روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

ارامش

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۷ ب.ظ

گفت بشین مریض بعدی معرفی بشه...نمیفهمیدم کجام با التماس گفتم اجازه بدید به مسیول کامپوتر بیاد و همه چی رو درست کنه...گفت فقط چون میخوای بری مرخصی ما معطل تو بشیم؟...نشستم...التماس کردم به تمام استادا وفلوهای اون مورنینگ...از شوک و غمی که بهم وارد شده بود افتادم به سرفه از بس که سرفه کردم بخاطر ترس استادا از اینکه نکنه کووید دارم از کلاس مورنینگ اخراج شدم...مورنینگ تمام شد و من افتادم دنبال استادا تا باز التماس کنم برای ۱۴ روزی که تمام امیدم بودم...بهم گفتم برو ...دکتر سفید رو کشیدم کنار و بهش التماس کردم.. گفت باهاش حرف میزدم ولی من میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه

زار زدم ...وسط بیمارستان با تمام جونی که برام مونده بود زار زدم ...دستم گرفتم جلو صورتم که صدام خفه بشه...اینترنم اومد پیشم و باهام اشک ریخت و بهم اب داد...و این پایان بود برای من..شوک عصبی بود...ظلم ناعادلانه بود 

زنگ زدم به اموزش بیمارستانمون و با اشکی که میریختم گفتم میخوام انصراف بدم و چکار باید بکنم...ازم پرسید چی شده...گفتم هیچی...باهام اشک ریخت چون همین استادا ادنم اذیت کرده بودن و اون چند ماهی از کارش استفا کرده بود...

بهم گفت با ایتاد الف باید حرف بزنم توی یه ساعتی که منتظر استاد الف بودم زار میزدم...توی درمانگاه بیمارستان جلو فلو و رزیدنت و اینترن و استیجر...هیچ کس هیچی نگفت هیچ کاری نکرد...منشی درمانگاه اومد و بهم یه لیوان اب داد گفت اروم باش جلو مریضا برای خودت زشته ولی من نمیتونستم دیگه تحکل کنم وقتی تو این یه ساعت استاد الف نیومد دوباره زنگ زدم اموزش و بهم گفتن بهش زنگ بزن شاید نمیاد...زنگش زدم اشکام میریخت و صدام میلرزید..گفتم کارتون دارم امروز تشریف میارید بیمارستان گفت نه چیزی شده؟گفتم نه 

دوباره زنگ زدم اموزش گفت به اموزش بیمارستان اصلی زنگ بزن و با مدیر گروه یا معاونش حرف بزن...زنگ زدم اون اموزش...هنوز صدام میلرزید به منشی اصلی گروه گفتم میخوام انصراف بدم گفت چی شده؟الان؟حالا که سال سه شدی؟گفتم هیچی فقط دیگه تحمل ندارم این بیمارستانو تحمل کنم...گفت بیا تا مدیر گروه نرفته...سریع راه افتادم...انقدر اشک ریخته بودم که حتی ماسکم خیس شده بود...رسیدم به مدیر گروه گفت بسه گریه نکن بیمار رو پس فردا معرفی کن و تمام بعدشم میری مرخصی...با وجودی که میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه حرفشو قبول کردم...برگشتم بیمارستان خودمکارمون تا حدود دو طول کشید رفتم با یکی دیگه از استادای همون بخش صحبت کنم و گفتم چی شده و مریضو پس فردا معرفی کنم ...داشت راضی میشد که استاد مالی سر رسید استاد دوم خواست وساطت کنه که استاد مالی گفت اصلا مرخصی نمیری تا بفهمی نباید به استادات توهین کنی...هیچی نگفتم و اشک ریختم واز اتاق اساتید پرتم کردن بیرون...

به دندون موشی گفتم بیاد دنبالم...سر راه سیگار گرفتم چون به دندون موشی قول داده بودم دیگه نکشم ولی تحمل همه چی سخت بود ومیگفتم شاید اینجوری اروم بشم...وقتی رسید ماسکو برنداشتم...باهاش مثل همیشه حرف زدم و بهش گفتم ماشین رو میخوام تا برم جایی...نپرسی کجا...نپرسید چرا ماسکتو برنمیداری...به خونه که رسی من  نشستم پشت فرمون و گاز دادم...گفتم شاید رانندگی مثل همیشه ارومم کنه...گاز دادم و رفتم سمت جاده خارج شهر تا با اخرین سرعتی که میتونم برم و اروم بشم...یه جاده ای که ترانزیتی و پر از ماشین سنگین بود...تصمیمو گرفتم...سرعت بالا به سمت که ماشین بزرگ...زندگی تموم میشد و من به ارامش میرسیدم....یاد دندون موشی که افتادم دلم لرزید ...یه فیلم از خودم گرفتم و برای گوشی دیگم که تو خونه بود فرستادم که شاید بعد از مرگم دندون موشی ببینه...رفتم تو جاده پام رو گاز بود و یه لحظه یه تریلی ازکنارم رد شد...سرعت سنجو نگاه کردم ۱۲۰ بود...ممکن بود با این سرعت نمیرم...پس گاز دادم تا یه ماشین دیگه رو انتخاب کنم...حالا سرعتم ۱۶۰ بود ویه تریلی کنارم...اگه نمیرم چی؟اگه فقط قطع نخاع بشم چی؟اگه فقط فقط ماشین اسیب ببینه چی؟

یه چیزی این وسط بگم...شب قبل همه این اتفاقا زنی از شهر محل طرح بهم پیام داد که چند روزه گشنه مونده و بچه هاش غذایی ندارن با وجودی که هموز حقوق نداده بودن بی هیچ حرفی براش مقداری پول واریز کردم

زنگ زدم به رفیق گریه کردم گفتم هیچی نشده ففط اشکم بند نمیاد ...فقط الان میترسم از خودم هر کاری ممکنه بکنم...گفت بیا...عجیب بود که رفیق تلفنشو جواب داد چون هیچ وقت اون موقی روز تلفنشو جواب نمیدار...گفتم بیا پیشم...خونش دوساعتی راهه تا ما...گفتم باشه بنزین میزنم راه میوفتم...

راهمو به سمت پمپ بنزین کج کردم کنار پمپ بنزین یه داروخانه بود...یه لحظه هیچ کاری هیچ فکری نداشتم...رفتم تو داروخانه قرص خواستم...گفت نسخه میخواد گفتم پزشکم و کیفم رو گشتم برای کارت نظامم...نبود...کارت دانشجوییم رو دراوردم...نگاه کرد مطمین نبود...دومدل قرص میخواستم...راضی نشد دوز بالا تعداد زیاد بهم بده....از هر کدوم ۲۰تا داد...بعد ها وقتی تموم خونه رو زیر رو کردم دنبال کارت نظامم دیدم تو همون کیف پولم بوده و قسمت کارتا پاره شده بود و کارتم رفته بود تو قسمت چرم کیفم

قرصارو گرفتم بنزین زدم....پشت فرمون همه رو خوردم...پوست قرضا رو پرت کردم بیرون ماشین که شاید حتی اگه یه درصد کسی پیدام کرد ندونه چی خوردم...گاز دادم و گاز دادم...انقدر قرصا زیاد بود که توی کمتر از ۵ دقه خوابم برد...قرصای خواب اور گرفته بودم و قرصایی که اول اریتمی قلبی میدن بعد اسیدوز بعد اپنه و بعد مرگ...از این جا به بعد قصه رو یادم نمیاد...بعدها دوستم ازم پرسید چرا این قرصا...اشک ریختم و گفتم شما فکر میکنید یه خودکشی نمایشی بود...بعدا فکر کردم بهش ...چون اولین مریضی که با خودکشی زیر دستم مرد با همین قرصا بود...اون موقع ترسیده بودم و اشک میریختم براش...صبح از استادم پرسیدم من فالتی داشتم؟گفت نه این قرص انقدر ناگهانی و غیر قابل پیشنیه که در لحطه میتونه مرگ بده و کاری از دست هیچ کس بر نمیاد

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۲۶
زیرزمینی

نظرات  (۳)

حرفی ندارم برای اروم شدنت بگم....

فقط بدون میخونمت!

پاسخ:
ممنون که هستی هر کلمه ای که برام مینویسید ارامش بخشه

خدای من. خدای من.

اون مرد مذهبی نما اعتقادی داره به خدا؟! چطور انقدر نفهمن؟

پاسخ:
خدا واسه اونا یه شکل دیگه است

😢

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی