روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

سفر

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۰۵ ب.ظ

پنجشنبه اومدیم خونه و فقط خوابیدم...به مامانم و خونواده دندون موشی هیچی نگفتیم...زنگ زدم به همشون و خندیدم که اون کسی که اسمش پخش شده فقط فامیلش با من یکیه

اون شب اخرین شبی بود که خوابیدم...

وقتی اثر اون همه دارو رفت...حالا دیگه نمیتونستم بخوابم...مدام خواب دکتر مالی رو میدیدم...با جیغ و گریه شدید از خوا ب میپریدم واین اتفاق تقریبا  هر دوساعت میوفتاد و دندون موشی هم نمیتونست بخوابه جمعه بود که راه افتادیم...با دندون موشی رفتیم سفر...ولی از کابوسای من کم نشد...انقدر زیاد بود که بعضی شبا دندون موشی تا صبح بالای سرم بیدار بود که تا ناله میکنم بیدارک کنه که کار به جیغ و گریه نرسه...رفتیم شهر محل تحصیل پیش روانپزشک قدیمی خودم...متاسف شد از اتفاقی که افتاده...دلداریم داد امید داد...دارو داد...گفت نیاز به مرخصی ندارم و چند روز دیگه با این دارو ها خوب میشم...دارو هارو شروع کردم و رفتیم سفر...بعد از ۱۰ روز دوباره برگشتیم شهر محل تحصیل برای ویزیت مجدد...گفتم تقربا هرچی میخورم بالا میارم...تقریبا هیچی نمیخورم و بررای حفظ انرژیم فقط شیرینی میخورم...تقریبا نمیخوابم شاید روز یدوساعت و همش با وحشت و گریه از اون دکتر مالی از خواب میپرم...بهم گفت نمیتونه کاری کنه ولی من میدونستم که دکتر مالی میتونه همه جوری اذیتم کنه...بهم گفت برات سه هفته مرخصی مینویسم وداروهامو خیلی بیشتر کرد...اون موقع هنوز نمیدونستم که تعلیق شدم و دارن برای اخراجم تصمیم میگیرن...خوشحال شدم چون ترس و وحشت عمیقی از برگشتن به بیمارستان و روبرو شدن با دکتر مالی داشتم

برگشتیم...به بابام گفته بودن برای اینکه اخراج نشه باید بره پیش روانپزشک و روانشناس دانشگاه...رفتم...روانشناس مجبورم کرد همه اتفاقا رو براش بگم ...دیگه مدتها بود که ریختن اشکام دست خودم نبود...یاداوری خاطرات وحشتناک بود...ولی تازه شروع واقعیت پرونده سازیام بود...اینجا بود که بهم گفتن کاری نمیتونی بکنی...بهم گفتن مشکل از خودت بوده همه رزیدنتا همین شرایط رو دارن...گفتن تو مشکل روانی داری نه دکتر مالی...من سکوت کردم...مدتها بود سکوت محض بودم...شاید از مدتی قبل این خودکشی سکوت شده بودم...بدترین عذاب ممکن برام حرف زدن بود...من سکوت میکردم و روانشناس حرف میزد و اخر هر جلسه ازم میپرسید این جلسه چطور بود و من میگفتم عالی...واقعا بعد از اون همه ترس و زور و اجباری که سرم اورده بودین اون همه تهدید...میخواین چکار کنم؟نترسم ازتون؟بگم از همتون متنفرم...

شده بود اول اذر...اون روزا تا دندون موشی خونه بود خودمو میزدم به خواب و ارزو میکردم زودتر بره سر کار و شب هر چقدر ممکنه دیرتر برگرده...تا وقتی بود میخندیدم و بهش میفهموندم که قوی و سالمم...تا میرفت میچپیدم تو تخت و دیگه تکون نمیخوردم...اشک میرختم و گوشی رو نگاه میکردم و دوست داشتم تمام دنیا فقط این تخته دو نفره بود...هیچ حرکتی نمیکردم...خونه تمییز نمیکردم غذا نمیپختم درس نمیخوندم کارای هنری که دوست داشتم رو نمیکردم...فقط اشک میریختم...من با گریه چشمام قرمز نمیشه ورم نمیکنه دماغم قرمز و گنده نمیشه تا اشکامو پاک میکردم انگار نه انگار ساعتها گریه کرده بودم

شب که دندون موشی میومد..میگفتم خوابم میادو بهش میگفتم که حرف نزنه و بخوابیم...ولی خواب کجا بود...اون که میخوابید دوباره چشمامو باز میکردم یه حدودای ۲ شب خوابم میبرد و هرشب ساعت ۳.۵ با گریه از خواب میپریدم ولی حالا دیگه یاد گرفته بودم بی صدا وحشتم وقورت بدم و بریزم تو اشکام تا دندون موشی نفهمه...دیگه تا صبح بیدار بودم...صبح که دندون موشی بیدار میشد الکی میگفتم تازه بیدارشدم

جمعه ها روزای سختتری بود...من که نمیتونستم تمام روزو از تخت بیرون بیام حالا دندون موشی تمام مدت تو خونه بود و میفهمید...تمام توانم رو صبحا جمع میکردم چند ساعتی بلند مشدم والکی اینور اونور میرفتم بعد به بهونه خستگی میرفتم تو تخت و دیگه بیرون نمیومدم

روانشناس دانشگاه ادم خوب و باسوادی بود... ولی خب تو دانشگاه بود و این یعنی من هرچی بگم به گوش بالایی ها و درج در پرونده میرسه...ولی برعکس روانپزشکش اصرار میکرد که تقصیر از خودته شرایط همه همینه...اخه وقتی شرایط همه همینه این یعنی خوبه؟

سه هفته کم کم گذشت بیخوابی و گریه بی پایان... هر چی به روز برگشتم نزدیک تر میشد اضطرابم بیشتر میشد...روانشناس اعتقاد داشت باید از خونه که حاشیه امنمه بزنم بیرون برم پیاده روی و بیشتر فعالیت کنم چون بیرون زدن از خونه وحشت عجیبی برام داشت...بهش میگفتم خوبم گریه نمیکنم خوب میخوابم ولی هنوز اماده نیستم برگردم...بهم گفت باشه مرخصیتو تا اخر ماه تمدید کن ولی روانپزشک ما نامه نمیده باید از روانپزشک خودت نامه بیاری و من نمیدونستم چرا...اوردم...مرخصیم تمدید شد تا اخر ماه...

تو یکی از این روزا یکی از همکلاسیام خیلی اصرار کرد بیاد دیدنم...قبول کردم...از لحظه ای که نشست شروع کرد...دکتر مالی چکار کرد...چقدر سختگیریا به همه بخصوص گروه مابیشتر شده...چقدر اوضاع بدتر شده...چند نفر رو کمیته انضباطی خواستن...ولی تیر خلاص رو اخرش زد...چرا این قرص رو خوردی؟اشکام باز بی اختیار ریخت...گفتم میدونم همتون فکر میکنید نمایشی و بدون قصد مرگ بوده ...ولی من حتی پوست قرصا رو ریختم دور به هیچ کس نگفتم چکار کردم...حتی از خونه زدم بیرون تا دندون موشی پیدام نکنه ...نشستم پشت فرمون که اگه از قرصا نمردم چپ کنم و بمیرم...بازم نمایشی بوده؟...خاک تو سر اون کسی که منو پیدا کرد کاش پیدا نمیکرد تا چند ساعت بعد تا میمردم

اول دی شد باید برمیگشتم فکر میکردم اخرش که چی انصراف که نمیتونم بدم چون ۳۰۰ ملیون پول ندارم که برای انصرافم بدم پس بهتره زودتر برگردم تا زودتر تموم بشه...بهم گفتن روانپزشکت نامه بده که میتونی برگردی و من هنوز نمیدونستم چرا...۲۸ دی بود که نامه داد...کارای اداریش طول کشید...یکم میخواستم برگردم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن نامه نگاریات تموم نشده ونمیتونی...یه هفته گذشت و هنوز این نامه نگاری ها تموم نشده بود...اینجا داشتم شک میکردم نکنه خبریه برای اخراجم...به روانشناس دانشگاه که گفتم گفت نه نگران نباش تلفنی مشکل رو حل میکنم تا بتونی برگردی بعد از یک هفته برگشتم...

کابوس بود...مدیر گروه خواستم...بهم گفن تو روی زندگی کاری و شخصی همه ما تاثیر گذاشتی...من فقط سکوت کردم...گفت باشه برگرد

برگشتم به بیمارستان...موقع مریض دیدن اشک میریختم...تو مورنینگ میرفتم یه گوشه مینشستم و اشک میریختم...سر راند اشک میریختم...تو درمانگاه اشک میریختم...انگار اندازه دریا تو بدنم اب داشتم که انقدر اشک میومد که بند نمیومد...فقط شانس اینو داشتم که اشکام زیر ماسک دیده نمیشد و چشمامم قرمز نمیشد یه روز یکی از استادام فهمید و گفت دکتر مالی چکارت کرده که این شکلی شدی دختر

توی تمام این مدت من سکوت محض بودم انقدر اشک ریختنام زیاد و طولانی شده بود که سردرد های شدیدی میگرفتم...بیخوابی های کنارش همه چیو بدتر میکرد...باز زنگ زدم به روانپزشکم و دوباره دوز دارو هامو بیشتر کرد و دارو های خواب اور قوی تر اضافه کرد

به مرور گریه هام کمتر شد شروع کردم کتابای علمی روانشناسی خوندم..سعی کردم خودم به خودم کمک کنم...اخرای دی دوباره روانشناس دانشگاه رو دیدم...گفت دکتر مالی بهش زنگ زده و یک ساعت و نیم بحث کرده که چرا تعلیق من برداشته شده؟چرا اجازه دادن من برگردم دانشگاه؟چرا اخراج نشدم؟مشکل از خودم بوده و خودکشی من به اون توهین کرده!!!

سکوت کردم

گفت مقصر خودت بودی وقتی حالت خوب نبود چرا برای مشاوره نیومدی...هر چی گفت هیچی نگفتم ...ولی این یکی رو تحمل نکردم...گفتم مگه نه شما خبرداشتین من حالم بده مگه من نگفتم گیر بیمارستان و کوویدم نمیتونم بیام...اگه واقعا براتون مهم بود زنگ میزدین گروه میگفتین این رزیدنت خطر خودکشیش بالاس یه روز بهش مرخصی بدین ما ببینمش...اصلا اینم نه میگفتین این رزیدنت سلامت روان نداره دوتا از کشیکاشو کم کنید یا بخش سبکتر بذاریدش...ولی شما هیچ کدوم از این کارا رو نکردین...و همه اینا تقصیر منه...اعتراض نکردنم به هیچ کس اسیب نرسوندنم به هیچ کس جز خودم... حرف نزدم... کوتاهی نکردم تو بیگاری هام...و همه اینا یعنی توهین به اساتید و اخراج؟...حالا دیگه من چی میتونم بگم جز اینکه ببخشید دکتر مالی که انقدر اذیتم کردی تا خواستم خودم رو بکشم و تعظیم کنم جلوش و بگم ببخشید که زنده موندم

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۲۷
زیرزمینی

نظرات  (۲)

خاک تو سرش 

امیدوارم یه روز با همون مقنعه چونه دارش از *** دارش بزنن که آنقدر احمق و خودخواهی و هنوز فکر بی احترامی به خودش بوده ... 

این ماجرای جریمه سنگین رزیدنت ها خیلی دردناکه:( 

پاسخ:
شابد دنیا گرد باشه...بابای همین دکتر مالی یه روز ممریض من بود و عین سگ براش دویدم...کاش برعکس کار میکردم

😢

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی