صرفا جهت خالی کردن مغز پراشوبم
جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ
گاهی وقتا فکرشو نمیکنی و همه چی یه دفه تغییر میکنه...انگار همه چی عوض میشه...همه چیزایی که فکر میکردی احمقانن دیگه برات مهم نیستن...بهچیزایی که هیچوقت فکر میکردی نتونی باهاشون کنار بیای کنار میای...چرا...خودتم انگار نمیدونی...فقط انگار یهو بزرگ میشی...شایدم یهو کوچیک میشی...انگار یهو تمام معیار های خوب و بدت عوض میشه...انگار دیگه خودتم خودتو نمیشناسی...با خودت میگی من همون رخساره سابقم که همه این چیزا براش مهم بود...
میگه سیگار نکش...قبول میکنم...من که انقدر گارد بودم...میگه ادم بدی نیس...قبول میکنم...ادم بدی نیس ولی شاید برای خودش نه برای من...بحث نمیکنه...ازار نمیده....اصرار نمیکنه... یه دنده نیس...ادمیه که میشه بهش تکیه کرد...قشنگ حرف میزنه و حرفای قشنگی میزنه...خیلی برام سخته که دیگه سیگار نکشم ولی قبول میکنم...
وقتی درامد بابا رو میفهمه سرخ میشه و میگه رخساره من از همین الان باختم...از همه طرف بازندم...میگم پول ملاک نیس...میگه من هیچی ندارم...میگم بابای منم همسن تو بود هیچی نداشت...میگه بدبین نباش...من بدبین ترین ادم دنیا...به حرفش سعی میکنم گوش کنم...تو حرفاش انگار واقعیت هایی هست...حالا منی که به هرچیزی فکر میکردم جز ازدواج...دارم فکر میکنم شاید به زودی یه زن متاهل بشم....بعد یه لحظه بعدش میخوام بزنم زیر همه چی...هیچ برام مهم نیس...بودن یا نبودنش...ازدواج کردن یا نکردن...این یا یه نفردیگه...هیچی برام فرقی نداره...از بحث کردن خستم...از اینکه بهم بگن دختری و درست فکر نمیکنی خستم...خودمو سپردم دست مردای زندگیم...این جنگ اوناس...سرچی هم نمیتونم بفهمم...شایدم سر منه...هر کی برد مال اون میشم و از اون به بعد اون میتونه بهم زور بگه...انگار زاده شدیم که مردا بهمون زور بگن...نه دین نه قانون نه عرف از ما حمایت نمیکنه
دلتنگی:
من اینجا دلم تنگ است برایت...تویی که همیشه هستی و نیستی...تویی که بارها شکستی...کوچک شدی...من اینجا دلتنگت میشم...درثانیه های تنهایی از وجودت لذت میبرم...عاشقت میشوم و میخواهم بمانی...دیگر دلم توضیح نمیخواهد...دلم فهمیدن میخواهد...کسی که تو را دوست داشته باشد...تا بمانی کنارم...همیشه...
دیگر نمیخواهم از بودنت بترسم....
من بارها ترسیده ام...رنجیده ام...زور شنیده ام...اما کنار امدم...محکم ماندم و زندگی کردم...حالا بایدتمامم را بگذارم کنار...سیگار نکشم...الکل نخورم...زن باشم...زن زندگی...زن خانه...زن خانه فحش نمیدهد...دعوا نمیکند...خسته نمیشود...زن خانه همیشه لبخند میزند....زن خانه افسرده نمیشود...گریه نمیکند...زن خانه حق طلاق ندارد...هرچه شوهرش گفت باجان میپذیرد
میگه تغییر کردی
میگم نه
میگه بداخلاق شدی باز
میگم نه فقط فشار روم زیاده...شروع طرح از یه طرف فشار خونواده از یه طرف
میگه سخت میگیری
میگم من فقط یه ادم احمق نیستم که با سلاح زنانه بخوام حقمو بگیرم
میگه چه حقی میخوای
میگم امنیت
میگه نداری
میگم هیچ قانونی از من حمایت نمیکنه
توصیه:
وابسته نشو
مغرور باش
مدام بهش یاد اوری کن تو پزشکی
بهش بگو تو از اون سری
نذار بفهمه دوسش داری
کم محلی کن
کوتاه نیا
حداقل6ماه صبر کن
خوبی رو باور نکن
به هیچ مردی اعتماد نکن
واقعیت خودتو رو نکن
حالا اون واقعیت منو نمیدونه...فکر میکنه دوسش دارم...فکر میکنه من یه ادم همیشه خوشحالم...فکر میکنه یه زن محکمم...
۹۵/۰۷/۲۳
شاید اون چیزی که فکر میکنی نباشه