تغییر
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ق.ظ
همه تغییرات باهم رخ داد...سرم انقدر شلوغ شد که نمیفهمیدم روزام چجوری میگذره...اول دفاع و بعدشم تخلیه خونه توی شهر غریب وکلی هر روز دلتنگی و ناراحتی و خداحافظی با شهر غریب و دوستایی که یکی یکی میرفتن و جای جای شهری که توش بزرگ شدم و زندگی کردم...دلتنگی ها تمومی نداشت و خداحافظی ها هرروز با اشک و ناله رقم میخورد...بالاخره روز موعد رسید و هرجوری بود به شهر زادگاه رسیدم...
توی شهر زادگاهم نقل مکان کرده بودیم به یه خونه بزرگتر و جدید...یه خونه نوساز و زیبا که با وجود قشنگ بودن خیلی دلچسب نبود...شاید چون هنوز وسایلو نچیده بودیم...حداقلش این بود که بعد از سالها توی خونه ای زندگی میکردیم که ابرو بر نبود...
از لحظه ورودم به خونه دست به کار شدم...داداش رفته بود مسافرت و بابا سرکار...من و مامان خونه بودیم...با کلی ذوق و شوق شروع کردم چیدن خونه و مرتب کردن این اشفته بازار...مامانم مدام میگفت بیا بشین و من گوش نمیکردم...مدام کارتون ها رو جابجا میکردم و سعی میکردم به خونه شکل بدم...طرفای ظهر بود که بالاخره مامان به زور دستمو گرفت و گفت بشین یه چایی بخوریم خسته ای هرچی میگفتم خسته نیستم باور نکرد
حرف رفت سر ازدواج من...دوست ندارم انقدر نگران من باشه...چند روز پیشم حرفش شده بود...بهش ماجرای یکی از دوستامو که با شوهرش به مشکل خورده بودد وتعریف کردم و گفتم من فقط تو فکر تخصصم...یکم که گذشت گفت که با خانمی اشنا شده که خونش همین نزدیکیاس...خیلی خوشحال شدم که مامان بالاخره تونسته یه دوست پیدا کنه...ازش کلی تعریف کرد و گفت شماره و ادرسشو گرفته...منم کلی ذوق زدهه گفتم چه عالی دوروز دیگه که خونه رو چیدیم دعوتشون کن رفت و امد کنیم...مامان گفت حتما...کلی از خانمه که چقدر دوست داشتنیه تعریف کرد و چیزایی که خانمه از زندگیش گفته بود رو تعریف کرد
دوباره بلند شدم و رفتم پی کارای خونه...دوروزی گذشت یه روز که مامان خونه نبود گوششیش زنگ خورد من برداشتم...خانمه خودشو معرفی کرد شناختم گفتم که میشناسمتون مامانم کلی ازتون تعریف کرده مامانم که برگشت میگم تماس بگیره
مامان که اومد گفتم زنگ بزن بهش شروع کرد من و من کردن که نه و بعدا...به زور گوشیو دادم دستش شماره رو براش گرفتم و گفتم واسه دو روز دیگه دعوتشون کن یا بگو ما میریم پپیششون...به زور زنگ زد و من از دور هی اشاره میدادم که بگو بیان و مامان هی چشم غره میرفت...قطع که کرد گفت بیا بشین انقدر ادا نریز...این خانمه عکس تورو دید تو گوشی من ...گفت یه پسر داره مهندسه کار میکنه و... مامان مشخصات داد و من میخندیدم از سر مسخره بازی...گفت حالا میخوای ببینیش...نمیخواستم همین اول رابطه مامان با این دوست دوست داشتنیش بهم بخوره...بهانه رو شروع کردم...زنگ بزن و بگو که من پس فردا میخوام برم شهر غریب بگو اگه میخوان فردا بیان...میدونستم قبول نمیکنن و تا بعدشم خدا کریم بود...خانم خیلی زود با پسرشون هماهنگ کردن و واسه فرداش قرار گذاشتن...خیلی بعید بود انقدر زود برنامشونو با ما جور کنن...قرار شد چون خونه ما اماده نیس اولین قرارمون بیرون باشه...با مامانش اومدن دنبال من و مامانم...
مادرش خیلی دوست داشتنی بود...دقیقا سر وقت اومدن و من دودقه قبلش داشتم به مامانم میگفتم حالا یه پسر چاق سیاه سوخته زشت کچله حتما
وقتی از ماشین پیاده شد تا بهم سلام کنه گل رو بده ...دیدم یه پسر بلند قد بور و واسه من زیادی جذاب...گل رو گرفتم و در ماشین رو باز کرد و من نشستم...
رفتیم کافه و خدا روشکر خیلی هوا خوببود...مادرا ما رو تنها گذاشتن تا حرف بزنیم...حرف های خوبی میزد...یه ادم پخته و خود ساخته ولی درمورد من کار و درسم هیچی نمیدونست سعی کردم با رشته خودم اشناش کنم تا بفهمه من زن تو خونه نیستم...میدونستم رایشو زدم...اولین کسی بود که تو این سالها از مرحله اول رد میشد...مطمئن بودم انقدر از من و رشتم ترسیده که پشت سرشم نگاه نمیکنه
ما رو رسوندن خونه... من حالم بد شده بود و فوری پریدم تو دستشویی و هرچی خوردم بالا اوردم...کافه ای که رفتیم کیک خیلی بد و کهنه ای داشت...مسموم شده بودم...وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه...تلفن که قطع شد مامانم گفت مامانش بوده و گفته منتظر جواب شما هستیم...از تعجب داشت شاخام درمیومد...هرچی خواسته بودم بپیچونمش نشده بود...فرداش که برای بار دوم قرار شد همو تنهایی ببینیم...با گل اومد...بازم پیاده شد و گل رو بهم داد..اینبار حتی ده دقیقه زودتر اومده بود در خونه ایستاده بود..مامان از تو پنجره دیده بودش و منو صدا کرد که مطمئن بشه خودش هست یانه...خودش بود...چقدر ان تایم...سر موقع زنگ زد و من رفتم پایین......چند ساعتی با هم بیرون بودیم...گفت که دیروز وقتی ما از ماشین پیاده شدیم مامانش پرسیده نظرت چیه و گفته و بود زنگ بزن...مامانشم اصرار کرده که بذار بریم خونه و بعد گفته زنگ بزن و این شده که قبل از اینکه برسن خونه مامانش به مامان من زنگ زده و نظر ما رو پرسیده و منم گفتم که همون موقع توی دستشویی در حال عق زدن بودم
حالا قراره بیشتر اشنا بشیم...بیشتر به هم وقت بدیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...باید دید اینبار دست سرنوشت چه بازی برای ما رقم زده
۹۵/۰۷/۱۱
خونه نو تبریک میگم
وخسته نباشید
انشاالله به پای هم پیر بشید مبارک باشه پیشا پیش و با انرژی مثبت جلو برو