سفرنامه تهران
شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ق.ظ
دلم میخواست برم جایی...سال اخر رو میخوام حداکثر استفاده رو بکنم...تا خانم دماغ عملی پیشنهاد داد که بریم تهران قبول کردم...بدون چون و چرا...برای اولین جمعه برنامه ریختیم...شب با اتوبوس راه افتادیم...هوا ابری بود و اخبار گفته بود که بارون میاد...چند ساعتی تو اتوبوس حرف زدیم...خوشحال بودیم...صبح خیلی زود رسیدیم تهران...با میل خانم دماغ عملی رفتیم ترمینال جنوب...طبق معمول یه ساعتی موندیم توی ترمینال تا خانم ارایش کنه...بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم به سمت جمعه بازاری که برای خرید قرار بود بریم...از 7.30 صبح تا 1 ظهر داشتیم خرید میکردیم...هرچی اصرار کردم به خانم دماغ عملی که بمونه بریم تئاتر و پل طبیعت راضی نشد...1 با مترو رفتیم سمت پل طبیعت...با عجله ناهار خوردیم و توی پارک نشستیم...از خرید زیادمون از کت و کول افتاده بودیم...دیگه نای راه رفتن نداشتیم...وقتم نبود که بریم روی پل...خانم دماغ عملی باید برمیگشت ترمینال...باهم برگشتیم به سمت مترو...خانم دماغ عملی که رفت من راه افتادم سمت پل...من عاشق پارکم...توی اون هوای ابری...درختای صد رنگ پارک برای من بهشت بود...رفتم روی پل...منظره خیلی قشنگ...درختای زیاد...ادمای زیادتر...همه شاد...پر انرژی...از روی پل رد شدم...اونور پل توی یه سراشیبی نشستم...منظرش فوق العاده بود...عاشق شدم...درختای بلند صد رنگ...ابرای بین کوه ها...چمن و باد های سرد...اهنگ خدا زمزمه میشد...میتونستم تموم عمرم اونجا بشینم و تکون نخورم...نگاه کنم و لذت ببرم...تنهایی سخته ولی گاهی میتونی خودتو نجات بدی...گاهی میتونی تا سر حد مرگ بترسی از ادمها...از تنهاییت...از زیباییرفتم کافی شاپی که نزدیک پل بود...پای سیب و قهوه سفارش دادم...ادمای اطرافم انگار شاد ترین ادمای دنیا بودن...بارون گرفت...عاشق شدم...عاشق بارون...زدم به دل بارون...برگشتم روی پل...سمت مترو...مدتی پیاده روی کردم...خوشی کل وجودم رو گرفته بود...بلیط تئاتر توی کیفم بود...سوار مترو شدم و راه افتادم به سمت محل تئاتر...پرسون پرسون رسیدم ...اسمون خونی بود . خیابون ها تاریک...بارون شدیدی میبارید...مامانم اینا فکر میکردن با خانم دماغ عملی هستم ولی حالا من تنها وسط این شهر درندشت...جای سرپوشیده برای ایستادن پیدا نکردم...رفتم داخل کافی شاپ...گشنم بود...گارسون به سمتم اومد-خوش اومدید...چند نفرید؟-تنهام-این طرف سیگار ازاده اون طرف نه...-میخوام سیگار بکشمنشستم...بارون قشنگی میبارید...هوا وهم الود بود...غذا سفارش دادم...نشستم به سیگار کشیدن...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت...دوس داشتم تلخی سیگارو توی دهنمغذامو خوردم و رفتم به سمت سالن تئاتر...چند تا بازیگر توی سالن دیدم...کارت شناسایی رو نشون دادم و بلیطمو گرفتم...نشستم...تئاتر قشنگی بود...یعنی بد نبود...هتلی هاتا تئاتر تموم بشه شده بود نه و نیم...از سالن زدم بیرون...بارون نمیبارید ولی خیابون تاریک... اسمون خونی...وهم تنهایی و تاریکی...از سرما میلرزیدم...با عجله راه افتادم به سمت مترو...خدا خدا میکردم تو این تاریکی فقط دیگه کسی مزاحمم نشه وگرنه از ترس سکته میکنم...شلوارم تا زانو خیس شده بود...تو کفشام پر اب بود...تا برسم به ایستگاه مترو ده بار سکته کردم...ایستگاه خلوت مترو ترسناک بود...اصلا نمیدونستم تو این ساعت مترو هم میاد یا نه...خداخدا میکردم یه پلیس بیاد تا ازش بپرسم...قبض روح شدم تا قطار رسید...راه افتادم به سمت ارژانتین...توی مترو فقط مرد بود...ترسناک...یه دختر تنها...چکار میکردم وسط اینهمه مرد؟...رسیدم ...پیاده شدم...با عجله پله ها رو رفتم بالا...اولین تاکسی که دیدم دربست گرفتم به سمت ارژانتین...چشمم به مسیر بود و دستم روی دستگیره...رسیدم به ارژانتین خیالم راحت شد...بلیط گرفتم و برگشتم...تا نشستم از خستگی تو اتوبوس خوابم برد...تا چند روزی پا درد داشتم...شلوار و کفش و جورابم خیس اب بودتا صبح که رسیدم شهر غریب
۹۴/۰۸/۱۶