نویسنده
چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۳۹ ب.ظ
هیچوقت نویسنده نبودم ولی یه زمانی دوست داشتم باشم.از دوران راهنمایی که با دوستام که زودتر از من احساسشون به بلوغ رسیده بود و شروع کردیم داستانای عاشقانه نوشتن و برای هم خوندن...تا بعدها که روزانه هامو مینوشتم ...بعدتر که خاطرات بامزه دانشگاهو نوشتم و در اخر شروع کردم به وب نویسی...
حالا ادم هایی که نمیشناسم یا زیاد نمیشناسم برام جذاب ترن...وقتی یه تیکه از قصه ادم ها رو بدونی میتونی خودتو بذاری جاشون...به جاشون زندگی کنی...روزای خوب یا بد بسازی...چیزی رو حس کنی که نه خودت حس کردی نه بقیه و نه هیچ شخص خاصی
داشتن دوستای خیالی به ادم کمک میکنه که چیزایی که میخواد یا نمیخواد رو تجربه کنه...مرز این خیال و واقعیت برای من خیلی واضحه...انقدر که خودم میتونم تفکیکشون بدم ولی کسی وقتی ازم میخواد این مرزو براش تشریح کنم نمیتونم...نوشته های این وبلاگ هم همینطورین...خیلی جاهاش واقعی نیست و خیاله...خیالاتی که دوستشون دارم یا ندارم...حسشون کردم یا نکردم...ولی خیلی وقتا مرزش خیلی قابل تشخیص نیست...ولی این دوست داشتنیه...ادم ها رو نشناسی زندگیشون رو ندونی قضاوتشون نکنی و فقط خودتو کنارشون حس کنی...بعد بگی از کجا معلوم که منم اگه جای اون ادم بودم این کار خوب یا بدو نمیکردم؟
این ادمی که اینجا مینویسه یه خانم دکتر تمام وقته با همه خیالات و احساساتش...لزوما هرچی هست واقعی نیست...لزوما هرچی هست دروغ نیست...اینجا جاییه برای اینکه تلاش کنم خودم با تمام احساسات پنهانم باشم...با همه ادم های واقعی یا خیالی که عاشقشونم یا متنفرم ازشون...
اینهمه اسمون ریسمون بافتم که اینو بگم...دیدید یه صحنه هایی حال ادمو یه جور خوبی جا میاره...هرچند شاید پشتش چیز خوبی نباشه؟
اپیزود اول:فاصله کلاس ویولنم تاخونه شهر غریب زیاد بود واسه همین وسط ظهر باید راه میوفتادم...اتوبوس اونو اتوبانی بود که خیلی خلوت بود...یه روز که داشتم رد میشدم یه دختر و پسر تو ماشین همو بودسیدن...یه دفه دختره رو برگردوند منو دید ترسید و دستشو برد جلو دهنش...و من از ته دلم خندیدم که چه صحنه قشنگی
اپیزود دوم:هوا نه سرد بود نه گرم ولی اخرشب بود و خیابون خلوت...یه اتوبان پر از چراغای قرمز...صدای ماشین دختر بغلی رو میشنیدم که میگفت هر چراغ قرمز باید بوسم کنی و پسره بوسیدش و کلی خندیدن...رد شدیم یکم جلو تر یه میدون بود....شاید 10 تا چراغ قرمز چشمک زن داشت و اونا هی تند تند حین رانندگی همو میبوسیدن و عشقشو من میکردم
اپیزود سوم:صبح داشتم میرفتم کتابخونه...دختر جوون 17_18ساله با تیپ مدرسه ازم پرسید خیابون چندمه اینجا...گفتم...موبایلشو دراورد و زنگ زد پشت سرم میومد...گفت من تو کوچه ام خونتون کجاس؟...باشه الان دارم میام دروباز کن...قدم اهسته کردم...در چندتا خونه جلوتر یه خونه ویلایی باز شد...یه پسر جوون بوددرو باز کرد منو تو کوچه دید رفت کنار...دختره با عجله وارد شد و درو بست...و من دلم غنج زد که چه بوسه ها و اغوش های عاشقانه پشت این دره سرصبحی
کلی این صحنه ها منو به عشق امیدوار کرد هرچند معلوم نیس واقعا چیز قشنگی پشتشون باشه
برای یک دوست:نمیدونم میخونی یا نه...ولی خیلی سعی کردم حد خودمو نگه دارم مودب باشم و فاصله ام رو حفظ کنم وخیلی چیزای دیگه...ولی میدونم یه چند جا سوتی دادم.روم نشد به خودت بگم ولی ببخشید..کلا من ادم نمیشم
۹۷/۰۶/۱۴
چرا قهر باشم ؟
این که یه وقت با تاخیر جواب میدم دلیلش اینه که ظهرا که از خونه میرم بیرون شب جنازم میرسه و جواب دادن میره تا فردا بسن صبح تا ظهر