گفتم تو یه بشقاب بکشم
گفت اره بکش
غذارو کشیدم گذاشتم رو میز عسلی جلو مبل نشستیم و شروع کردیم به خوردن
خندید و گفت حالا من بیشتر از تو میخورم...
خندیدم و گفتم انگار هیکل منو نمیبینیا
یه لقمه گذاشت دهنش سریال داشت شروع میشد گفت همیشه فکر میکردم دکترا وسواسی یا حداقل خیلی تمییز باشن
گفتم خب من نیستم
گفت کمتر بخور چاق میشی
گفتم باشه و دیگه نخوردم
دستشو انداخت دور کمرم گفت توهم خیلی لوسیا
گفتم فقط نمیخوام دوسم نداشته باشی اونم فقط بخاطر اینکه چاقم...
گفت ولی من همه جوره دوست دارم ولی خب لاغر بیشتر دوست دارم
لبخند زدم.... دلم لرزید... میترسم از این حرفش
گفت پس منم دیگه نمیخورم
بشقابو هل داد کنار و گفت لوس خودمی تو... پیشونیمو بوسید
مچاله شدم تو بغلش... گفتم فقط مدت زیادی ادای ادمای قوی رو دراوردم... مدت زیادی محکم بودم... مدت زیادی فقط به خودم فکر کردم
گفت هنوزم بیرون از خونههمون خانم دکتر قدرتمندی ولی تو خونه موش بغلی و لرزون منی