روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ق.ظ
تو زندگی دنبال چی هستیم؟پول ؟ شادی؟ کشمکش؟کار؟ درس؟ چی؟گم شدیم توی این فاصله ها و سردگمی ها بدون اینکه بدونیم دنبال چی میگردیم...شاید هم بدونیم...نه بذار از صیغه جمع استفاده نکنم...فقط خودم...گم شدم...دستم به هیچی بند نیس الکی چنگ میزنمچند ماهی هست نماز نمیخونم...چرا...نمیدونم...نه اتفاق خوبی افتاده نه بد...فقط نمیخونم...فقط خدا انگار هر روز داره دور تر میشه و ترس من بیشتربرادرشو سال تا سال نمیدید...حتی به هم زنگم نمیزدن...ولی وقتی مریض شد ...برادر شد عزیز دل...وقتی مرد تا یک سال براش سیاه پوشید...حالا هروقت اسمش میاد اشک تو چشماش جمع میشه...دل به چیه این زندگی بستیمهر روز ترس از دست دادن عزیزانم بیشتر میشه...حالتی وسواسی به مرگ فکر میکنم...همش فکر میکنم اگه بگن کسی سرطان داره اگه بگن کسی مرده...زندگی چه تغییری میکنه...چکار میکنماینجا که بود با هم بودیم...دعوا قهر اشتی...رشد ...همه چی...باهم...کنار هم...عشق...حالا چی؟ نه اون از زندگی من خبر داره نه من از اون....اون منو سرزنش میکنه بخاطر اینکه ما اینجا روز هامون رو با هم میگذرونیم ومن اونو سرزنش میکنم که ول کرده رفته اون سر دنیا...اون منو سرزنش میکنه با اینهمه درس خوندن هیچوقت نمیتونم درامد اونو داشته باشم من اونو سرزنش میکنم که با یک کار سطح پایین داره یه درامد عالی کسب میکنه...بغض میکنه...گریه میکنه...خودمو میزنم به نفهمی...میخندم...میخندم...بلندتر...میترسم...اگه کسی بیمره چی؟چکار میکنه؟میترسه و میگه...نکنه ما هم خواهر برادری نمیکنیم برای همدیگه...میخندم...فحشش میدم...میترسمازدواج کن...که چی بشه...که عروس بشی...که چی بشه....که عروسی بگیریم...که برقصیم...جدی ...ازدواج کنم که چی بشه...چی تغییر میکنه...چرا همه باید ازدواج کنن...دکتر شدم...فارغ التحصیل میشم...بدون اینکه کسی در تنهاییم شریک بشه...عاشق میشم...بدون اینکه کسی در حسم شریک باشه...حرفام فقط براش یه مشت حرفه...حرفایی که براش هیچ اهمیتی نداره...دوست داشتن براش بی معنیه...همونجوری که من نمیفهمیدم نفر سوم چرا منو دوس داره...عاشقم شده که چیبیا اینجا...بیام اونجا که چی...بش نمیگم...بش نمیگم بیام اونجا که با تو شب ها کار کنم...کاری که به دید من بی ارزش اما پول دراره...بیام اونجا که خونواده ای نباشه...اینجا اگه غم هس شادی هم هست...اینجا اگه غصه کسی رو میخوری کسی هم هست که غصتو بخوره...اینجا اگه دعوات بشه با استادت که این مریض نیاز به چک بتا داره حتی اگه علایم با کتاب نخوره...اخرش ختم میشه به تشخیس یه ای پی...اینجا گاهی میتونی خبر خوبی به کسی بدی مثل وقتی همراه مریضت ازمایش میذاره جلوت و میگه پریودش عقب افتاده و نازایی داشته تو چند سال اخیر ولی ازمایشش باردار نیست ولی وقت نگاه ازمایش میکنی میبینی بارداره...زندگیت نباید خلاصه بشه تو مریض هات و بیمارستان...نباید بشه خنده های الکی...ولی همینا هم کمکت میکنه...وقتی همه درها به روت بسته میشه ...مریض هات و بیمارستان میشه درباز جلوی روتمیگه تو که از مریض ها و کتاب هات مینوسی از فیلم هایی که میبینی هم بنویس...شهرزاد...-ما داریم همدیگه رو ویرون میکنیم...اما از من چی میمونه؟ از من یه تفاله باقی میمونه...تو همچین ادمی رو دوست داری...بیا این واقعیت رو قبول کنیم که راه من و تو از هم جداست...من و تو از هم عبور کردیم دیگه برگشت ناممکنه...دوستت دارم تا ان سوی ابدیت...هیچ چیز ابدی وجود نداره...سعی کردم دوستانه وداع کنیم اما انگار نمیشهحرفای مریم به بابک تو سریال شهرزاد...منم دقیقا تو همین شرایط بودم...منم همون کاری رو کردم که مریم کرد...هنوزم هم پشیمون نشدم...هرچند اگه داستان رو دیده باشید یقیا به سمتی میره که مریم پشیمون میشه...منم نمیخواستم در عشق حل بشم...میخواستم ازادیمو حفظ کنم...غلط یا درستشو فقط زمان مشخص میکنه...وقتی دلم ازش برید که عشق من روانشو به هم ریخه بود...من یه تکیه گاه میخواستم...اما اون به اندازه ای محکم نبود که بار منم بتونه حمل کنه...دارم خشک میشم وسط اینهمه سرگردونی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۷
زیرزمینی

نظرات  (۱۱)

رفتن تصمیم خیلی خیلی سختی هست و خیلی وقتام بستگی به معیارای یک نفر داره. دو نفر با شرایط یکسان میتونن تصمیمای متفاوتی بگیرن. ولی زمانی که بخوای بری هرچی به رفتن نزدیکتر میشی فکرات در مورد درستی این تصمیم بیشتر میشه و دغدغه ها و استرست زیادتر میشه و حتی اوائل که اونجا هستی دوباره کلی سوال از خودت میپرسی که ایا تصمیمم درست بوده؟ شرایط ایرانم بهتر نبود؟ یا هر زمان مشکلی پیش بیاد.
قرار هم نیس هر کی میره کار سطح پایین کنه و ضمنا خیلیا از جمله پزشکا هم میرن اونور و به جای کارای سطح پایین (یا casual) کارای تخصصی میکنن.
همه اینایی که میرن هم با دل خوش نمیرن. تلخی ماجرا اینه که اینجا کار سطح پایین کنی، با یه سری ادم زبون باز، رانت خوار،پاچه خوار و... باشی و اونجا کار سطح بالا کنی. هرچند اونجا هم همه جور آدمی هست.
پ.ن1. قبول دارم هر کسی نسبت به وطن، خانواده و... تعهدهایی داره و با رفتن باید فکر کنه چطو اونا رو برآورده کنه.
پ.ن2. همه اونایی که رفتن بد نیستنو همه اونایی که موندن خوب نیستن.
پ.ن3. نمیخوام بحث کنم
سوال. سه پاراگراف آخر در مورد عشقه و پاراگرافای قبلی در مورد عضو خانواده؟ یکم تغییر کرد یهویی.
پاسخ:
سلام...نظرت خیلی طولانیه...جوابشم سخته
سلام

چرا اینقدر ناراحتین؟ شاد باشین. البته منم یه مدتیه مثل شما شدم. خودمو به دکتر نشون بدم یا برم از تنهایی در بیام؟
پاسخ:
سلام...ناراحت نیستماااا... فقط سردرگمم...ولی شما از تنهایی دربیاخوبه
سلام خانم دکتر من مدتها وبتون رو میخونم خیلی وبلاگتون رو دوست دارم.میشع یک سوال بپرسم؟شما که گفتین تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودین ولی اینجا ازعشق نوشتین؟تا حالا تجربه کردین؟اخه متاسفانه من یک عشق یک طرفه که فقط من علاقه داشتم بدون اینکه اون بدونه داشتم اون هم ازدواج کرد من الان خیلی ناراحتم
پاسخ:
سلام مرسی که منو میخونید...چرا تجربه کردم...اینی هم که اینجا نوشتم بیشتر دوست داشتن بود نه عشق اتشین...امیدوارم شما هم به مراد دلت برسی
درباره ی خدا و نماز که نوشتی یاد رومان اناکارنینا و یکی از شخصیت های اصلی داستان به اسم له وین( فک کنم!) افتادم.
و بخش اخر توشته، من فک میکنم اگه دل ادم حس کنه چیزی تموم شده دیگه تموم شده... دل ازاد شده دیگه..
پاسخ:
خب بعد له وین چی شد؟؟؟ گاهی ادم دل میبره ولی بازم یه جورایی نسبت بهش یه حس مسیولیت داره یا تعهد
خیلی ممنون خانم دکتر که جواب دادین.متاسفانه من که دیگه هیچ وقت به مراد دلم نمیرسم چون کسی که با تمام وجود بدون اینکه خودش بدونه بهش علاقه داشتم ازدواج کرد
پاسخ:
خب شاید باید بهش میگفتین...البته حالا که گذشته
گفتن من فایده ای نداشت وقتی مطمین بودم به من هیچ علاقه ای نداره
پاسخ:
من بودم تلاشمو میکردم که بعدا نگم کاری نکردم
خب برای یک خانم که خوب نیست بره به یک آقا بگه
پاسخ:
این فکر ماست
عززیزم! شما که کتابخونی! برو اناکارنینا رو بگیر بخون! البته اگه ب سبک کتابهای روسی علاقه داشته باشی!
پاسخ:
واااای ازکتابای روس انقدربدم میاد
بله منم قبول دارم خانمها هم حق دارن علاقه شون رو به آقایون بگن ولی متاسفانه توی جامعه ما جانیفتاده اقایون هنوزعادت ندارنتازه اون که اصلا به من علاقه نداشت ممکن بود بعد منومسخره کنن
سلام. خوندمش. :)))))
میگم.خانم دکتر اینایی که نوشتین باز قصه است یا واقعیه؟
خب دنیا همینه دیگه آدم کار کنه که چی بشه نداره کار میکنه از گشنگی نمیره بعله:)) آدم غذا میخوره که زنده بمونه :))
چکارش کنیم.اگه اینجوری هم نباشه که زندگی نمیگذره.
پاسخ:
سلام ترکیبی از هردو
گل خشک رو یه مدتی بذارید تو آب فکر کنم نرم میشه ها! نمیشه؟ پس میشه تغییرش داد.
پاسخ:
شایدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی