روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

دل ازرده مکن

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۱۶ ب.ظ

شاید اگه اینجا هم مثل بعضی کشورای خارجی تستای شخصیتی و امادگی برای رشته پزشکی میگرفتن هیچوقت به من اجازه ورود به دانشکده پزشکی داده نمیشد...شاید هم مردم این شهر کوفتی زادگاه خیلی خیلی پرخاشگرن که تقریبا هر پزشکی که اینجا کار میکنه یا کار کرده اینو تایید میکنه

من سعی میکنم با مریضام رابطه خوبی برقرار کنم یه گفتگوی کوتاه طنز امیز یه تایید زندگیشون...یه بازی به بچه هاشون...که هم اونا به من اعتماد کنن هم من بین مریضام تنوع داشته باشم ولی خب ناهنجاری های شخصیتی همیشه و همه جا هست

مریض با تشخیص زونا براش دارو نوشتم...از کادر اتاق عمل هم بوده...بازم هم سه بار اومده دعوا کرده فحش داده و تهدید به شکایت کرده که البته ما هم گفتیم برو شکایت کن...چون نه تشخیصم نه درمانم اشتباه نبوده

وقتی به منشی گفتم نوبت نده و با التماس مریض ساعت یازده شب نوبت داد...مریض یه بچه 4 ساله بود که به گفته مادرش 3 روز بود تب و اسهال شدید داشت...وقتی باهاش دعوا کردم که بعد از 3 روز یادت افتاده بچه رو بیاری گفت که شوهرم نبوده گفتم خدا که به خودت دوتا پای دراز داده...پولم نداشتی بیمارستان دولتی میرفتی پول کمی میگرفتن ...بچه هم مدام جیغ میزد و از بغل مادرش تکون نمیخورد...معاینه کردم...مادرش گفت امپول بنویس(یعنی من موندم چقدر یه مادر میتونه بی رحم باشه که سر هر مریضی و بخاطر اسایش خودش هر بار به بچه امپول بزنه)دفتر چه رو بستم گذاشتم جلوش گفتم من امپول نمینویسم میخوای برو بیمارستان...گفت باشه دارو بنویس...گفتم من قرار نیست با داروهام معجزه کنم...بچه کم کم خوب میشه نه فردا صبح...دارو نوشتم رفت و اومو براش توضیح دادم که چکار باید بکنه...رفت با خاله بچه اومد که من اومدم بچمو امپول زدم خوب شد تو چرا نمینویسی...گفتم من اولش گفتم ببرید بیمارستان من امپول نمینویسم...رفت اومد گفت دارو رو چجوری اماده کنم...با تمام نفرتم زل زدم بهش جعبه دارو رو چرخوندم سمتش و گفتم سواد که داری روش نوشته اب باید بریزی روش...من نمیفهمم اخه یه مادر میتونه انقدر بی رحم باشه؟!

بچه 3 ساله رو صبح اورده بودن که پشه دور چشمشو نیش زده بود و ورم کرده بود...مادرش میگفت امپول براش بنویس تا عصر چشمش درست شه میخوام برم عروسی این شکلی نباشه...اخه بیشعور بچه سه ساله مگه عروسه که نگران قیافشی...برگه ویزیو پاره کردم و گفتم برو ویزتتو پس بگیر

مرده با فشار بالا اومده بود و گرفتگی عضلانی...همه دارو ها هم بلد بود...براش دارو نوشتم گفتم چون فشارت بالاس امپول خطرناکه ولی این دارو ها قوی ان خوب میشی با استراحت...ماستراحت...میگفت من امپول میخوام گفتم خب ناراحتی نداره ویزیت که ندادی برو بیمارستان یا هرجایی که برات امپول مینویسن...بادعوا گفت من وقتمو گذاشتم

مریض اومده بود با تشخیص زونا و پیش 4 تا دکتر مرد رفته بود و درد شدیدش نتونسته بود خوب بشه...بهش گفتم زوناست و براش توصیح دادم چجوریه...و تمام مدت اصرار میکرد که چرا بقیه دکترا به من نگفتن زوناست.ازمایش بنویس تا معلوم بشه زوناست...فقط حرف منو باور نمیکرد چون من یه زن بودم

مریض اومده بود تریاک کشیده بود وسایر مواد مخدری که راضی نمیشد اسمشو بگه و نمیتونست حتی چشماشو باز کنه و روی پاش بایسته...گفتم مریض بدحاله باید بره بیمارستان مریض مطب نیست...میگفت یه تقویتی و یه سرم بزن خوب میشم و وقتی قبول نکردم سر فحشو کشید بهم

مطب کلی شلوغ بود که یه مریض با داد و بیداد پرید داخل که ما اورژانسی هستیم و از طرز ایسادنش حدس زدم گرفتگی عضلات باشه...وقتی بی ادبانه منشی بهش گفت خب میرفتی بیمارستان گفت حالا که نرفتم به نفع شما پولش میره تو جیب شما...گفتم مطب جای مریض اورژانسی نیست برو بیمارستان...با داد و بیداد ورکیک ترین الفاظ بهم گفت که تو قسم پزشکی خوردی مریضم طوریش بشه ازت شکایت میکنم...گفتم من پزشکم تشخیص میدم مریض باید بره بیمارستان هرجا هم لازم بود برو شکایت کن...با کلی فحش دوباره از در مطب رفت بیرون


این جور اتفاقا خیلی خیلی کمتر از قبل اعصابمو بهم میریزه...ولی هنوزم مقدار زیادی برام ازار دهنده اس...انقدر که میتونم از همه چی متنفر بشم...و هر روز بیشتر از خدا می پرسم چرا بعضی از ادما رو افریده...البته منظورم لزوما مریضای بدم نیست...خیلی وقتا هم دلیل افرینش ادم هایی که شاید تو زندگی من خیلی خوب ولی تو زندگی بقیه خیلی بدن هم نمیفهمم...

اینجور اتفاقا باعث میشه هر لحظه بیشتر از این شهر متنفر بشم...شایدم من فقط به درد خانه داری میخوردم....این مدت خیلی دوس داشتم درمورد این چیزا با کسی حرف بزنم...کسی که فقط گوش بده و منو تایید کنه نه راه حل بده یا بهم بگه لوس و ضعیفم یا به درد کار کردن نمیخورم...ولی کسی نبود و من باید تنهایی قوی میبودم...و سخت بود برام...حرف نزدن درباره افکارم خیلی برام سخت بود

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۱۷
زیرزمینی

نظرات  (۵)

۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۰ مجله اینترنتی چفچفک سایت تفریحی چفچفک
این چی هست ؟؟؟

زوناست
پاسخ:
یه نوع بیماری که عاملش ویروس ابله مرغانه
عزیزدلم...
پاسخ:
عزیز دل من
من هر روز از خدا واسه خودم آرزوی افزایش صبر میکنم، از این به بعد واسه ی تو هم دعا میکنم! اصرار برای نوشتن آمپول برای شما مثل اصرار برای کشیدن دندون سالم برای ماست!

پاسخ:
اخه امپول عارضه بده گردن ماست.ولی شما دندون سالم رو بکشید وقتی مریض خودش خواسته مسیولیتی بهتون وارده؟
کاملا! میتونه درخواست دیه بکنه بگه من نمیدونستم قابل نگه داریه، دکتر که میدونست و میدونی که دیه دندون قدامی یک دهم و دندون خلفی یک بیستم دیه کامله؟ :-///
پاسخ:
اها پس شما هم گیر افتادین
ببین این که رو حرف خودت وایستادی و به خواسته اشون توجه نکردی یعنی اینکه اونقدرام که فکر میکنی ضعیف نیستی ! در ضمن خوب کردی برای اون طفلی ها آمپول ننوشتی آخه خیلی گناهن !!!
پاسخ:
اره خدایی من تنهامریضایی که همیشه دلم براشون میسوزه بچه هان.چون جور خریت پدر مادرارو میکشن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی