روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

مبارزه

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم...تا دیگه دلم نخواد کسی مراقبم باشه...تا نیاز نداشته باشم کسی ازم مواظبت کنه و مسیولیت زندگیمو به عهده بگیره...تا دیگه این کوه غم لعنتی تو دلم جا به جا نشه...از کی انقدر عوض شدم که خودمم نفهمیدم...شاید ترسو بودن برای یه دکتر عجیب ترین خصوصیت باشه

پی نوشت:چند ماهی هست که خیلی درگیر مقوله وجود خدا بودم و به هیچی ایمان نداشتم...خیلی فکر کردم و سعی کردم بخونم و ببینم تا روزی که رفتیم خانه سالمندان...اونجا فهمیدم که داشتن الزایمر بزرگترین نعمت این ادماهاس...که مرگ عزیزانشونو فراموش کردن...نمیدونن بیمارن...نمیدونن کجان...اونجا بود که فهمیدم زشتی های افریده های خدا همیشه هم زشت نیستن یه جاهایی میتونه زیباترین چیز باشه...و با وجودی که باز هم دلیل قاطعی برای وجود خدا نداشتم تصمیم گرفتم که باور کنم خدا هست تا بتونم باهاش حرف بزنم...دوباره شروع کردم نماز خوندن...و این یکی از ترسام بود که حالا اینجا نوشتمش

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۲۶
زیرزمینی

نظرات  (۳)

سلام خانوم دکتر دوست داشتنی
مبارک باشه عزیزم.خوشحالم که نماز صرفا یه خم و راست شدن الکی نیست برات و تبریک میگم بهت.خیلی جلوتری از خیلی هایی مخصوصا من.همین که فکر می کنی.همین که دنبال دلیلی.همین که دنبال نشونه ای به من میگه یادبگیر از این خانوم دکتر یاد بگیر از این دختر که نصف توئه .اقلا تو وبلاگت روراستی.خوش به سعادتت.باید ازت یاد بگیرم دختر

پاسخ:
تو عشقی ...خود خود عشقی طیبه جون...هر روز از تو برای مامانم حرف میزنم و اونم هر بار میپرسه چجوری باهم دوست شدین😜
۲۷ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۰ معلوم الحال
بازگشت شما به آغوش اسلام رو تبریک عرض می کنم. دعا بفرمایید ما هم راهمون رو پیدا کنیم
پاسخ:
پیدا میکنی
قوی باش ، همینطوری پیش برو ، مطمئنن موفق میشی :)
 خیلی ها خاطراتشون چه خوب یا بد رو دوست دارن و نمیخوان فراموش کنن نمیشه یه طرفه به قاضی رفت ! 
پاسخ:
ولی من اگه تو اون شرایط بودم وقتی داشتم رنج بیماری و تنهایی رو به دوش میکشیدم حتما دلم میخواست خیلی چیزارو فراموش کنم و خودمو هنوز جوون ببینم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی