عاشقیه پاییزی
خب دارم به این نتطیجه میرسم که طیبه راس میگفت و پاییز فصل مزخرفیه....
اولا که ما هیچوقت تو این فصل تو شهرزادگاه شرجی نداشتیم که حالا داریم....
دوما اینکه هربار فیلمای بچه خواهرمو میبینم میخوام بزنم زیرگریه و دوس دارم بغلش کنم و خودمم نمیدونم چرا باید به بچه ای که هیچوقت ندیدمش هیچوقتم شاید نبینمش و هیچ نقشی تو زندگیش ندارم چرا باید این حسو داشته باشم...
کاش امسال خیلی بارون بزنه...خیلی خیلی زیاد...
هرچقدرم اشک تو چشمام جمع بشه حرص بخورم عصبانی بشم و هر کوفت و زهرمار دیگه ایمن تصمیم گرفتم که قوی باشم و ادامه بدم
پی نوشت:دوست عزیزی که اینجارو میخونی و واسه من جینگولی جات نخریدی ...خواستم بهت بگم خودم جینگولی جات از تهران سفارش دادم برام بیاد...بعدم خودمو سوپرایز کنم...اخرشم خودمو بغل کنم ماچ کنم بگم قربون اون دماغ کوفته ایت که من عاشقشم...والا
پی نوشت:بیچاره رفیق هراز چند گاهی سوپرایزی یه چیزی برام میفرسته چون میدونه دوس دارم
پی نوشت:معلومه درسا خیلی فشار میارن یا بیشتر توضیح بدم؟