ماهگرد
توی مسافرت نصفه روزه به شهر نزدیک جهت خرید جهزیه توراه بهم گفت که یکم دلخوره از اینکه من خیلی رمانتیک نیستم...فرداش میشد دوماه که از عقدمون گذشته بود...برنامه ریزی داشتم میکردم که سوپرایزش کنم...ظهر که ومد بیمارستان دنبالم و چیزی نگفت خوشحال شدم که یادش رفته و میتونم خوب سوپرایزش کنم...قیافش وقتی سوپرایز میشه خیلی باحال میشه...با خواهرش هماهنگ کردم که برم مطبش...اخر وقت گل وکادویی که گذاشته بودم تو یه جعبه پر شکلات رو بردم طبش...توی اتاق معاینه داشت معاینه میکرد و من یواشکی رفتم تو اتاقش و پشت پرده رادیو لوژی قایم شدم...چند دقه بعد اومد تو اتاق یهو منو دید...قیافش دیدنی بود اول تعجب کرد نفسش حبس شد بعدخندید سرشو انداخت پایین در اتاق رو بست و اومد بغلم کرد...بهترین بغل دنیا بود...وقتی خوب همو بغل کردیم و خندیدیم...کادوشو باز کرد و گفتم بذار خواهرتو صدا کنم ازمون عکس بگیره...گفت صبر کن خودم صداش میکنم...رفت و با یه دسته گل بزرگتر برگشت...نامرد اول اون میخواسته منو سوپرایز کنه که من پیش قدم شده بودم
سلام
قدر این روزهارو بدونین که دیگه تکرار نمیشه (حالا خانم دکتر میگه خب مثلا چکار کنیم که قدرشو دونسته باشیم؟!)