روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

سال 90

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ
دلتنگت که میشوم مینشینم روبروی کتابخانه...خیره میشوم به کتابهایی که با وجود تمام تفاوت هایمان باهم خواندیم...فکر میکنم به لحظاتی که مجبورت میکردم برایم شعر بگوییی...به شعر هایی که بی علت با یاد تو میخواندم...دلتنگت که میشوم سرم را می اندازم پایین ویادت میکنم...اینکه برایت مهم نبودم...یا شاید خیلی مهم نبودم...یا شاید انقدر که میخواستم مهم نبودم...دلتنگت که میشوم فکر میکنم به مشکلاتت...به نگرانی هایم برای تو...دلتنگت که میشوم نوشته هایت را میخوانم...تصورت میکنم در همان خانه کوچک با پله های زیاد....سرد...تاریک...شومینه کوچک دیوار جنوبی...دلتنگت که میشوم میروم و کتابی را که به تو هدیه داده بودم میخرم...در اغوش میکشم...لبخند میزنم و فکر میکنم شاید من هم روزی شاعر شومدلتنگت که میشوم فکر میکنم به اینکه چقدر از من بزرگتر بودی...اینکه چقدر بچه بودم...فکر میکنم عشق جوانی چقدر هیجان انگیز است...دلتنگت که میشوم یاد دفتری می افتم که دوسال بعد از اخرین دیدارمان سوزاندمش...سوزاندمش چون خیال میکنم تا هست هر بار باشنیدم اسمت سرم را برمیگردانم...داخل تمام ماشین های شبیه ماشین تو را جستجوگرانه نگاه میکنم...دلتنگت تو و دفترم که میشوم...یاد شب عروسیت می افتم...یاد اولین سیگاری که کشیدم...نقطه ضعفم را به یاد داری ؟...بعد از تو دلتنگی هایم کمتر شد...اما هنوز هم اگر کسی اسمم را صدا کند دلم میرزد...نگران میشوم...بی سلاح میشوم و هرچه بگوید دهانم بسته می ماند...دلتنگت که میشوم دعا میکنم کاش دفترم را نسوزانده بودم...خود عاشقم را دوست داشتم...حتی اگر اشتباه بود...تو مهم نیستی...پر و بال من در دوران عاشقی مهم استدلتنگت که میشوم یاد گل هایت میافتم...دلتنگت که میشوم یاد جعبه پر از گل های خشک شده ات می افتم که ته کمد لباس هایم پنهانش کرده ام تا فنگ شویی اتاق بهم نخورد...دلتنگت که میشوم یادم می افتد که بچه بودی...کوچک بودی...برای من کم بودی...دلتنگت که میشوم لبخند میزنم...دیگر دلم نمیخواهد از تو چیزی برای دخترم بگوویم...داستانمان عاشقانه نبود...شاید حتی دوست داشتن هم نبود...دستان ما داستان دو جوان تنها بود...که میخواستند زندگیشان را تغییر دهند...در داستان ما تو لجبازی ها و بچه بازی هایش را میساختی...و من دل شکستن هایش را...یادت که می افتم لبخند هم نمیزنم...اما اخم هم نمیکنم...یادت که می افتم به تفاوت هایمان فکر میکنم...به اینکه در کنارت چقدر تنها بودم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۹
زیرزمینی