روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

اولین ملاقات

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ق.ظ
اولین ملاقات ما چند روز قبل از شروع محرم بود...بخاطر اسباب کشی و وضعیت اشفته خونه اولین ملاقات بیرون از خونه برگذار شد...هرچی مامان اصرار داشت من بیشتر به خودم برشم تا بیشتر به چشم بیام فایده نداشت مرتب لباس پوشیدم و یه ارایش معمولی کردم...وقتی رسدم دم خونه دنبالمون من و مامان رفتیم دم در...خجالت میکشیدم مستقیم نگاهش کنم...پیاده شد...قدش بلند بود...مپهای بوری دلشت خودشم سرخ و سفید بود...مادرش پیاده شد منو بوسید و خودش در عقب ماشین رو باز کرد و من و مامان نشستیم...اولین بار بود یکی انقدر مودبانه باهام برخورد میکرد...پرسید کجا برم... من که کافه های شهرو بلد نبودم گفتم نمیدونم ولی یه جایی بود که خیلی دوس داشتم برم...اتفاقی دقیقا رفت همون جا...رفتیم نشستیم و حرفای معمول شروع شد...احوال پرسی و حرف زدن از اب و هوا...سفارش دادیم...مثل پسر بچه ها ذوق زده بود...از نگاهش و رفتارهای شتابزده اش میشد فهمید...معلوم بود یه پسر بچه شیطونه...چیزی نگذشت که مامانش به مامانم گف میخواین ما بریم قدم بزنیم تا بچه ها حرفاشونو بزنن...هنوز داشت زیرچشمی منو نگاه میکردو خنده های شیطنت بارش ادامه داشت...تنها شدیم...یکم این پا اون پا کرد و چیزی نگفت...بهش گفتم بهتون نمیاد کم حرف و خجالتی باشین...خندید گفت نه فقط تاحالا تو همچین موقعیتی نبودم نمیدونم چی باید بگمخندیدم و گفتم خب اسم؟فامیل؟سن؟ر متولد دهه 60...اشنایی اولیه و اطلاعات اولیه داده شد...حالا موقعش بود اولین سنگو بندازممن پزشکم.تو خونوادتون پزشک دارین؟نهخانم شاغل؟نهخب بذارید من بگم...پزشکی یه شغل تمام وقته...من نمیتونم یه زن خونه باشم...خیلی وقتا شبا ممکنه نباشم...انکال باشم...برخورد با رنج ادما ممکنه خیلی وقتا منو از نظر روحی خسته بیاره خونه...من پا به پای شما مثل یه مرد یه زن اجتماعیم...محیط کاری من برخورد با جنس مخالف زیاد داره...گفتم و گفتم و گفتم... سنگای رشته و کارمو بزرگاشو انداختم جلوش...میخواستم پا پس بکشه...میخواستم جا بزنه...مطمین بودم میزنه...یه ساعتی که حرف زدیم بلند شدیم وخداحافظی کردیم و رفتیم...وقتی رسیدم خونه انقدر تهوع ناشی از کیکی که توی کافه خوردم شدید بود که یه راست رفتم توی دستشویی...هرچی خورده بودمو بالا اوردم...از دستشویی که اومدم بیرون...مامانش زنگ زده بود...گفته بود که منتظر جواب ما هستن...عجیب بود...چرا پا پس نکشید؟...چرا بیخیال من نشده بود؟؟؟دنبال چی بود؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۲۲
زیرزمینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی