روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

تکرار نسل ها

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ق.ظ
گفت همشون سر وته یه کرباسن...دل نباید بهشون بست... گفتم بله درست میگی گفت مجرد بمونه بهتره گفتم بله درست میگی ولی جوونی خودتو یادت رفته با دلخوری نگاهم کرد و گفت چی یادم رفته؟ گفتم خودت چرا 23 سالت بود ازدواج کردی؟ گفت اون موقع فرق داشت گفتم چرا طلاق نگرفتی؟ گفت طلاق میگرفتم کجا میرفتم گفتم الان که خودت پولداری چرا طلاق نمیگیری؟ گفت طلاق بگیرم که چی بشه؟ گفتم چرا گند کاریاشو تحمل میکنی؟ گفت برام مهم نیس گفتم چرا جلوی توهین هاش حداقل نمی ایستی؟ گفتم بچه دارم گفتم بچه هات که بزرگن مسلما اونا هم نمیخوان مادرشون انقدر تحقیر بشه گفت چکار کنم؟ گفتم حداقلش وقتی یه چیزی میگه بده دستم گوش نکن...بهونه میگیره لی لی به لالاش نذار...کوفت خورد اصلا... گفت پدر بچه هامه احترامش واجبه گفتم احترام زیاد کثافت میاره.تو مادر بچه هاش نیستی؟احترامت واجب نیس؟ میگه تو نمیفهمی گفتم اره تو هم جوونیت یادت رفته...بذار ازدواج کنه...تنهایی سخته...من که 28 سالمه درکش میکنم...میخواد بره و زندگیشو بسازه...سی سالش شده دیگه...حقوقش از من و تو بیشتره...بذار بره سر زندگیش...بذار خودش سرش بخوره به سنگ میگه بچمه چجوری بذارم سرش بخورهبه سنگ...شما ها جوونید نمیفهمید...هی شوهرشوهرفکرمیکنیدخبریه... گفتم نه فکر نمیکنیم خبریه میدونیم سخته خیانت هست...بی عاطفگی هست و میدونیم اینا اول مشکلاته...ولی یه درصد فکر کردی حتی ما هم نیاز ج.ن.س.ی داریم...دخترت سی سالشه گفت شما هم چه چیزایی براتون مهمه گفتم شما 30 سالت بود حس نمیکردی چون هروقت میخواستی نیازت رفع میشد...شاید اون دلش میخواد خب...ادمیم نیس که خارج روابط قانونی رفعش کنه بهم چشم غره میره که چقدر چشم سفیدی دختر و بحث رو همین جا درز میگیرم گفتم شما رفتی راه دور اذیت شدی...ولی من رفتم راه دور اتفاقا بهم هم خوش گذشت گفت دختر من مثل شما نیس...بسازه...هیچ مشکلی تو خونه نداره گفتم مطمئنی؟پس چرا یه چیزای دیگه به من میگه گفت مثلا چی میگه؟ گفتم مثلا اینکه گاهی دلش میخواد تو خونه تنها باشه...دلش میخواد چیزی برای خونه بخره کسی ازش نپرسه چرا یا نگه نیاز نداشتیم...مثلا وسایل خونه رو به سلیقه خودش بخره گفت اخه اینا چین که مهم باشه؟گفت اینا حرفای خودت نیس وگرنه تو که به فکر شوهر نیستی...داری درستو میخونی کارتو میکنی گفتم حرف من یا دختر شما چه فرقی میکنه گفت من میگم بهش یکم از شما یاد بگیره...بشینه درسشو بخونه گفتم اتفاقا مادر منم تا وقتی درس نمیخوندم میگفت درس بخون الان که درس میخونم میگه شوهر کن گفت اصلا دختر من شوهریه گفتم خودت میدونی شوهریه یعنی چی...پس بذار شوهر کنه بازم بهم چشم غره رفت و گفت..شما نمیفهمید گفتم شما هم جوونیت یادت رفته
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۱۳
زیرزمینی

نظرات  (۱)

چه اعصابی داری تو. من بودم یه چیزی بهش میگفتم.
پاسخ:
خب یکم حرمت بزرگی کوچیکی بود دیگه...هرچند این یه مکامله تخیلی با مادر دوستم بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی