باور
شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۵۳ ق.ظ
میگه دوست دارم
نمیگم که باور نمیکنم...نگاه میکنم به چشماش...چشمای روشن و مردمک های گشاد شدش...انگار یه چیزی تو این چشما هست...نمیگم که باور نمیکنم...نمیگم که اعتماد نمیکنم...نمیگم خیلی زوده الان بگی دوسم داری...نمیگم که چجوری یه عمر میخوای سر حرفت بمونی...اول لبخند میزنم...میگم مرسی...بعد یادم میوفته جواب دوست دارم مرسی نیست...نگاهمومیدزدم...سرمو میندازم پایین و میگم منم دوست دارم...نمیخوام با مردمکای گشاد شدش تمام درونمو ببینه...میخنده...قهقهه میزنه....انگار با تمام وجود خوشحاله...میگه خجالتی...نگاهش نمیکنم و چیزی نمیگم
میگه کاش زودتر میدیدمت...اینهمه سال بدون تو بودم...میگم چند سال پیش این ادم نبودم...اینجوری رفتار نمیکردم...چندسال پیش زندگیو یه جور دیگه میدیدم...
ارومه...اذیت نمیکنه...پایبند به خونوادس...ولی چجوری میشه کنار ادمی باشی که نمیتونی هیچوقت بهش اعتماد کنی...ارامشه هست ولی امنیته چی؟...نه فقط این ادم...هرمرد دیگه ای هم بود من بهش اعتماد نمیکردم...یه جایی یه کاری یه حرفی یه رفتاری میکرد که بلنگه...مردهای زندگی من هیچوقت وفا دارنبودن...دیر با زود یه جایی کمیتشون لنگ بوده...واسه همین نمیتونم اعتماد کنم...نمیگم که اعتماد نکردم...نمیخوام بپرسه چرا...نمیخوام بپرسه مگه چی دیدی تو زندگیت...پدرش ادم پایبند و محترمی بوده...هرچی اون ادمیه که گذشته براش مهمه و به اینده اطمینان داره...من اینده برام مهمه و کاری به گذشتش ندارم...بحث نمیکنه...دعوا نمیکنه...لجباز نیست...ازار نمیده...
میگه به داداشم گفتم خودش دکتر پدرش دکتر برادرش دکتر...برگشته بهم گفته پس چرا میخوان بدنش تو...نمیدونه برام مهم نیس...نمیدونه برام مهمه تفاوت ها رو درک کنه...نمیدونه برام مهمه که چقدر ادم شادیه...نمیدونه درامدش برام مهم نیس...نمیدونه ارامشش برام مهمه...نمیدونه از زیباییش میترسم...نمیدونه چرا از زیباییش میترسم...تو ذهن من شوهر هیچوقت زیبا نبود...مال شهر غریب نبود...مخالف سیگارنبود...توذهن من همیشه شوهر یه مرد قد بلند بود...یه دوست بود...یه حامی با دستای سنگین بود...مردی که همیشه بخنده بود
کنار همه اینا...کنار دل دردای مسخره...گیر افتادن و سر و کله زدن با مریضای احمق کفریم میکنه...دختر جوونی که قند خیلی بالاش منو میترسونه ولی میگه خودش لیسانس بیوتکنولوژی داره و میدونه نباید دارو بخوره...مریضی که رفته کپسول استنشاقی رو خورده...مریضی که هیچیش نیست و فقط پنی سیلین میخواد...مریضی که حاضر نیست درد بیضشو به من بگه...ومریضایی که فقط بابارو به دکتری قبول دارن نه منو...کفریم میکنن...افسردم میکنن که انگار اینهمه درس خوندن کنار این حجم خریت بی معنیه...درمقابل ادمایی که احساس خدایی میکنن و فقط چون میخوان دارو با دفترچه بگیرن میان پیش من...انگار فقط عمر تلف کردی...کسل و خسته میشم از این مریضا...دلم درس و بیمارستان میخواد...کشیک و بیخوابی...احساس خستگی تا سرحد مرگ میخواد...دلم مریض واقعی میخواد...باید زودتر شروع کنم به درس خوندن
۹۵/۰۸/۰۱
درس خوبه مخصوصا برای شما فکر میکنم درس خوندن با تمام سختی هایی که داره نوعی مسکن قوی با دوز بالا هست برات خودت نسخه خودتو میدونی چیه پس شروع کن