روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

انتقام

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ
نفهمیدم برای چی رفتم سراغش...میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اون یا دنیا....بهش گفتم بیاد کجا...بهش گفتم یه شیشه از بهترین الکلی که میشناسه بیاره...جلوی همون خونه قرار گذاشتم...خونه بچگی هام... بهم گفته بود اون خونه رو خراب کردن...ولی من دیده بودمش تو اون خونه...همون پله ها...فقط نو شده بود...همه وسایل شیک و جدید...یه زن اونجا بود...یه زن چاق و جوون...احتمالا یکی از همون 97درصد...بهش گفتم بره...گفتم بابامو به من برگردونه... بچگیمو برگردنه...ولی فقط نگاهم کرد...صدای ماشین بابا رو که شنیدم زدم بیرون...بارون که نه سیل میبارید...خداروشکر...حالا هرچقدر میخواستم میتونستم گریه کنم.. ماشینای زیادی ایستادن و بوق زدن...راه افتادم به سمت نا کجا...حالا ترسم داشت اضافه میشد...نمیدونستم کجا میخوام برم...یه نفر دنبالم بود...میدیدمش...یه دوربین داشت...برگشتم و گفتم چی از جونم میخوای...گفت فقط یه سوال...انتقام من شروع شده بود...لبخند زدم و لوندی کردم...گفتم بپرس...گفت تو مال شهر غریبی...چیکار داشتم میکردم... معلوم بود.. یه دفه یادم افتاد...باید میرفتم سمت امامزاده...اونجا میتونستم بمونم...راه افتادم...صدام کرد ..پرسید... حرف زد...ولی فقط سکوت بود پله های امامزاده رو بالا رفتم...برخلاف همه خواب هام خلوت و ساکت بود...بالای پله ها که رسیدم خوابم برد...رطوبت و خیسی خودم و هوا و خستگی زیاد باعث شده بود خوابم ببره...بیدار که شدم دیر شده بود...هوا داشت تاریک میشد...هنوز همون مار توی قلبم چمباتمه زده بود...بهش زنگ زدم...گفتم که میام...گفت که دوسم داره گفت که از هیجان قلبش داره میزنه...گوشیو قطع کردم...اره دوسم داشت...هنوزم داره ولی من دوسش داشتم دیگه ندارم...بس که همه جلوی قلبمو گرفتن نذاشتن زندگی کنم دیگه نتونستم تحمل کنم...سرد شد قلبم...یه مار توش خونه کرد...راه افتادم...هروقت اونو یادم میوفتاد از اخر بود...از روزی که تموم شده بودیم...بعد میرسید به قرارامون توی ماشین...وقت دنده عوض کردن دستمو میبوسید...خسته که بودم سرمو میذاشتم روی پاهاش...دستاش از صدتا مخدر ارام بخش تر بود...اخر سر میرسیدم به روز اول...به لبخندی که اونو عاشق من کردزنگ زدم و درو برام باز کرد...خیس عرق بود...لباسامو دراوردم و رفتم جلو پنجره...خونه بچگیام معلوم بود...من فقط یه سوال داشتم...چرا برای من گناه بود ولی برای یه مرد ثواب...دستمو گرفت...گفت دوسم داره...گفت بعد از این همه سال بهم وفادار بوده و خوشحاله که من حالا خواستم که باهاش باشم...بوسیدم....بغلم کرد...منو برد توی اتاقاز لذت میلرزید و عرق میکرد...عاشق بود...یخ کرده بودم...اون پر از گرمای عشق بود و من پر از انجماد انتقام از نمیدونم کی...بهم التماس میکرد که حرف بزنم...ولی من فقط نگاهش میکردم...چشمامو که بستم اشکام جاری شد...دیگه دست خودم نبود...دیگه جای پشیمونی نبود لجبازی من با تمام مردای دنیا کار دستم داده بود...مثل بارون صبح اشکام جاری بود...اون گناهی نداشت...فکر میکرد این اشکا از لذتهفکر میکرد از درده...اره درد داشتم اما توی قلبم...خسته تن سرد منو بغل کرد و گفت که همیشه دوسم داشته...گفت که میدونه نمیتونم حرف بزنم...گفت میدونه که منم اونو دوس دارم...خیلی مسخره بود...تو اون لحظه انگار خدا ایستاده بود روبروم...بهم میگفت من به فکر ادمای مریضم...جوونای بیکار...ادمای گشنه...درد دار...زجر کشیده...غم دار...تنها...توهم به چیزای مهمتر از خودت فکر کن...من وقت فکر کردن به تو رو ندارم...ولی من اینجا توی بغل اون داشتم فقط به بی دردی خودم فکر میکردم و اشک میریختم...داشتم نقش خودخواه ترین ادم دنیا رو بازی میکردمخوابش که برد...اروم از بغلش اومدم بیرون...لباس پوشیدم و رفتم دم پنجره...خورشید داشت درمیومد...پرنده ها داشتن میخوندن...خونه بچگی هام هنوز اونجا بود...هنوز من دردی از این دنیا کم نکرده بودم...فقط مار توی قلبم بیشتر پیچیده بود و به قلبم فشار میوورد...رفتم دستشویی...همیشه میگفت عاشق موهامه...میگفت زن یعنی موی بلند...دیشب مدام سرشو میکرد تو موهام...حالا این موها اضافه بود...تیغ ریش تراشش رو برداشتم...تمام موهام رو زدم...6-7 سالی بود اصلا کوتاه نکرده بودم...موهام ریختن کف دستشویی... بعد ناخن گیرو برداشتم و ناخن های تازه رنگ شده و بلندم رو از ته چیدم...لباس پوشیدم و یه نامه کوتاه و دور شدم از اون خونه و خونه بچگی و تمام رویا ها و خواب ها...دور شدم از تمام بی دردی هاممنو فراموش کن...من انتقاممو از خودم گرفتم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۴
زیرزمینی

نظرات  (۶)

...
پاسخ:
روز به روز داره بدتر میشه
چرا بدتر
پاسخ:
اولا یه چیزی میگفتی...بعد سکوت کردی...الانم که فقط سه نقطه
فقط میدونم وقتی در اون موقع خاص چشم کسی تر بشه، باید دست کشید و اون محل رو ترک کرد.
پاسخ:
گاهیم باید موند و ارومش کرد
درست میگی
سلام،
خیلی قشنگ بود! شایدهم جالب بود.
پاسخ:
سلام ممنون...بعضی دوستان که اصلا متوجه نشدن چی نوشتم
این داستانه منو یاد رمانای قدیمی در و پنجره ها و فیلمای قدیمی میندازه کلا دلم گرفت.
اونقدرم الکل و مشروبات خوب نیست عقل رو تباه میکنه.امیدوارم آرامش واقعی تون رو پیدا کنید نه با مشروبات.
پاسخ:
این جدی جدی داستان بود هیچکدوم از صحنه هاش واقعی نبود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی