ازدواج چیست یا من خیلی خنگم
هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم...رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره...اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن...رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم
ولی همیشه برام عجیب بود...خواهرم که ۷ ساله ازدواج کرده و ۹ساله شوهرشو میشناسه...دوستم که ۱۴ساله ازدواج کرده...خواهر دوستم که ۴ساله شوهرشو میشناسه و تمام صبحا و کشیکای عصر با شوهرش با همن ...دوستم که ۹ ساله با دوست پسرشه...هنوز ساعت ها با هم میتونن تلفنی حرف بزنن وقتی با هم نیستن مثلا وقتایی که سر کارن یا جدا جدا رفتن خرید یا هر جایی...فکر کردک شاید من کلا ادم کم حرفی هستم ولی فکر نکنم اینجوری باشه...میتونم درک کنم تو ۶ ماه اولش اینجوری باشه ولی بعدش نه واقعا...
فکر میکنم باور و برداشت من از ازدواج یه جاییش بدجوری میلنگه
پی نوشت:دیشب داشتم درباره همین مطلب با خواهرم حرف میزدم و اون میگفت که حتی شوهرش بیشتر از خودش به این حرف زدنه اصرار داره و شاید یه چیزایی از نظر تو بی اهمیت یا بیمزه باشه ولی مردا واقعا بدشون نمیاد که بشنون...و اعتقاد داشت وقتی زن و شوهری حرفی برای گفتن ندارن یعنی دارن به سمت طلاق میرن....بعد از حرف زدنمون درباره این چیزا و بعد هم بچه هاش حرف رفت سر داستان سه سال پیش و من یهو چنان شدید واکنش نشون دادم که تلفنو قطع کردم...فهمیدم که اتفاقای سهسال پیش شاید واقعا اجتناب ناپذیر بودن ولی من هنوز خونوادمو مقصر میدونم و نمیتونم ببخشمشون و خودمو بیشتر یه قربانی میبینم این وسط یه قربانی که هیچ تقصیری اون وسط نداشت...من دوتا راه داشتم یکی پر از خار یکی پر از میخ و هردو راه منو زخمی میکرد و من حرکت نکردن رو انتخاب کردم چون نمیخواستم از منطقه امنم بیرون بیام و حالا در دوطرف این مسیر زندگیم منو مقصر میدونن و من دیگه توان شنیدن حرفای تکراری و توبیخ شدن رو ندارم هرچند از نظر اونا واقعیت و از نظر من نا عادلانه باشه
پی نوشت:احساسات من مثل یه دختر بچه ۱۵ ساله خام و هیجان زده است!