روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

مرگ

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۳ ق.ظ
سرنوشت رو نمیشه تغییر داد...اگر تو محکوم به شکست باشی هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیر...این جبر کایناته هرچی بیشتر تلاش کنی زندگی مثل زالو میوفته روی یه رگ اصلیت کم کم تمام خون بدنتو میمکه...تمام ارزوهاتو از بین میبره...قلبتو خشک میکنه. .. تمام شوق زندگی رو ازتمیگیره...هیچی ازتو باقی نمیذاره...هیچی از تو باقی نمیذاره جز یه پوسته توخالی زنده...ادمی که زندست راه میره نفس میکشه ولی زندگی نمیکنه...ادمی که بود و نبودش فرقی به حال کسی نداره...کم کم ادما عادت میکنن که دوست نداشته باشن...کم کم ادما ازت خسته میشن... اونوقته که زندگی برات میشه کابوس... اونوقته که مرگ بهترین جای زندگیه تمام باورهاتو از دست میدی...تمام قلبتو از دست میدی...شاید مهم نیس...میگن خداهرچی داده خودشم پس میگیره...خب قلب و تمام احساساتت رو خدارو ازت میگیره...دیگه مهم نیست تو چه برزخی داری زندگی میکنی...مهم نیست چقدر هرروز ارزوی مرگ میکنی و نقشه میکشی برای مردن...چون خدا گفته خودکشی گتاه کبیره است...همون خدای مهربون حالا دیگه مهربون نیست...حالا دیگه میشه اون چیزی که از بچگی برای ما ما ساختن...یه خدای ظالم... شلاق به دست...اتیش به دست...میشه خذایی که دیگه هیچوقت بغلت نمیکنه...دیگه هیچوقت ارامش بهت نمیده...اونوقت دیگه همه چی برات تمام میشه...هرکاری برات بی تفاوت میشه...هیچی خوشحال یا ناراحتت نمیکنه...فقط دیگه دلت میخواد روز اخر برسه مریضم بود...وقتی بخشای مختلفو توی یه بیمارستان بگذرونی احتمال اینکه مریضای مختلف توی بخشای مختلف مریضت بشن خیلی زیاد میشه...خانم 58 ساله...توی بخش داخلی بخاطر خوردن باز به قصد خودکشی بستری بود...هر روز یه اسیب جدید توی بدنش پیدا میشد...زخم بستر...تب...عفونت های مکرر..استفراغای غیر قابل کنترل...خونریزی...کم کم به سمت رنال فیلر میرفت...مشاوره جراحی جهت تعبیه لولوه ژژنوستومی شد...دوران ان پی او داشت طولانی میشد و غذا رو نمیتونست بلع کنه چون همش برمیگشت...قرار شد کیس گراندراند باشه باید یه شرح حال دقیق و کامل میگرفتم...مریض بعد ازجراحی توتال نی دچار امبولی و سکته مغزی و فلج یک طرفه میشه به دنبالش میخواد با باز خودکشی کنه مقدار زیادی باز میخوره و تمام مریه و احشای داخلی رو از بین میبره ولی زنده میمونه... حالا هرروز که میرم بالا سرش وقتی نگاهم میکنه چنان غم و عمیق و تلاش والتماسی برای مرگو میبینم که نمیتونم زیاد بالا سرش بمونم و میخوام زودتر برم از اتاق برم بیرون...میرم توی اتاق ایزوله تا مریض بعدی رو ببینم...وقت گرفتن شرح حال دیگهطاقت ننیارم و میزنم زیر گریه...مریرمتو راهرو وایمسستم...اشکام سرازیر میشن...اشک و اشک و اشک.. خدایا عدالت تو کجاست؟بهکسی که مرگ میخواد نمیدی ولی کسی که امید کلی ادمه با بی رحمی میکشی مهربونیت کجاست...عدلت کجاست...دوست ندارم خدایا...از امروز تا همیشه دیگه دوست ندارم...هر کاری میخوای باهامبکن عادل نیستی مهربون نیستی زیبا نیستی...دیگه هیچوقت دوست ندارم...نه روزه نه نماز نه قران نه دعا نه بغلت...هیچوقت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۷
زیرزمینی

نظرات  (۱۴)

خوندنش هم درد داشت . شما که از نزدیک میبینی چی‌میکشی
پاسخ:
من؟؟هیچی!!!از یه جایی به بعد دیگه هیچی نیست...نه خدایی نه مهربونی...فقط مرگه که همیشه و همه جا هست
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۷ معلوم الحال
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود : ((
منم بعضی وقتا همینجوری میشم.ولی آخرشم میترسم ببرنم جهنم! هرچند الانم در خوشبینانه ترین حالت جام همونجاست
پاسخ:
جهنم!!!وقتی همین دنیا واسه ادم جهنمه پس تحمل اون دنیاهم نباید غیر ممکن باشه
۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۲ معلوم الحال
منطقی به نظر میرسه
هی لقمه توی خون زدیم تا زنده موندیم :(
چه حس منفی زیادی از خوندنش پخش میکنه

انگار تو زندگیت هیچ چیز مثبت یا شادی اتفاق نیفتاده
بیشتر نوشته هات این حس رو میده
زندگی درد رنج غم
متاسفم
۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۴ ب تو ربطی نداره
از 2 سطر اخر ........خدا شفات بده تو واسه چی میری بالا مریضا تو خودت باید بری دکتر
خب خدا خواسته با دیدگاه خارجیا اشناش کنه
سکس باعث نمیشه از ارزشش کم بشه اهمیتی هم نداره
اینو باید یاد بگیره دیدگاه غربی داشتن در این امور خیلی خوبه ...
:)
یکم با فرهنگ غربی اشناش کن
پاسخ:
خودش باید باهمه چی کنار بیاد من فقط میتونم کنارش باشم
من خاموش میخونمت ی مدتیه:)))
ولی امروز تصمیم گرفتم روشن شم:)))
واسه پست بعدیت خواستم نظر بذارم ولی نشد
اینا واقعی بود:((( اگه بود که خیلی حس بدیه:((
قلمتون خیلی قشنگه..خیلی خیلی..واقن قشنگ:)))
بیشتر بنویسین:)
پاسخ:
نوشته هام همیشه تخیل و واقعیت کنار همه...یا چند تا واقعیت رو تو یه مطلب مینویسم
کامنت خصوصی..لطفا ثبت نشه:)))
اینم وبلاگمه..ادرسش گذاشتم
من ادرسمو واسه واسه هر وبلاگی ک میرم نمیذارم..چون وبلاگ قبلیم لو رفت:|| دی!
فیزیوپات 1م:))) با نوشتهات خیلی حالم خوب میشه:))
البته بعضی هاشونم تلخه:(((
از نظر غربیا کسایی که قبل از ازدواجشون حداقل یه بار سکس رو تجربه کردن ادمای سالمی محسوب میشن
الان اینطوری برداشت نشه که هر دیقه بره با یکی
ولی خب تجربه بوده در همین حد ..بهش بگو هنوز هم باارزشه
و غربی ها هم خدا دارن
بهتره اونو به عنوان یه تجربه بپذیره و از باقی زندگی کهخدا بهش داده لذت ببره
گناهکار نیست .. شاید خدا نیمه خارجیشو بهش نشون داده دنیا فقط خدای مسلمونی نداره .. و البته تکرار نکنه
اما به عنوانه تجربه بپذیره
:)
خدارو از دیدگاه بچه مذهبیا نشناسه به اونا باشه باید بمیره در حالی که از نظر غربیا بهش نگاه کنی بهتره
با ادمای اشغال هم نباید دمخور بشه اون پسره چی بود اخه یه با شعور پیدا کنه..خواهشا حزب الهی خشک مقدسم نباشه پسره
...موفق باشه
پاسخ:
متاسفانه چیزی که تو این مملکت تو مخ ما دخترا فرو میکنن...یه خدای ظالمه یه زن گناهکار بخاطر یه تار مو لطافت هاش... بخاطر احساسمون به ما میگن ناقص العقل...ایه میارن از قران بدون تفسیرش...ووای به روزی که یه دختر به تضاد بین باورهای خودش وجامعه اش بربخوره...اونروزه که ممکنه خدا و دین وایمونشو کنار بذاره و دیگه و کاری از هیچکس برنمیاد
چرا اینجوری فکر میکنید به فرموده ی مولا علی(ع) هر مصیبتی صبرشم به اندازه اش میاد ... خدا عادل تر و مهربون تر از این حرفاست و همه ی کسانی که خودکشی میکنن رو اتیش نمیزنه هر کس با توجه به شرایطش ...از شما که پزشکید بعیده ... اگر واقعا انقدر ناامیدید گردن خدا نندازید سراغ روانشناس و مشاوره برید ...
پاسخ:
واقعا مرسی از نظرتون
مرگ یک تولد دوباره است از یک دنیای رحم به برزخ دنیا با سطح شعور و حواس بالاتر ... ما برای بقا خلق شدیم نه فنا
سلام خانم دکتر. عزیزترین دخترخاله ام رو وقتی 27 سالش بود بعد از سه سال مبارزه با سرطانی که آخرش معلوم نشد چیه و تمام بدنش رو درگیر کرد، از دست دادیم. پدرم در اثر یک سکته مغزی بعد از 6 ماه عذاب کشیدن و لحظه لحظه بدتر شدن فوت کرد. و حالا هم درگیر بیماری یکی دیگه از عزیزان هستم. اما اما اما. میدونم شما هرلحظه با سختی ها و زشتی های دنیا سروکله میزنی و میدونم که خیلی سخته، ولی کمی رنگی تر به زندگی نگاه کن. این عمر گذرا و کوتاه ارزش اینهمه غم رو نداره. اگه زندگی میخواد لهت کنه بازم بهش لبخند بزن. اجازه نده تمام لحظه هات با غصه پر بشه. با آدم های الکی خوش نشست و برخاست کن. اونایی که از فلسفه هیچی نمیدونند و فقط درمورد مدل لباس و جراحی پلاستیک و فوتبال و .... صحبت میکنند. این آدم ها ناخواسته آدمو میخندونند. اولش خیلی سخته. ولی کم کم میبینی که معجزه میکنه.
پاسخ:
نظرت فوق العاده بود رافایل...تمام حرفاتو قبول دارم...منم وقتی تو بخش روانپزشکی بودم فکر میکردم چرا ادما بدون هیچ دلیلی گاهی افسرده میشن...ادمایی که زندگی خوبی دارن...ولی ادما گاهی کم میارن...به هردلیلی صبرشون تموم میشه...گاهی قلب ادما دیگه تحمل نمی کنه...گاهی تلاش خیلی زیادی لازمه
چقد پزشکی شغل سختیه فکنم برم دندون بهتر باشه!!!
پاسخ:
بستگی به ادمش داره بستگی به هدف و ایده ادم از زندگی
خانم دکتر مهربون و احتمالا دوست داشتنی بغلش کن خب!!!! خدارو میگم
پاسخ:
فعلا قهرمم. حرف میزنم ولی بغل نه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی