو بکشم کسی دست مامانم رو نبینهمیخندم و میگم...-اینم غیرت مرد ایرانی ...اونوقت که مامانت حالش بد بود کجا بودی؟...دخترات کجان حاج خانم؟-دیر بود مزاحم اونا نشدم-اینم بچه بزرگ کردن...وقتی که باید باشن نیستن...خودم ماتم میبره یهو...ادامه میدم-منم پیش مامانم نیستم...ایشالا مامان منم عروس دار بشه-ایشالا که مادرت همیشه سلامت باشه دخترمصداش تو گوشم زنگ میزنهخون میگیرم و میفرستم برای ازمایش...از تایم کشیک من نیم ساعت هم گذشته ولی هنوز اینترن بعدی نیومده...بحث میکنم با دکتر تا میذاره من برم...دلم میخواد برم اول سر به زن بزنم و بعد برم ولی میدونم اگه برگردم دکتر نمیذاره برم...میدونم که احتمال اینکه تا صبح تو اورژانس بمونه و صبح بتونم سرش بزنم کمه...ولی انقدر خستم که نمیتونم روی پاهام بایستم...راهم رو به سمت پاویون ادامه میدمبی ربط نوشت:از اون وقتای دلتنگیه...از اونوقتایی که میدونم باید زنگ بزنم به یکی تا حالم بهتر بشه ولی نمیزنم...از اون وقتاییه که میدونم باید یه نفر رو ببینم ولی نمیرم که ببینم...میدونم برم بیرون و باد خنک بخوره تو صورتم بهتر میشم ولی لج کردم باخودم و بیرون نمیرم...لج کردم با خودم...فقط بیمارستاو اورژانس و مریض...سرم و گرم کردم به کارم...تا یادم بره چقدر خوشحال نیستم...خودم رو با ترس و اضطراب وحشتناک بیمارستان و مریض ها سرگرم کردم
۹۴/۰۲/۰۵
یاد تحویل سالی افتادم که مامانم رو بدیم اورژانس،من و بابا...یاد تمام اورژانس رفتنهام.میتونم یه کتاب از اورژانس بنویسم...
امیدوارم همه ی مامانها سایشون بالا سر بچه هاشون باشه
شاد باشی