سرباز
جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ق.ظ
اورژانس شهر برامون مریض اورده...حدودا ده شب شده...اینترنای هم کشیکم منوی توی فست اورژانس تنها گذاشتن...کسی پرونده مریض رو نمیاره که برم شرح حالشو بگیرم...عوضش یه پلیس رفته بالا سرش...راننده اورژانس مونده و کمی خوش و بش میکنه...وقت رفتن میپرسم مریض ما پروندش دست شما نیست ...میخنده که نه خانم دکتر رو پاشه...میرم بالاسر مریض...پلیس هنوز حرف میزنه...صداش منو گیج میکنه...بهش میگم شما سوالات تمومشد...میگه ارهمریض پسر جوونیه که لباس سربازی تنشه و با توضیح مولتیپل تروما تریاژ شده-چند سالته؟-23-چی شده بود؟-داشتیم سه تا مست رو که تو یه ماشین بودن تعقیب میکردیم که من اومدم جلو ماشین رو بگیرم که با ماشین زدن بهم و من پرت شدم رو زمین-کجا هات خورد به زمین با کجا اومدی پایین؟-لگن و پای چپ و دست چپم...سرمم خورد روی زمینخیلی ترسیده...بیشتر از اینکه اسیب دیده باشه ترسیده...سعی میکنم ارومش کنم....میخندم و میگم-خب حالا چرا انقدر حرکات ژانگولری کردی؟میخنده...از دردی که توی لگنش وسرش داره میترسه....معاینه کامل میکنم تقریبا هیچ نکته ای نداره...فقط توی قوزک پا و شانه اش با لمس من از درد جیغ میکشه...میگه-خانم دکتر بنویس تورو خدازیاد بنویسمیخندم و میگم-چرا میخوای معاف بشی؟-میگه من خیلی اسیب دیدم دو ماه پیش هم تو تعقیب خوردم زمین و تشنج کردم-ای بابا... خب پسر جون یکم کم فعالیت کن...این کارا چیه...مال شهر غریب نیستی؟-چرا هستم-پس چرا لهجه نداری؟-دیگه ما خونوادمون اصیلن...نقط من نخاله دراومدم...مادرم معلمه و پدر مهندس...خواهرم استاد دانشگاه برادرم فوق لیسانس-تو هم حتما حال نداشتی درس بخونیمیخنده...اروم تر شده...فشارشو که میگیرم باهام حرف میزنه...گوشی نمیذاره صداشو بشنوم الکی سرمو تکون میدم...از رشتمو اینکه سال چندم میپرسه...دارم دقت میکنم روی چیزایی که باید تو پرونده بنویسم...بی تفاوت جوابشو نمیدم...وقتی ازش میپرسم چیز دیگه ای نیست که بخواد بهم بگه ازم میپرسه-شما شیفتتون چجوری؟-بعضی روزای ماه کشیکیممیرم پیش دکتر اورژانس و با هم اوردر میذاریم...میرم سراغ مریض های دیگه که یکی از همراه مریضا میاد بهم میگه که سرباز کارم دارم-چی شده؟هنوزم ترسیده...چشماش بیرون زدس...اروم صحبت میکنه...میخواد از ادمایی که بهش حمله کردن حرف بزنه...میگه-درجه داری کسی نیومده دنبال من؟-نه زنگ زدی خونوادت؟-موبایلمو گم کردم...گفتم پلیسه برام زنگ بزنه...درد دارم خانم دکتر ...حالا کی کارامو میکنه-نترس دکتر نوشته بری اونطرف اورژانس دکتر اونورم ببینتمن و من میکنه...با چشمای ترسیده نگاهم میکنه و حداکثر تلاششو میکنه و بالاخره میگه-شما تا کی هستین ؟اونورم میاین بالا سرم؟گر میگیرم...عصبانی میشم...اخه بچه تو از من کوچیکتری و این حرفا چیه...با غیظ میگم-من دکتر اونطرف نیستم بیماربر میاد میبرت اون طرف و دکترای همون جا میان بالا سرتپشتم و میکنم و میرم...دارم با خودم فکر میکنم بچه پررو تو این حالم ول کن نیستن این پسراچند تا مریض میبینم و تقریبا یک ساعتی گذشته که همراه مریضم که دارم معاینش میکنم میگه اونور یه سربازی خورد زمین سرش خونی شد...قلبم به تپش میوفته- همین سرباز جوونه؟که لباس سربازی تنشه؟-ارهسریع کارای مریضم رو میکنم و میرم سمت بخش اکیوت اورژانس...سرباز جوون توی وضعیت ترندلنبرگ گذاشته شده و سرش بانداژ شده و داره ناله میکنه...کفریم از دست خودم که ترسش از تنها بودن و اعتمادی که به من کرده رو گذاشتم پای جلف بازی...بالای چشمش اسیب دیده و میگه نمیتونه از درد چشم طرف مقابلش رو هم باز کنه...حالشو میپرسم...ناله میکنه...معاینش میکنم باهاش حرف میزنم...بهش میگم شماره و ادرس خونشون رو بده...بااه و ناله شمارشو میده و پرستار زنگ میزنه...پرستار میگه...این زنی که پشت خط بود به نظر خیلی جوون میومد...اصلا هم نگران نشد انگار ...هی میگه لازم ما بیایم...میگم مادرش بود حتما؟شماره دوست دختری چیزی رو نداده باشهمیرم بالا سرش و بهش اطمینان میدم که میان دنبالش...با چشمای بسته بهم میگه تو رو خدا تنهام نذارینمیگم باشه نگران نباش...از حادثه داره حرف میزنه...از اینکه کتک خورده...غرورش شکسته و ترسیده...یاد داداش میوفتم...وقتی راهنمایی بود یه روز که میره خرید چند نفر میریزن سرش و میزننش و پولشو میگیرن...اخرین باری بود که گریشو دیده بودم...خیلی غم انگیز بوددکتر طب اورژانس رو میارم بالای سرش...سونو فست میکنه و اوردر مخدر میذاره...سی تی و عکس هم مینویسه...مریض میره برای سی تی یک ساعتی که میگذره برمیگرده...حالا ارومه و یه اقا وخانم مسن هم پشت سرشن...حالا ساعت حدود دوشب شده...میره اتاق بخیه...میرم دنبالش-شما پدر و مادرشین؟-بلهبا صدای من چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه...حالا دل گرم تره...حالا اروم تره-شما همون خانم دکتری هستی که از اول بالا سرم بودی؟-اره-پدر و مادرش رو بیرون میکنم از اتاق بخیه و دستکش میپوشم-خانم دکتر اروم بخیه کنی...اگه میشه بخیه نکن تا جاش نمونه...-اخه پسرم انقدر سوسول...خب چرا از تختت اومدی پایین که بخوری زمین؟بخواب تا اروم بخیش کنیممیزنه زیر گریه...بلند بلند گریه میکنه...میگه خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم جلوی یه خانم ولی خیلی بد بود...وحشی بودن...حالا اشک هاش گوله گوله داره میریزه...پرستار میاد کمکم تا با حرف ارومش کنیمپرستار شروع میکنه بخیه کردن بالای چشمش و من میرم سراغ دستش...دارم نگاه بالای چشمش میکنم ببنم زخمش چطوره...نگاهم میکنه و فکر میکنه زل زدم تو چشمش...از گوشه چشم میبینم که بهم لبخند میزنه...میرم نزدیک و با دقت بیشتری زخمشو نگاه میکنم...میفهمه که فقط نگاهم به زخمش بوده...لبخندش میخشکه...گان استریل پهن میشه روی صورتش و دیگه منو نمیبینه...دارم زخم دستشو میشورم که پرستار امپول لیدوکایین رو فرو میکنه...میدونه نباید سرشو تکون بده...داد میزنه و تا جایی که زور داره محکم دست منو فشار میده...(این وسط دقیقا یاد محمد و حرفاش میوفتم که میگفت نباید مریض مرد رو معاینه کنی ...نباید دستت به مریض مرد بخوره...اسلام گفته...اخه این پسر بچه با اینهمه ترس و درد با فشار دادن دست من به هوس میوفته؟...تو اون لحظه که من خودمو مسبب زمین خوردنش میدونم میتونم بگم...وای خدای من دست یک نامحرم...خدایا از سر تقصیرات من بگذر...ای نا محرم هوس ران که با گرفتن دست من از درد از روی دستکش با اینهمه دردی که خودت داری ممکنه به گناه بیوفتی...از من دور شو)از مادرش میخوام که بیاد داخل...اروم بهش میگم پسرت خیلی ترسیده...دستشو بگیر تا هروقت درد داشت دستتو فشار بده تا اروم بشه و من بتونم این یکی دستشو پانسمان کنم...میگه ولش کنبهش میگم این دست منه داری فشار میدیا...دستتو باز کن تا پانسمانش کنمدستشو باز میکنه...پانسمان میشه...بخیه هم اخراشه...به پرستار میگم اگه کاری نداره من برم فست...میگه برو...بیمار و مادرش ازم تشکر میکنن و میرم...هنوز چند قدم دور نشدم که مادرش صدام میکنه-خانم دکتر ببخشید...حمل بر بی ادبی نشه...فضولی نباشه شرمنده میشه میپرسم شما مجردین یا متاهل-مجردم-قصد ازدواج دارین؟-چطور؟انقدر عصبانی میشم که میخوام بزنم توی صورت زن که با دیوار پشتت یکی بشه...فقط میشنوم که از برادر زاده خارج رفته و مهندس برقش میگه...میپرم وسط حرفش و میگم ببخشید من هنوز درسم تموم نشده...پسرتون خیلی ترسیده...سعی کنید ارومش کنید...باهاش بحث نکنید تا چند روز و سعی کنید کنارش بمونید....گر گرفتم از بی تفاوتی این مادر...از اینکه این وقت شب اومده...پسرش رو بخاطر حادثه ای که براش افتاده و ترس زیادش ملامت میکنه...بعد از همه اینا وایساده ساعت سه صبح منو نمیدونم برای کیش خواستگاری میکنه....انقدر کفری میشم که میخوام واقعا یکی بخوابونم تو گوشش...ول میکنم و میرم توی فست که میاد دنبالم و فهمیده عصبانی شدم فقط دیگه کارایی که برای ترخیص پسرش باید بکنه رو ازم میپرسهپی نوشت:تمام دیشب از اینکه خیلی زود پسر جوون رو قضاوت کرده بودم و پسر حالش بدتر شده خودمو ملامت میکنم...نتونستم اصلا بخوابم..اون فقط ترسیده بود...فقط از من خواسته بود تنهاش نذارم...باید این چیزا رو یاد بگیرم...باید میومدم و مینوشتم...اینجا...ارومم میکنهنیاز به ویرایش داره ولی بعدا...دارم میمیرم ازخواب...تمام دوساعتی که دیشب خوابیدم خواب میدیدم پسر جوون با دستاش داره خفم میکنهویرایش شد
۹۴/۰۲/۱۱