روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

خواب

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ق.ظ
نشسته ام درجمعی از دوستان و تو درحال اواز خواندنی...نگاهت میکنم...قدی متوسط شکمی برجسته...موهای سفید شده...صدایت ادم را مست میکنم.. مثل جوانی ام نمیتوانم دوست داشتنم را پنهان کنم...چشمانم برق میزند... مدام میخندم...توهمان کسی هستی که میتوانم هزروز عاشقش شوم...همان کسی که چهره اش مراارام میکند و به سالهای دور میبرد...تو در 38سالگی با شیطنت نگاهم میکنی...لبخند میزنی...دلبری میکنی...باشیطنت چشمانت را به سمتم میچرخانی...عاشقت میشوم.. مثل ده سال قبل...وقتی 20ساله بودم...ازکجا امدی؟...نمیدانم....مرا نمیشناسی...میشناسی اما نه انقدر که به سمتم بیایی. حالا خواندنت تمام شده است...همه اطراف تو جمع شده اند...درمرکز توجه قرار گرفته ای...بی توجهی میکنم...مدام میخندم...کاری از دستم بر نمی اید...در جمع رقیبان این همیشه من هستم که میبازم...شکستم را از ابتدا پذیرفته ام...ازسال ها پیش شکست را پذیرفته بودم... حالا سهم من از عشق تو شنیدن مداوم صدایت و نگاه به موهای سفیدت است....سهم من در سی سالگی شادیه پنهانی قلبم در کنار توست...حتی نمیدانم کسی در زندگیت هست یانه... حتی نمیدانم میتوانم عاشقت باشم یا نه....شاید مهر زن دیگری در دلت خانه کرده است...شاید همسری درکنارت داشته باشی... خودم را پنهان میکنم از این چهره...خیالات مرا به 10سال قبل میبرد...چقدر عجیب است... در جوانی هم عاشق چهره ای بسیار شبیه تو شدم...چهره ای که از معیار های زیبایی هیچ نکته ای را به ارث نبرده است...درون مینی ون اختصاص داده شده به مهمانان مینشینم...همیشه دوست داشتم شمال ایران را ببینم...واین اولین دیدار مصادف است با دیدار تو... هنوز کسی سوار ماشین نشده است....در اینجمع غریبم...تنها یکی دونفر را دورادور میشناسم....یک نفر وارد میشود....روی صندلی روبه روی من میشنیند...سر میچرخانم....توهستی....لبخند میزنی....تمام تنم در اتش میسوزد....لبخند شیطنت امیزت به سوی من است...چیزی نمیتوانم بگویم....اهسته میگویی تواز من خوشت می اید؟ سرم را به سوی پنجره میچرخانم....چشم میدوزم به میانه جنگل....بقیه می ایدند و از باغ دور میشویم و به سمت شهر به راه میوفتیم...تو همچنان میخندی و شیطنت میکنی...در 38سالگی چقدر میتوانی شیطان باشی...امامن درسکوت فرو میروم...گذشته خودم را میبینم که در بین درختان زنده میشود...پشیمانم؟ازکارهایی که نکردم؟؟؟؟از کارهایی که کردم؟؟؟؟....نمیدانم....هرچه بود گذشته و دیگر کاری از کسی برنمیاید... من همیشه خیلی زود شکست را پذیرفته ام پی نوشت:این یک دلنوشته از روزگار یکی از دوستان است...لطفا قضاوت نکنید...فقط اگر دوست نداشتید نخوانید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۰۸
زیرزمینی