روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

نوروز 98

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۴۰ ب.ظ

و بالاخره تعطیلات...

28 و 29 اسفند رفتم سرکار و تونستم درامد خوبی داشته باشم...لحظه سال تحویل نشستم پای سفره ای که برای اولین بار من نچیده بودمش و مامانم کاراشو کرده بود و خسته و له دعا کردم مثل این چند سال اخیر که تخصص قبول بشیم منو داداشم ....روزای اول به دید و بازدید گذشت بعدم یه سفر 2 روزه به روستا با چند تا رفیق و خونواده هاشون که باعث شد همیدیگه رو بیشتر بشناسیم...بیشتر به هم اعتماد کنیم و بیشتر باور کنم هنوزم ادما میتونن خوب و بدون غرض رفتار کنن...تقریبا از لحظه ای که راه افتادیم رقصیدیم...تو روستا هم رقصیدیم...تو برگشتم رقصیدیم وسط راهم رقصیدیم...کلا همش رقصیدیم...تو برگشت همچنان دوستان اصرار کردن که برم تو ماشینشون و رفتم و دیگه سر درد دل باز شد...ازم پرسیدن که چرا شوهر نمیکنی و منم با همون طنز همیشگی کلی از بدبختیام گفتم و دلیلم برای ازدواج نکردن...گفتم که میخوام برم کم کم بهزیستی و اوضاع و احوال رو ببینم و بچه ها رو...کلی به بدبختیام خندیدیم و خدارو شکر کردیم ولی دلم گرفت...واونا بهم حق دادن که نخوام ازدواج کنم...بعد بهم گفتن که مدتیه سرحال نیستم و بهتره بیشتر به خودم برسم و مطمئن شدم که همه این رفتارای خوبشون با من به خاطر اینه که دلشون به حالم یه جورایی میسوزه...و البته منم از این مهربونی با کمال میل استقبال میکنم و برام مهم نیست علتش چی باشه...

خلاصه که خدارو شکر خیلی زیاد خندیدم و رقصیدم و خوردم و خوش گذروندم

بعد خانم دماغ عملی زنگ زد و از مصمم شدنش برای ازدواج گفت و که دیگه ما کم کم باید به فکر باشیم تا طبیعت فرصت مادر شدن رو ازمون نگیره...

امروزم رفیق زنگ زد و بازم یه دوساعتی تلفنی به بدبختیای هم خندیدیم و انقدر خندیدم این چند روز که هم لپام درد میکنه هم شکمم...اخرشم گفتم بابا همه خرن ما خوبیم...والا

خیلی خیلی خوشحالم که دوتاشون دیگه میخوان جدی فکری برا ایندشون کنن...ولی یه جورایی ناراحتم شدم...خواهرم که ازدواج کرد(ازدواج دومش)همه چی بین ما عوض شد...دیگه وقتی نداشت برا من...دیگه باهم نمیخندیدیم شیطونی نمیکردیم...گریه نمیکردیم...درد دل نمیکردیم...دیگه زندگی خودش تمام وقتشو میگرفت و وقتی واسه حرف زدن با من نداشت...و من تنها تر شدم...نمیدونم دوستام ازدواج کنن چقدر همه چی عوض بشه...نمیدونم تنهاتر بشم یا نه...ولی اگه دوستایامون عوض بشه خیلی خیلی دلم میگیره...

تو فکر کارای خیره ام...کار کردن با افراد مسن رو وقتی تو خانه سالمندان دیدم خوشم اومد...ادمایی که تشنه محبتن و تنها بی دریغ بغلت میکنن و بهت محبت میکنن...بهزیستی هم بچه های کوچولو که میخندن و با یه شکلات کلی ذوقتو میکنن و کلی برات شیرین زبونی میکنن

هم دوروزی که سرکار بدم بچه ها کلی سر حالم اوردن هم روستا که بودیم خانمی که اونجا کار میکرد دوتا دختر کوچیک داشت که شاید کثیف و شلخته بودن و خوشگل نبودن....ولی اونا هم کلیییییی بهم انرژی دادن

یه چیز دیگه هم بگم...دوباره افتادم رو دور کابوس دیدن...انقدر که میترسم بخوابم

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۰۵
زیرزمینی

نظرات  (۴)

سلام خانوم دکتر دوست داشتنی
عیدتون مبارک دماغتون...چارک خخخخخخخ
خوشحالم خیلی بهت خوش گذشته جیگر
آخ عاشق خندیدنت و رقصیدنت شدم چون منهم وقتی یه ذره سالم تر بودم بدون نیاز به مسافرت و اینا کارم همین دوتا بود.خیلی خوب بود و خودم رو و خصوصیاتم رو خیلی دوست داشتم.از سن و سالم هم خجالت نمی کشیدم.اصلا چرا من و تو همشهری نیستیم .اصلا چرا تو آیکن ها و شکلک های نمایش دهنده ی حالات روحی ادم رو از خوندن پستت نداری.
والا
خیلی ها وقتی ازدواج می کنند وقتشون کمتر میشه واسه رفیق بازی اما بازم بستگی داره .من بیچاره هم وقتم کم شد چون شوهرم خیلی وابسته بود بهم همش باید می چسبید به من یا با هم می رفتیم بیرون ،نمی ذاشت دو دقیقه به حال خودم باشم.اعصاب خورد کن بود والا.خودش هم هیچ دوست یا رفیقی نداشت .حتی آرزو می کردم دم به دقیقه بره خونه مامانش راحت باشم دوتا تلفن خصوصی بزنم ولی نمی رفت

پاسخ:
سلام جیگر طلا...والا من و تو باید همشهری میبودیم...هی مینشستیم قر میدادیم...والا...نه من خواهرم کلا شوهر که کرد فرق کرد دیگه...بعدم که زودی بچه و مهاجرت و بچه دوم...دیگه کلا دور شدیم از هم...اره راس میگی منم حال ندارم هی یکی پیشم باشه
سعی کن این دوره همی هارو بیشتر داشته باشی ، با کسانی باش که حالتو خوب می کنن :) تصمیمت در مورد خیریه و بهزستی هم عالیه ،کلا انرژی که از طرفشون به خاطر کارهای خیرت و کمک به اونا برات میاد و به وضوح متوجه میشی .
موفق باشی عزیزم
پاسخ:
اره خیلی خیلی باید سعی کنم از این کرختی دربیام.میگم من میام وبتو میخونم ولی هنوزم نمیتونم برات کامنت بذارم
حالا چیز خاصی هم نمی نویسم عزبزم ، این مشکل شخصی بین بلاگ و بلاگفا هستش ، بلاگفا به خاطر کوچ کردن کاربراش از سایتش به بلاگ یه جورایی بلاگو برای کاربراش بلاک کرده !یعنی شما نمیتونی نظر بزاری برای من منم نمیتونم آدرس وبتو تو لینکم قرار بدم!
پاسخ:
اره میدونم.گفتم بگم بهت که میخونمت ولی نمیتونم کامنت بذارم
۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۳ ربولی حسن کور
سلام
وقتی کسی ازدواج میکنه کلا زندگیش عوض میشه و عمرا نمیتونه به حالت پیش از ازدواجش برگرده هیچ کاریش هم نمیشه کرد 

پاسخ:
سلام.بله دقیقا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی