روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

غرور

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ
نشستم روبروش...اولین بارش نیست ولی خیلی کم دیدم اینجوری گریه کنه...زارمیزنه...میدونم غرورش له شده...میدونم قلبی دیگه وجود نداره...روحی وجود نداره...زار میزنه...زار میزنه و من فقط نگاهش میکنم دهن باز میکنه...وسط گریه هاش همه حرفاشو نمیفهمم...میگه من درس خوندم که به ادما کمک کنم...به همشون کمک کردم...خوب و بدشون نکردم...ادمایی بودن که سلامتیشون رو از من میخواستن...اما اونا چکار کردن...وقتی افتادم به دست و پای اون ادم هرزه و بهش التماس کردم خدا کجا بود...چکار میکرد...اصلا منو یادش بود...وقتی تک تک ذره های غرورمو ازم گرفتن...وقتی لهم کردن...وقتی واسه تمام سختیایی که کشیدم هیچ اهمیت قایل نبودن خدا کجا بود... سیگارشو اتیش میزنه...دیگه فقط اشک میریزه...نفسی نداره... این مملکت فقط نر بودنه که مهمه دیگه مهم نیس تو چه گوهی میخوای بخوری...نر که باشی هرکاری دلت بخواد میتونی بکنی...اخرشم خدا یه مدال افتخاربهت میده و میبرت بهشت...وقتی تو اون اتاق مسخره سعی کردم خودکارو توی یکی از شریانای اصلیم فرو کنم خدا کجا بود...فقط ایستاده بود دور و پوزخند میزد که میری جهنم...جهنم الان و بعدش چه فرقی میکنی بلند میشه و میره دم بالکن می ایسته...نگرانش میشم...اینجا حداقل 15مترارتفاع داره و احتمال مرگش بالای 99درصد...هیچی نمیگم و میرم دنبالش...سیگار بعدیو روشن میکنه...قیافش مثل یه مرده است که روحشو از دست داده...از اون دختر شر و شور سالها پیش دیگه هیچی باقی نمونده...از اون گوله احساس هیچی نمونده...حالا دیگه تو نگاه هیچ کس نگاه نمیکنه...مدتهاس که خیلی کم حرف شده...موهای مشکیشو از ته تراشیده و حالا فقط یه سانت از هر تار موش باقی مونده... میدونی بعدش چکار کردم...روزه گرفتم...روزه غذا و سکوت...برام مهم نبود سر جسمم که بلایی میاد...حالا که از روحم هیچی باقی نمونده بود جسمم نمیخواستم...این جسم مسخره مونثی که خدا بهم داده بود رو دیگه نمیخواستم...قلب و روحمو گرفت جسمم برا خودش...روزه گرفتم و همه چیزای دوست داشتنیمو گذاشتم جلوم...لباسامو بت قیچی پاره کردم...سازمو شکستم...کتابامو و دست نوشته هامو اتیش زدم...با هر سیگاری که کشیدم یه جای بدنمو سوزوندم...گناه من زن بودنم بود...این عذاب و درد حق من بود...اونا گفته بودن حقمه و خدا وایساده بود نگاه کرده بود...هیچ لذتی حق نداشتم داشته باشم...خدا گفته بود...نه جسمی نه عاطفی...نهحق داشتم عاشف بشم نه بخندم...از خدای شماها متنفرم...خدای شماها خدای منو کشت...خدای من هرشب میومد بغلم میکرد میبوسیدم عاشقم بود...ولی خدای شماها خدای منو کشت...سیگارش تموم میشه...دامنشو میزنه بالا و با پوست رون پاش سیگارو خاموش میکنه انقدر وحشت میکنم که نمیتونم از جام تکون بخورم...صورتش هنوز بی روخه انگار هیچی حس نکرده...دقت مبکنم به پاهاش هردو تا پاهاش پر از جای سوختگیه...سیگار بعدی رو روشن میکنه و یه دم عمیق میرم سمتش بغلش میکنم.. تکون نمیخوره...بدنش سردسرده... عین یه مرده... میگه برو کنار...ازش میترسم. پا پس میکشم... حالا چندتا راه دارم...بااولین مردی که منو خواست ازدواج کنم...سکوت محض بقیه فکر میکنن من خوشحال و خوشبختم بقیه میخندن و من اشکامو تو دلم میریزم...اونم یه زن دکتداره.شاید بچه دارم شدیم... اینجورری اون میشه تنها خدای من تنهامردی که متونه بهم زور بگه... پک عمیقی میزنه و زل میزنه به روبروش...میگه...راه دومم اینه که چندسال دیگه هم صبر کنم شاید بتونم از خونواده جدابشم و یه بچه از پرورشگاه بیارم... راه سومم تو کیفمه میتونی نگاش کنی دنبالم میاد و میگه... خواهرم بعد از اتفاقی بدی که براش افتاد هممون رو ول کرد و رفت...حقم داشت...خب هرکسی باید به فکر خودش باشه...ماهی یباری که زنگ میزذ نمیپرسید حالت چطوره... خب البته منم نمیپرسیدم... برادرم میگفت اشکالی نداره ولی شماتت بار نگاهم میکرد...پدرمم که به گندکاریاش ادامه میداد...من براشون مهم نبودم اوناهم واسه من مهم نبودن...دست میکنه تو کیفش اول سرنگ و امپول...درمیاره...خشکم میزنه...بعد یه قیچی کوچیک... میفهمم میخواد چکار کنه میدونم ادمی که میخواد اینکارو کنه قبلش برای کسی تعریف نمیکنه...منم نمیدونم چرا گفتم شاید چون مثل من فکر میکنی... خدای شما منو میبذه و بازم عذابم میده...ولی خدای من بااعوش باز منتظرمه...از خدای شما متنفرم دیگه نه نماز نه روزه فقط باخودای خودم حرف میزنم بازم سیگارشو روی پاش خاموش میکنه...بغلش میکنم تکون نمیخوره سردسرده...خدایا کمکش کن بسشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۷
زیرزمینی