مبارزه
اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم...تا دیگه دلم نخواد کسی مراقبم باشه...تا نیاز نداشته باشم کسی ازم مواظبت کنه و مسیولیت زندگیمو به عهده بگیره...تا دیگه این کوه غم لعنتی تو دلم جا به جا نشه...از کی انقدر عوض شدم که خودمم نفهمیدم...شاید ترسو بودن برای یه دکتر عجیب ترین خصوصیت باشه
پی نوشت:چند ماهی هست که خیلی درگیر مقوله وجود خدا بودم و به هیچی ایمان نداشتم...خیلی فکر کردم و سعی کردم بخونم و ببینم تا روزی که رفتیم خانه سالمندان...اونجا فهمیدم که داشتن الزایمر بزرگترین نعمت این ادماهاس...که مرگ عزیزانشونو فراموش کردن...نمیدونن بیمارن...نمیدونن کجان...اونجا بود که فهمیدم زشتی های افریده های خدا همیشه هم زشت نیستن یه جاهایی میتونه زیباترین چیز باشه...و با وجودی که باز هم دلیل قاطعی برای وجود خدا نداشتم تصمیم گرفتم که باور کنم خدا هست تا بتونم باهاش حرف بزنم...دوباره شروع کردم نماز خوندن...و این یکی از ترسام بود که حالا اینجا نوشتمش