روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۲بهمن
این مدت داشتم فکرمیکردم چی باید بنویسم...نه کتابی خوندم...نه مریضی داشتم نه داستانی به ذهنم میرسید...ولی فکر میکردم باید بنویسمرفتم سفر...سفر خوبی بود...با خونواده...((شیک))...بعضی لحظاتش دوس داشتم تو تنهایی میگذشت و بعضی لحظاتش دلم به حال خودمون میسوخت که انقدر تنهاییم...داشتم یکی از دوستامو برای خونواده تعریف میکردم که تک فرزنده پدر و مادرش فوت کردن و هیچ فامیلی نداره...داداش گفت بی کسه چقدر...گفتم فکر کن خودت خواهر و برادر نداشتی و پدر مادرت هم میمردن...تو هم کسی رو نداشتی ...ما هم بیکسیم...یکم فکر کرد و تایید کردتوی این سفر خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم...هرچند فکرم پر از همه چیز بود ...انقدر فکر میکردم که حدس میزدم به زودی مغزم بسوزه...نگرانی پروپوزال و پره و غیره خستم کرده بدجوری...امروز داداش رفت سر گوشیم...تمام گوشیم رو گشت و زیر رو کرد بدون اینکه خودم بفهمم...امیدوارم گیر به اینجا نده حداقل و سعی برای پیدا کردن اینجا نکنه...چقدر بده که همه چی برای من عیب حساب بشه وبرای اون نه...واسه همین چیزاس که دوس ندارم یه دختر مثل خودم به دنیا بیارم...که یه نفر دیگه رو مجبور نکنم تمام این حس های مزخرف رو تحمل کنهحرف سر ادامه تحصیل شد...من گفتم من فقط تهران تبریز مشهد میزنم شاید شیراز و اصفهانم بزنم...داداش گفت اها ملاکت اینه که 1000 کیلومتر از اهواز دور باشی؟...خب برادر من اذیتم نکن...تو کارم فضولی نکن...هی نپرس کجا میری با کی میری کی میری کی میای...خب تو این وضع اهواز بمونم اینجا چکار کنم...میرم یه شهر بهتر کمتر پول در میارم ولی شاد تر زندگی میکنمامروز یاد خاطرات اولین بار ها افتادم...اولین بارهایی که من تمام احساسم رو روشون گذاشتم ولی یه نفر دیگه نمیدونم به چه قصدی  همت کرده بود به گند بکشه این احساس رو ...ومن مجبورم همیشه این خاطات رو نصفه نیمه به یاد بیارم تا مایه عذاب و ناراحتیم نباشهداره اتفاقاتی میوفته...دایی که از دیروز خبر بدتر شدن حالش رو شنیدیم و خیلی با عجله رفتیم شهرستان...شرایطش بد بود رترکشن قفسه سینش حتی با اکسیژن نازال هم بهتر نشده بود رسپیریتوری ریتش 30 تا بود و پالسش 130 بود ...کاملا خسته شده بود از نفس کشیدن...شرایط بدی داشت ادم جنرال و پلورال افیوژن ...بحث دکتری سر اینکه تراکوستومی بشه یا نشه...وضعیت غم انگیزی بود...دختر دایی ها هیچکدوم نبودن...ولی توی بخشی که هیچ کس حق ملاقاتی نداره...دایی من مدام و مدام ملاقاتی داشت چون توی این شهر کوچیک معلم اکثر مردمش بوده و با بقیه هم همکار بوده و دوست ...بقیه هم که یه جورایی باش فامیلن...مامان موند وما برگشتیم...بابا امروز رفت برای ملاقات...میگفت اینتوبه شده بدون دستگاه فقط نیم ساعت تونسته خود به خود نفس بکشه...وچیزی که بابام تعریف میکرد شبیه مرگ مغزیه یا نزدیک شدن به مرگ مغزیوقتی بابا خبرهارو داد داداش اومد و گفت ما انگار خیلی قصی القلب شدیم ...من بش گفتم که من مدتهاس منتظر فلج تنفسی ام...به قول استادای روانپزشکیمون کسایی که در جریان بیماری قرار میگیرن روند سوگ رو خیلی زودتر طی میکنن...دیدن دایی توی وضعیتی که نمیتونست راه بره نمیتونست حرف بزنه کم کم فلج به یکی یکی ماهیچه هاش نفوذ میکرد خیلی غم انگیز بود...روزهایی که من گریه هامو میکردم همه فکر میکردن دایی یه روزی خوب میشه...بلد نیستم با لپ تاپم کاما بذارم
زیرزمینی
۱۲بهمن
این مدت داشتم فکرمیکردم چی باید بنویسم...نه کتابی خوندم...نه مریضی داشتم نه داستانی به ذهنم میرسید...ولی فکر میکردم باید بنویسمرفتم سفر...سفر خوبی بود...با خونواده...((شیک))...بعضی لحظاتش دوس داشتم تو تنهایی میگذشت و بعضی لحظاتش دلم به حال خودمون میسوخت که انقدر تنهاییم...داشتم یکی از دوستامو برای خونواده تعریف میکردم که تک فرزنده پدر و مادرش فوت کردن و هیچ فامیلی نداره...داداش گفت بی کسه چقدر...گفتم فکر کن خودت خواهر و برادر نداشتی و پدر مادرت هم میمردن...تو هم کسی رو نداشتی ...ما هم بیکسیم...یکم فکر کرد و تایید کردتوی این سفر خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم...هرچند فکرم پر از همه چیز بود ...انقدر فکر میکردم که حدس میزدم به زودی مغزم بسوزه...نگرانی پروپوزال و پره و غیره خستم کرده بدجوری...امروز داداش رفت سر گوشیم...تمام گوشیم رو گشت و زیر رو کرد بدون اینکه خودم بفهمم...امیدوارم گیر به اینجا نده حداقل و سعی برای پیدا کردن اینجا نکنه...چقدر بده که همه چی برای من عیب حساب بشه وبرای اون نه...واسه همین چیزاس که دوس ندارم یه دختر مثل خودم به دنیا بیارم...که یه نفر دیگه رو مجبور نکنم تمام این حس های مزخرف رو تحمل کنهحرف سر ادامه تحصیل شد...من گفتم من فقط تهران تبریز مشهد میزنم شاید شیراز و اصفهانم بزنم...داداش گفت اها ملاکت اینه که 1000 کیلومتر از اهواز دور باشی؟...خب برادر من اذیتم نکن...تو کارم فضولی نکن...هی نپرس کجا میری با کی میری کی میری کی میای...خب تو این وضع اهواز بمونم اینجا چکار کنم...میرم یه شهر بهتر کمتر پول در میارم ولی شاد تر زندگی میکنمامروز یاد خاطرات اولین بار ها افتادم...اولین بارهایی که من تمام احساسم رو روشون گذاشتم ولی یه نفر دیگه نمیدونم به چه قصدی  همت کرده بود به گند بکشه این احساس رو ...ومن مجبورم همیشه این خاطات رو نصفه نیمه به یاد بیارم تا مایه عذاب و ناراحتیم نباشهداره اتفاقاتی میوفته...دایی که از دیروز خبر بدتر شدن حالش رو شنیدیم و خیلی با عجله رفتیم شهرستان...شرایطش بد بود رترکشن قفسه سینش حتی با اکسیژن نازال هم بهتر نشده بود رسپیریتوری ریتش 30 تا بود و پالسش 130 بود ...کاملا خسته شده بود از نفس کشیدن...شرایط بدی داشت ادم جنرال و پلورال افیوژن ...بحث دکتری سر اینکه تراکوستومی بشه یا نشه...وضعیت غم انگیزی بود...دختر دایی ها هیچکدوم نبودن...ولی توی بخشی که هیچ کس حق ملاقاتی نداره...دایی من مدام و مدام ملاقاتی داشت چون توی این شهر کوچیک معلم اکثر مردمش بوده و با بقیه هم همکار بوده و دوست ...بقیه هم که یه جورایی باش فامیلن...مامان موند وما برگشتیم...بابا امروز رفت برای ملاقات...میگفت اینتوبه شده بدون دستگاه فقط نیم ساعت تونسته خود به خود نفس بکشه...وچیزی که بابام تعریف میکرد شبیه مرگ مغزیه یا نزدیک شدن به مرگ مغزیوقتی بابا خبرهارو داد داداش اومد و گفت ما انگار خیلی قصی القلب شدیم ...من بش گفتم که من مدتهاس منتظر فلج تنفسی ام...به قول استادای روانپزشکیمون کسایی که در جریان بیماری قرار میگیرن روند سوگ رو خیلی زودتر طی میکنن...دیدن دایی توی وضعیتی که نمیتونست راه بره نمیتونست حرف بزنه کم کم فلج به یکی یکی ماهیچه هاش نفوذ میکرد خیلی غم انگیز بود...روزهایی که من گریه هامو میکردم همه فکر میکردن دایی یه روزی خوب میشه...بلد نیستم با لپ تاپم کاما بذارم
زیرزمینی
۰۳بهمن
مرد خسته و عرق کرده روی تخت ولو میشود-اه...خیلی دوست دارم...عین روز اولزن بدنش از چندش مور مور میشود.لبخند میزند.-من برم یه سر به بچه ها بزنممرد غمگین میشود.نور مهتاب از پنجره روبه روی تخت روی بدن زن که در حال لباس پوشیدن است می افتد.هنوز هم تمام این زن را دوست داردهنوز هم بدن زن با وجود پیر شدن وتغییر شکل های بعد از زایمان برایش جذاب است.دست زن را میگیرد و به سمت خود میکشد-بیا اینجازن را به سمت تخت میکشد میخندد و زن را میبوسد-ول کن بچه هارو ...بمون پیش خودم عزیزمزن را بغل میکند ...لبخند نمیزند...سکوت میکند...-چرا حرف نمیزنی؟-میدونی که تو اینجور مواقع نمیتونم حرف بزنم-اره ولی قبلا دیگه حرف میزدی-اره ولی قبل ترش حرف نمیزدمزن لبخند میزند و دستی به موهای مرد میکشد...-خسته ای بذار برات شیر بیارم تا راحت بخوابیمرد دوباره زن را میبوسد و میگوید خیلی دوستت دارمزن بلند میشود به اتاق بچه ها سر میزند...پسرش طبق معمول پتو را کنار انداخته...پتو را رویش میکشد میرود به اتاق دخترش...موهایش را نوازش میکندو میبوسدش...دختر میچرخد وناله میکند-ولم کن مامان نصفه شبی...بذار بخوابمزن دلگیر بلند میشود وبه سمت اشپزخانه میرود...از یخچال لیوان شیری برمیدارد...کمی عسل در ان میریزد و برای شوهرش میبرد...میگذارد روی پاتختی...مرد میگووید:بیا دیگه کجا میری؟-شیرتو بخور استراحت کن صبح زود باید بیدار بشی حالا برمیکردمزن به اتاق کارش میرود...عینکش را میزند ...لپ تاپ را روشن میکند...مقالات علمی روز را مطالعه میکند...فیس بوک و ایمیلش را چک میکند....به چند کنفرانس دعوت شده...جلسه دانشگاه را یاد اوری کرده اند....پیام های چند دانشجو را جواب میدهد...مرد به سقف اتاق خیره شده است...دلش هزار راه میرود....امکان ندارد پای کس دیگری وسط باشد...اما چه شده که دیگر مرا دوست ندارد...چه شده که دیگر نور مهتاب را دوست ندارد...چطور دیگر دوست ندارد کنار من باشد...میچرخد وبه ساعت روی پا تختی نگاه میکند...ساعت 3.30 صبح است ...بیشتر از دوساعت است که زن از اتاق رفته ولی هنوز برنگشته است...بلند میشود ولباس میپوشد اول سری به اشپزخانه میزند...نیست...سری به اتاق بچه ها میزند...انجا هم نیست...به اتاق کار زن میرود...از چهار چوب در به زن خیره میشود...زن کتاب قطور انگلیسی را روی میز گذاشته است و چیزهایی یادداشت میکند...متوجه حضور مرد نمیشودیک ربع بعد زن کتاب را میبندد و عینکش را برمیدارد و چشم هایش را میمالد-خسته نباشی-وای ترسیدم...توچرا بیداری؟ساعت نزدیکه 4-میخوام باهات حرف بزنم-مرد به داخل اتاق میاید ...صندلی از کوشه اتاق برمیدارد وروبه روی زن میگذارد...زن با تعجب خیره به مرد نگاه میکند-چی شده؟چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟زن سرش را پایین می اندازد-نه فقط داشتم کارای بیمارستان و دانشگاه رو میکردمناخن هایش را به هم میکشد-با من حرف بزن نیاز دارم با من حرف بزنیسکوت-بهم بگو چی شده؟از چی خسته شدی؟فکر میکنی نمیفهمم حتی دوست نداری کنارم بخوابی؟سکوتمرد غمزده دست های زن را میگیردزن بغض میکند...مرد زن را در اغوش میکشد-تونفس منی ...باهام حرف بزن...میمیرم از سکوتت...من هنوز دوست دارم...حتی بیشتر از قبل...به من بگو چی شدهبغض زن میشکند-نمیدونم
زیرزمینی
۰۳بهمن
مرد خسته و عرق کرده روی تخت ولو میشود-اه...خیلی دوست دارم...عین روز اولزن بدنش از چندش مور مور میشود.لبخند میزند.-من برم یه سر به بچه ها بزنممرد غمگین میشود.نور مهتاب از پنجره روبه روی تخت روی بدن زن که در حال لباس پوشیدن است می افتد.هنوز هم تمام این زن را دوست داردهنوز هم بدن زن با وجود پیر شدن وتغییر شکل های بعد از زایمان برایش جذاب است.دست زن را میگیرد و به سمت خود میکشد-بیا اینجازن را به سمت تخت میکشد میخندد و زن را میبوسد-ول کن بچه هارو ...بمون پیش خودم عزیزمزن را بغل میکند ...لبخند نمیزند...سکوت میکند...-چرا حرف نمیزنی؟-میدونی که تو اینجور مواقع نمیتونم حرف بزنم-اره ولی قبلا دیگه حرف میزدی-اره ولی قبل ترش حرف نمیزدمزن لبخند میزند و دستی به موهای مرد میکشد...-خسته ای بذار برات شیر بیارم تا راحت بخوابیمرد دوباره زن را میبوسد و میگوید خیلی دوستت دارمزن بلند میشود به اتاق بچه ها سر میزند...پسرش طبق معمول پتو را کنار انداخته...پتو را رویش میکشد میرود به اتاق دخترش...موهایش را نوازش میکندو میبوسدش...دختر میچرخد وناله میکند-ولم کن مامان نصفه شبی...بذار بخوابمزن دلگیر بلند میشود وبه سمت اشپزخانه میرود...از یخچال لیوان شیری برمیدارد...کمی عسل در ان میریزد و برای شوهرش میبرد...میگذارد روی پاتختی...مرد میگووید:بیا دیگه کجا میری؟-شیرتو بخور استراحت کن صبح زود باید بیدار بشی حالا برمیکردمزن به اتاق کارش میرود...عینکش را میزند ...لپ تاپ را روشن میکند...مقالات علمی روز را مطالعه میکند...فیس بوک و ایمیلش را چک میکند....به چند کنفرانس دعوت شده...جلسه دانشگاه را یاد اوری کرده اند....پیام های چند دانشجو را جواب میدهد...مرد به سقف اتاق خیره شده است...دلش هزار راه میرود....امکان ندارد پای کس دیگری وسط باشد...اما چه شده که دیگر مرا دوست ندارد...چه شده که دیگر نور مهتاب را دوست ندارد...چطور دیگر دوست ندارد کنار من باشد...میچرخد وبه ساعت روی پا تختی نگاه میکند...ساعت 3.30 صبح است ...بیشتر از دوساعت است که زن از اتاق رفته ولی هنوز برنگشته است...بلند میشود ولباس میپوشد اول سری به اشپزخانه میزند...نیست...سری به اتاق بچه ها میزند...انجا هم نیست...به اتاق کار زن میرود...از چهار چوب در به زن خیره میشود...زن کتاب قطور انگلیسی را روی میز گذاشته است و چیزهایی یادداشت میکند...متوجه حضور مرد نمیشودیک ربع بعد زن کتاب را میبندد و عینکش را برمیدارد و چشم هایش را میمالد-خسته نباشی-وای ترسیدم...توچرا بیداری؟ساعت نزدیکه 4-میخوام باهات حرف بزنم-مرد به داخل اتاق میاید ...صندلی از کوشه اتاق برمیدارد وروبه روی زن میگذارد...زن با تعجب خیره به مرد نگاه میکند-چی شده؟چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟زن سرش را پایین می اندازد-نه فقط داشتم کارای بیمارستان و دانشگاه رو میکردمناخن هایش را به هم میکشد-با من حرف بزن نیاز دارم با من حرف بزنیسکوت-بهم بگو چی شده؟از چی خسته شدی؟فکر میکنی نمیفهمم حتی دوست نداری کنارم بخوابی؟سکوتمرد غمزده دست های زن را میگیردزن بغض میکند...مرد زن را در اغوش میکشد-تونفس منی ...باهام حرف بزن...میمیرم از سکوتت...من هنوز دوست دارم...حتی بیشتر از قبل...به من بگو چی شدهبغض زن میشکند-نمیدونم
زیرزمینی