روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

ما ازموده ایم دراین شهر بخت خویش...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ق.ظ
بهش میگم:چیزی که توی وبلاگم میخونی نباید بپرسی میخنده و میگه باشه میگه چرا میخوای من از ایران برم میگم چون کار درستیه...یاد اجی میوفتم...یاد نبودنش....یاد. اینکه نمیدونه ماتا رو زانه چند بار و چند بار فیلمی که میفرسته رو نبینیم نمیتونیم بخوابیم...یاد اون فسقلیش که با اومدنش ارامش اورد به خونمون...بغض میکنم..ولی میدونم کسی توفکرش پرشده از رفتن یه روز میره...کاریش نمیشه کرد...جز بدرقه...جز دعای خیر...جز یه کاسه اب پشت سرش... قول و قرارای بچگی رفتن...ما بزرگ شدیم...بچه که بودیم تو رویاهامون هیچوقت کسی نمیرفت...کسی نمیمرد...عزراییل یه فرشته بیکاربود مثل اسرافیل...دوربود از ما.... میگه دختر خاصی هستی...میگم نیستم...ادمها بعداز مدتی عادی میشن...تکراری میشن...عیباشون دیده میشه... میگه ارزوهات چیه میگم یه لباس سفید پف پفی یه مبل بنفش گل گلی یه ماشین غیراز پراید..بچه هام... میگه ارزوهات قشنگ و سادن میدونم چی میگه ولی خودمو میزنم به نفهمی... نه پراید کلیم گرونه گاهی چقدردلت قصه میخواد...گاهی چقدردلت قصه ادما رو میخواد...چقدرگاهی دلت میخواد ایمان بیاری به مرگ.... به نبودن...به نیستی...چقدر راحت به زبون میاری مرگ ولی چقدراز توی دل میلرزی...باید قوی باشم...ادامه بدم...شاید منم روزی بتونم زندگی ای رو نجات بدم... روزگار پر از رفتن هاس...پراز ارزو هاست...رفتن اول قصه ماست...جدایی ها اول اشنایی های جدیده...رفتن دوستان سخته ولی چاره ای نیست...همیشه میگفت توخاصی تو فرق داری...تو یه دونه ای...اما وای از روزی که همه این چیزا تغییر کنه...وقتی عادی بشی...وقتی تکراری بشی...اونوقته که همه چیز روی دیگشو نشون میده...اونوقته که رفتن ها شروع میشه...رفتن همیشه تلخ نیست...جداشدن ها گاهی هم دوستانس...گاهی با عشقه...گاهی با ارزوی خیره درک منطق رفتن برام سخته. .. درک منطق تحمل دوری از خونواده برام سخته...سخته برام درک کنم ادمها بارفتن چی به دست میارن که به از دست دادن این همه چیز می ارزه...من ادم رفتن نیستم...حداقل الان نیستم...یه روز یه نفر به من پشت کرد چون بهش گفتم میخوام پاسپورت داشته باشم بدون اجازه رفتن...فکر میکرد تا اجازه محضری به من بده من ول کردم و از این دیار رفتم....شایدم به قول دوست عزیز من ادم خونوادم...این چیزیه کهبیشتر از هرچیزی خوشحالم میکنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۰
زیرزمینی

نظرات  (۹)

با سلام
گاهی وقتها چاره ای جز رفتن نیست. رفتن به جایی برای ساختن آینده ای بهتر که البته به نظرم یه کم خطرش بالاست....
با این اوصاف من کماکان موافق به رفتن ام. باید رفت...
پاسخ:
با جواب سلام نظر شما هم محترمه...ایشالا جور بشه شما هم مثل دوست ما بری...هرجای این کره خاکی...جایی که اسمونش خوشرنگ تر باشه
سلام
والا راه رفتنی رو باید رفت! وقتی جایی هستی که میبینی همه خوابن اما دارن ادای روشن فکرا رو در میارن ... جایی که مردمش داعیه کتابخونی و فرهنگ و تمدن دارن اما عوضش توی کانالای کتابخونی تلگرام عضو میشن و ملاک برتری شون به رستورانا و کافی شاپاییه که میرن.

امان از رفتن، امان از تکراری شدن، امان از ...
پاسخ:
سلام نمیدونم به نظرم اینا دلایل خوبیه ولی کافی نیست
دلیل زیاده خانم دکتر
حایی که میشه پیشرفت کرد. بدون سنگ اندازی! اما با سخت کوشی نه با رابطه (مثل همون پست ***** گیری خودتون ) ...
ولی باز هم کسایی که رفتنو انتخاب میکنن توی سالای اول به فکر برگشتن هستن. هر کسی آزاده
انشالله شما هم یه روزی در کنار دوستتون و خواهرتون باشید. خوشحال و شاد. چه اونور، چه اینور!
پاسخ:
ولی معلوم من فکر میکنم همه جا اسمون همین رنگه
سلام
با خوندن این مطلب صدای شادمهر توی گوشم پر شد؛ «رفتن همیشه پر غمه...» و برای من همیشه این قسمت رفتن ها پر رنگ تر بوده.

+ سال نو مبارک، سلامت باشید و شاد.
پاسخ:
سلام اتفاقا منم یاد تو افتادم که همیشه میگفتی رفتن دوستات سخته و ناراحتت میکنه...والبته خودت که دلت میخواد بری...واینکه توهم مثل این دوستم دلت پاک بود الان رفتنی بودی... سال نو شما هم مبارک ایشالا که سالی پر از سلامتی و موفقیت و موهای کمتر سفید برات باشه
سلام
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش.
خیلی این شعرو دوست دارم,ولی وقتی ک میخواستم برم واسه من فقط این شعر میومد:
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم.
باور نمیکردم رفتن برای من سخت باشه,
ولی الان که هفتمین سال درسی رو در یه شهر غریب تو وطن خودم میگذرونم, میبینم دوری عزیزان سخت تر از اون چیزی ک فکر میکردم.
و نتیجه میگیرم ک بهتر شد شهریار خودم موندم.
راستی بعضی از جمله هاتون عجیب زیبا هستن.
پاسخ:
دوری سخته ولی خب گاهیم لازمه مرسی شمالطف دارین به نوشته های من
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۴۹ ربولی حسن کور
سلام
بنده خدا حق داشته چنین فکری بکنه!
خیلی ها نظامو نگرفته میرن اون ور آب
پاسخ:
سلام چی بگم والا
گاهی خیلی مهربون میشی

همیشه همین طور با مهربونی

نسبت به کسایی که پیشتن نگاه کن

چی میشه؟
پاسخ:
چمیدونم والا حتما انومالم دیگه
خوندمش
جای حرف هم زیاده
خوندمش
جای حرف هم زیاده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی