15 اسفند
خواب دیشبم خیلی خوب بود...خواب میدیدم شاید 20ساله بودم...بعد شهرمونو داعشگرفته بود...بعد مارو بردن به جمع های زنونه روبنده بهمون دادن بعد مجبورمون کردن یک ماه توی کلاساشون شرکت کنیم ...بعد کلاساشون اینجوری بود که 30 روز هر روز یه مبحث رو درس میدادن همون موقع امتحان میگرفتن... مثلا یه روز کلاسش واکسیناسیون اطفال بود که بعدش ختم انعام و روضه بود و بعدش امتحان میگرفتن...هر روز هم ما رو میبردن یه خونه...یه روز رفته بودیم یه خونه قدیمی که خودش کلی جمعیت داشت. بعد یه اقای شوخی تو گروه ما بود تا وارد خونه شدیم شروع کردن خوندن و رقصیدن و با همه دست داد...(وسط داعشیا با خانما هم دست میداد)بعد برامون غذا سوسیس اماده کرده یودن خوردیم...اون وسط بابام پاشد رفت خونه داعشیا حموم کرد و بی لباس با یه حوله از اینا که مثل لباسن از حموم اومد بیرون(از روز امتحانم به این ور بیشتر از هزار بار با بابام دعوام شده)...بعد یهو صحنه چرخید و من 40 سالم شد و وکیل بودم...یه دوست داشتم که یه پسر بیست و چند ساله داشت که زده بود یکی از داعشیا رو از کجا پرت کرده بود پایین و داعشیه با باسن خورده بود زمین دچار کور رنگی شده بود(چه ربطی به هم دارن اخه)بعد دفترم خونه اولیه دوران بچگیم بود ولی به جا 300متر مثلا 5000متر بود..بعد من وکیل دوستم بودم ...دوستم میخواست به داعشیا پول بده که پسرش از زندان ازاد بشه من گفتم نکن و اینا...بعد دوباره ازت شکایت میکنن...تا من و دوستم با هم بحث میکردیم یکی از داعشیا از بالای کتابخونه افتاد با باسن پایین و کور رنگی گرفت...مصدومو بلند کردن و رفتن بیرون ومن هنوز داشتم با دوستم دعوا میکردم...بعد صحنه چرخیدی وخونه شد یه باغ بزرگ و دیدم دوستم با یه surfaceیه نامه مینویسه برای دادگاه(اخه دارم یه surface میخرم هی مدلا مختلفشو میبینم)که رضایت داده و داعشیه رو بخشیده و عوضشم اونا رضایت بدن و پسرش از زندان در بیاد و فامیلا داعشیه بالا سرش بودن ومن هی میگفتم نکن بذار من قانونی حلش کنم اونم میگفت من دارم جون دوجوونو نجات میدم...بعد نامه رو داد به داعشا اونا هم سوار یه کلک شدن و روی مرداب تو باغ خونه دوستم حرکت کردن به سمت خروجی...منو دوستم داشتیم میخدیدیم...یه مرداب بود روش پر از گل های زرد...دوطرف درختای بید مجنون صدای اب...زمینای کشاورزی پر از سبزی...دلمون پر شادی شد و خندیدیم...دوست میخندید و توی مرداب میدوید...گفتم این صداب چیه؟خندیدوگفت نفهمیدی؟گفت چشماتو ببند و به دوران دانشجوییت فکر کن(اخه دکترای حقوق بین الملل داشتم از امریکا)چشمامو بستم و فکر کردم...خندیدم و گفتم صدای ابشار نیاگاراست...دوستم خندید و گفت اره از خوشحالی مایه قسمت از ابشار نیاگارا اومده توی خونه ما...دوتایی خندیدیم و از مرداب دویدیم سمت ابشار نیاگاراوپر از شادی و سرمستی شدیم(باغ دوستم شبیه یه تیکه از بهشت بود)