حسنه
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ق.ظ
کلید میندازم و دروباز میکنم... بلند میگم سلام.. گوشامو تیز میکنم ولی صدایی نمیاد... هنوز نرسیده خسته ولو میشم رو مبل... دیگه گرسنگی یادم رفته... یکم که میگذره صدای کلید چرخوندن توی در میاد... حمله میبرم سمت در... هنوز کامل وارد نشده که دستامو دور گردش حلقه میکنممیگم خدارو شکر.... شوکه میشه... بغلم میکنه... میگه چی شده باز خواب دیدی؟ بیشتر فشارش میدم... اروم منو با خودش میبره و با پاش درو میبنده.... اروم تو گوشم میگه بگو چی شده.... دستامو شل میکنم و از بغلش میام بیرون... برو لباساتو عوض کن تا ناهار اماده کنم دیگه داره 4میشه حتما خیلی گرسنه ای... میگه باشه خودتم که هنوز تو مانتو مقنعه ایه... درش بیار خفه شدم... باهم لباس عوض میکنیم و من میرم سمت اشپرزخونه و اون میره دستشویی... غذا نداریم... مواد کباب دیگی رو درمیارم تندتند دست بکارمیشم... میاد و میشینه تو اشپزخونه و میگه این جیه؟ گوشتو بذار یخچال گوجه ها و چاقو ماهیتابه رو بیار اینجا کنار من تعریف کن چی شده که لایق اینهمه بغل بودم... چشم غره میرم بهش و میگم نه ناهار میپزم.... میاد گوشتو میگیره و میذاره یخچال دست منو میگیره و میشونه کنار خودشو میگه
بگیر بشین اینجا
انگار خودم بود... انگارخودم نشسته بودم جلوی خودم و حرف میزدم انگار خودم بودم که دوسال زودتر و تو یه جای اشتباه دنیا اومده بودم...
نگاه میکنم به دستاش که داره گوجه خورد میکنه... اروم میلغزم تو بغلشو میگم... باورت نمیشه چقددر خوشگل بودچشمهای درشت مژه های بند... دماغش انگار عملی... لبهاش باریک و کوچیک....اسمش حسنه بود... نیم ساعت نشسته بود پیشم حرف میزد و گریه میکرد... انگار خودم بودم.... کاملا فارسی حرف میزد... انگار تمام کتابای دنیا رو خونده بود... باورم نمیشد انقدر باهوس باشه... اسمش حسنه بود... گف وقتی 13سالش بوده پدرش شوهرش میده... به یه مرد 50ساله که مرد نبوده... گف شب زفاف وقتی حتی نمیدونسته ن ز. دی. کی چیه وقتی خونی دیده نمیشه بهش تهمت زده میشه که باکره نبودهاینجاس که زندگیش عوض میشه....
سرمو میندازم پایین و پاهامو جمع میکنم تو بغلم... خیلی مسخره است زندگی ما زن ها به یه تیکه بافت همبند و چندقطره خون بستس، 6ماه بعد وقتی حامله هم نمیشه شوهرش طلاقش میده.... برمیگرده خونه باباش... میگف شوهرش عقیم بوده و زن دومشم حامله نمیشه..... گف دیگه نذاشتن درس بخونم... گف هیچ دختری نونم نداشته باشه بخاطر پول شوهر نمیکنه... هیچ کس از گرسنگی نمیمیره ولی یه زن دنباله محبته دنباله یه همدمه... دنبال ارامش و درکه... گف دلش میخواست تا مردی زن مرده یا مطلقه بیاد و باهاش ازدواج کنه... گف خانم دکتر اینارو به تو میگم چون باکمالاتی میفهمی... همه بهم میگن ناشکری نکن نمیذارن حرف بزنم... میرم تو خلوت خودم انقدر گریه میکنم تا اروم بشم... 5سال پیش شوهرم اومد خواستگاریم پدرم جریانو براش گف و اونم قبول کرد... بهم گفته بود کار میکته حقوق داره... من حتی بلد نبودم براس ناز کنم بلنذ نبودم ازش چیزی بخوام فکر میکردم دوسم داره... فقط میخواستم از خونه بابام فرار کنم... حالا کار نمیکنه... من 26سالمه و اون45ساله... تو اتاق سرایداری مدرسه نشستیم ولی اموزش پرورش بهمون حقوق نمیده... میگه در ازای کاری که میکنیتوی این اتاق نشستین... رفتم دنبالش تا بهم حقوق بدن... رفتم درس خوندم سیکلمو گرفتم ولی بازم حقوق بهم نمیدن... هرهفته به شوهرم میگم پاشو کلاسا رو بشوریم میگه من خستم... من با این اب سرد باید کل مدرسه رو تنهایی بشورم... دختر 5سال م میاد و کممم میکنه...
اهی میکشه و بلند میشه ماهی تابه رو میذاره رو گاز... به پشت سرش کهموهاش کم کم داره سفید میشه چشم میدوزم
اشکاش اروم اروم میریخد... گف بهم میگن طلاق بگیر... مگه زندگی زناشویی لباسه که راحت عوضش کنم... برم و بجه هامو بسپرم دست کی.... تابستونا که مدرسه تعطیله بچه ها نیستن که از بوفه چیزی بخرن دوسه روز یبار با بچه هامو میرم خونه پدرم ناهار میخورم ولی دیگه روم نمیشه شامم برم... بچه هام از دم مغازه رد بشم چیزی بخوان نمیتونم براشون بخرم... خودم گرسنگی میکشم طوری نیس ولی برا بچه هام نون میپزم... بچهای زن اول شوهرم اذیتم میکنن بچه هامو میزنن... شوهرم وقتی عصبانی میشه جلو بچه هاش بهم میگه تو دختر نبودی... کوچیکم میکنه... خانم دکتر من که باهمه مهربونم چرا کسی نیس با من مهربون باشه درکم کنه... فقط به حرفام گوش بده... میدونم باید برم روانشناس تا یه راه حلی بهم بده ولی پول ندارم... شبا که میخوام برم پیش شوهرم بخوابم دخترش که 15سالشه نمیذاره... گف مادرم زن بدبختی بود که منم بدبخت شدم... من میخوام فقط حرف بزنم ولی کسی گوش نمیده... همه میگنناشکری نکن
بغض داره خفم میکنه... بلند میشم تا اب بخورم میادواز پشت بغلم میکنه... میگه خدارو شکر که ماهمو داریم... بیشتر بغض میکنم دستاشو فشار میدم و میگم خدا تو اون دنیا چجوری میتونع تو روی این بنده هاش نگاه کنه... انگار استاد دانشگاه بود دختره انقدر فهمیده وباهوش بودخدا هیچی بهش نداده اونوقت یه هوش به این زیادی قلب به این بزرگی داده تا همه چیو ببینه و بفهمد و هرروز زجر بکشه که چی... باورم نمیشه انقدر اون خدارو شکر میکرد و من اینقدر سطحیم نست به اون
اروم تو گوشم میگه تو دلت خیلی نازکه واسه دکتر شدن
۹۵/۱۱/۱۶