روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

ترس

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۲۸ ب.ظ
دوسال پیش بود که اون اتفاق افتاد...چند روز بعدش رفتم روانپزشک و برام دارو داد...حملات اضطراب وحشتناک بود...اونقدر که نمیتونستم از خونه برم بیرون.فقط خونه بیمارستان...وقتی از خونه میرفتم بیرون انقدر میترسیدم که حس میکردم قلبم الان از دهنم میاد بیرون...وقتی با صحنه های مشابه اون اتفاق روبرو میشدم میزدم زیر گریه...دست خودم نبود ...هرجاکه بودم میزدم زیرگریه و دیگه نمیتونستم تکون بخورم...اونجا بود که فهمیدم هیچوقت ادم قوی نبودم...چندماهی که گذشت با دارو ها بهتر شدم کم کم تونستم همراه با بقیه از خونه برم بیرون ولی بازم تنهایی میترسیدم...وقتی اولین بار تنها از خونه رفتم بیرون انقدر ترسیدم که همون جا موندم و زنگ زدم دوستم گفتم برات یه اژانس میگیرم بیا اینجا که من هستم...اومد و من بغلش کردم و گریه کردم... 6 ماه بعد رفتم روانشناس ولی خیلی کمکی بهم نشد...اضطرابم که کمتر شد دکتر داروهامو قطع کرد...ولی هنوزم هست...حالا بدتر شده از همه چی میترسم...مثلا غذا که بپزم تموم مدت فکر میکنم مثلا اونی که میخواد بخوره واقعا دوس داره و کافیه کوچکترین چیزی بگه و من غرق میشم توی یه اضظراب وحشتناک که مدتها درگیرم میکنه...مسخره است نه؟توی این دوسال هر دفه درموردش با کسی حرف زدم یا باور نکرده یا براش مسخره بوده و خندیده...ولی این حالت داره منو میکشه...اول خونه نشین شدم...از ادما فاصله گرفتم...برام بی اهمیت شدن...نشدن ولی طعی کردم نشون بدم بی اهمیتن...انقدر کوچکترین رفتار ادما ترس و دلهره تو دلم ایجاد کرده که از همشون دور شدم...موندم تو خونه...دوستامو ندیدم...حالا...حتی حرف زدن با خونوادم برام سخته... توضیحش یکم سخته...مثلا فکر کنید شما از یه مار که میخواد بهتون حمله کنه چقدر میترسید...ضزبان قلبتون میره بالا عرق میکنید میلرزید و جونتونو درخطر میبینید و میخواید از اونجا فرار کنید حالا فکر کنید من وقتی داداشم ازم میپرسه چی خریدی اینترنتی که پست اورده همون حالت بهم دست میده....وقتی مادر میپرسه چه ادویه ای توی غذات میریزی همون حالت بهم دست میده...وقتی بابام ازم میپرسه وزنت چقدره همون حالت بهم دست میده...ومدام حرفاشون تو مغزم میره و میاد که چه عقیده ای درمورد من دارن ؟چه فکری درپوردم میکنن و...هزارتا چیز دیگه...انقدر این حالت ادامه پیدا میکنه که کارهای عادیم فلج میشه خیلی مسخره اس نه؟!ولی وحشتناک عذاب اوره... امروز وقتی باز با یکی که ادعا میکنه دوسم داره درمورد این حالتم حرف زدم و اون خندید و مسخره کرد و گفت درک میکنه ولی بازم به کار خودش ادامه داد بهش گفتم برو...ودیگه جوابشو ندادم(البته بگم این یه رابطه یه طرفه است از طرف اون ادم و من تقریبا ماهی یبار جوابشو میدم که احتمالا دیگه نمیدم) ولی خواستم اینجا بگم...چیزیو که دوساله زندگیمو مختل کرده نمیدونم باهاش چکار کنم و کسی هم ندارم بی ترس از قضاوت باهاش حرف بزنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۲۸
زیرزمینی