روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

مراقبم باش

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ق.ظ
چقدر دلم تنگ است...دل تنگ تویی که نیستی...اما مدام راه میروی...می ایی و میروی...خسته نمیشوی از تمام این راه رفتن ها...از تمام این بود و نبود ها...تلاش کردم ننویسم...تلاش کردم حالم بهتر شود...اما دلتنگی را چاره ای نیست...میخواهم فراموشت کنم...از یاد ببرم نبودت را...نیازم را... میشود نباشی؟...برای همیشه دیگر نیایی؟...یدانی دلتنگی چیست؟...از چه نوعی است؟...تا بحال دلتنگم شده ای؟...اصلا مرا به خاطر داری؟...روزهای خوش را به یاد می اوری؟...از یاد اوری اش لبخند میزنی؟ دلم میخواست ارام میگرفتم...دلم میخواست باز سکوت میکردم...سکوت که میکنم این لعنتی نمیگذارد...وادارم میکن به حرف زدن...حرف که میزنم...بی حوصلگی ها را بالا می اورم...دلم اشوب میشود...سکوت میخواهم...وتنهاییی...جایی تاریک و تنها برای چند روز...مثل یک سلول انفرادی که طول و عرضش 4 قدم هم نشود...تا سرم را بکوبم به دیوار های سیاهش... تا بحال شده است گیر کنی میان صدا و سکوت؟...حس مزخرفی است...تجربه اش نکن...می دانی چه دلم میخواهد؟ دراز بکشم وسط یک جنگل پاییزی...دور تا دورم را شمه روشن کنی...چشمانم را به ماه بدوزم...وتو برایم شعر بخوانی...و فراموش کنم...تمام روزها را ...تمام ادم ها را...وتو از من بپرسی حالم چطور است؟...ومن بگویم نمیدانم...دیوانه شده ام...باز هم برایم بخوان...برایم شعر بخوان...از من نپرس...از خودت بگو...روزهایت چگونه است؟...تا من گریه کنم در نبودنت...غرق شوم در نگرانی هایم...حس کنم اغوش گرم صدایت را چقدر دلم تنگ است حالم را بپرس...تا بگویمت که خوب نیستم...تا نخندم...همین امشب حالم را بپرس...خواب نمیرم تا حالم را نپرسی و شعر نخوانی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۰
زیرزمینی