روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

خواهرانه

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده.. اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۳
زیرزمینی

نظرات  (۱۳)

خواهرتون چرارفته؟الان کدوم کشورن؟
عزیزم عذر میخوام که توی پست یلدات چیزی نگفتم .باور کن جرئتش رو نداشتم.براتون سلامتی آرزومیکنم
پاسخ:
همه برا چی از ایران میرن...دوس داشت بره دیگه...کانادا رفته.... مرسی عزیزم شما همینکه سرمیزنی لطف داری
عزیز دلم ایشالا ک خواهرت و خانوادشون هرجا ک هستن شاد و سلامت باشن..
ایشالا ک خودت هم روزای بهتری رو پیش رو داشته باشی..انقدر خودتو اذیت نکن عزیزم.
پاسخ:
سلامت باشی عزیزم ممنون...دلتنگی که اذیت نیس...شماهم یکم بنویس دل ما روشاد کنی
۲۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۸ ربولی حسن کور
سلام
خب شما برین اونجا
پاسخ:
سلام دکتر...باعث افتخاره که وبلاگ بنده رو میخونید دکتر معلومه خودت تو فکر رفتن هستی خب بالاخره پدر و مادر نمیشه ازن به راحتی دل کند
خواهرانه ت قشنگ بود...
هنوز خونه هستی؟ نمخوای برگردی ادامه تحصیل بدی؟!
پاسخ:
ایشالا از اول ماه دیگه میریم سراغ ادامه تحصیل
منم این روزا خیلی دلتنگم و نمی تونم هم برم خونه ...
درکت میکنم
منم این روزا خیلی دلتنگم و نمی تونم هم برم خونه ...
درکت میکنم
پاسخ:
اااا...سلام سایه چطوری؟سایت سنگین شده ها...نکنه نی نی داری؟یکم بیشتر بنویس دلمون تنگت نشه خانم
به به می بینم که آپ کردیو من بعد از سه روز دارم میخونم! این گرفتاری ها...
درسته که هر دوتون همو دوست دارین ولی میتونی اینو در نظر بگیری که مهم اینه که جفتتون سالم باشین هر چند که این جمله کلیشه ای هست. جفتتون هم تغییر می کنین همونطور که اگه اونم ایران بود تغییر می کردین.
ضمنا شاید تو هم یه روز رفتی پیشش :)
پاسخ:
باهمه چیزایی که گفتی موافقم بله دیگه سرنمیزنی...خب حتما وبلاگ جدید پیدا کردی
چرا با من مهربون نیستی رخساره؟؟!!
پاسخ:
ای وایییی کی گفته نیستم؟؟چندباراومدم وبلاگت ولی نمیشد نظر گذاشت
کدوم بلاگ بهتر از بلاگ تو. بعضی وقتا آدم برنامش پر میشه دیگه!
پاسخ:
بله...ایشالا همیشه از این پرشدنا باشه
خیلی قشنگ بود
پاسخ:
ممنون
سلام بر آجی مهربون امیدوارم خوب باشی.... آدم عاشق با سفر و دوری تغییر نمیکنه اونم عشق خواهری ( سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه.! آخه عشق یه عاشق باندیدن کم نمیشه... هنوز پیش مرگتم من بمیرم تانمیری... خوشم با خاطراتت اینو از من نگیری.. امید که زودتر همو توشادی ببینید
پاسخ:
سلام و ممنون
وقت غروبه. تو یه خیابون خلوت نشستم تو ماشین دارم نوشته هاتونو میخونم. با خوندن این پستتون بغض کردم کم مونده بود اشک بریزم.
خیلی دلمون گرفت
هرجاهستن خدا حفظشون کنه
پاسخ:
باکامنتای تو مجبور میشم وبمو بخونم تا یادم بیاد چی بود و نظرت به چی ربط داره. دل خودمم گرفت. پس توهم این کاره ای. تنهایی. ماشین. غروب. جاده‌
سلام
ببخشید قصد ناراحت کردنتونو نداشتم.
پاسخ:
خب دیگه زندگیه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی