روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۲۹تیر
گفت نباید بری ببینیش گفتم چرا گفت در شان تو نیس گفتم مگه قراره چه اتفاقی بیوفته گفت چرا باهاش دوستی میکنی گفتم نمیدونم.چیز بدی تا حالا ازش ندیدم چرا میخوای ببینیش خب بیکارم اینجا بعدم چندبار دعوت کرده نشده حالا که میشه چرا نه گفت اگه برات بد بشه چی گفتم چه بدی من دیگه نه تو این شهر کار میکنم نه زندگی.بعدم مسلما حواسم هست.دختر بچه نیستم که گفت تو دکتری گفتم ولم کن بابا.دکتری دکتری.این چه حرفیه اخه برخلاف نظر خانم خوشگل رفتم و یکی از پرسنل بیمارستان سابق رو که به دلایلی بعد از فارغ التحصیلی روابطمون نزدیک تر شد دیدم.وقتی رسید و زنگ زد بپرسه کجام و خانم دکتر صدام زد شوکه شدم...وقتی دیدمش گفتم اصلا انتظار نداشتم بهم بگی خانم دکتر گفت چی میگفتم تمام وقت؟گفتم نه ولی خب انتظار خانم دکترم نداشتم معمولا وقتی چت میکنیم منو خواهر یا با اسم کوچیک صدا میکنه و منم بهش میگم برادر یا به زبون محلی شهر غریب میگم بین تمام پسر هایی که باهاشون رفتم بیرون اولین پسری بود که برای تمام لحظات برنامه ریزی کرده بود.اول فلان جا بعد فلان جا بعدم شام.اگه زودتر باید بری خونه که بگو برنامه رو عوض کنیم. نمیگم ادم خوب یا بدیه نمیدونم کار خوبی کردم و باهاش رفتم بیرون یا نه ولی خوش گذشت کلی خندیدیم.کلی مسخره بازی دراوریدیم...هیچوقت سعی نکردم بهش بگم من دکترم و تو فلان...نمیدونم یه ادم معمولی همسن من ...احتمالا غیرتی و محدودکننده زن ها(باتوجه به حرفای خودش)....مذهبی و سنتی ولی نمیدونم من کاری به هیچکدوم از این چیزا نداشتم ...فقط اون شب بهم خوش گذشت...همین... دوستی ها و شاد بودن ها حتما دلیل نمیخوان میخوان؟تفاوت ها لزوما مانع دوستی نمیشن میشن؟
زیرزمینی
۲۷تیر
تمام مدتی که از دیشب تا امروز بالا سر داداش بودم همه فکر میکردن من زنشم و عروس بابا که دکترم...با وجودی که من و بابا و داداش تقریبا کپی هم هستیم از نظره چهره و قد و هیکل...نمیدونم اینکه خواهر یه مریض بمونه بالا سر مریض عجیب بود یا اینکه یه اقای دکتری دوتا بچش دکتر باشن...خلاصه یاد وقتی افتادم که واسه خواهر برای سزارینش دوروز موندم بیمارستان و اون موقع تقریبا همه اوا میگفتن خواهرشی؟! خلاصه بعد از کلی کشمکش اپاندیس به صورت لاپاروسکوپی عمل شد...درد کشیدن سخته...اگه عزیزت باشه مخصوصا...تمام مدت داشتم فکر میکردم اگه من درد میکشیدم حتما میزدم زیر گریه... یه مزیت دیگم داشت اینکه به یاد دوران اینترنی تمام شب بیدار بودم و ایستاده یا نشسته روی یه صندلی بودم...و صبح دیگه واقعا بعد از ساعت 9 فقط داشتم زور میزدم که جلوی استفراغ کردنمو بگیرم و مامان اینا موندن و من برگشتم...یادمه اینترنم بودم وقتایی که نمیشد بخوابم دقیقا همینجوری میشدم
زیرزمینی
۲۶تیر
این دومین باره که باسمت پزشک همراه مریض میشم دفه اول بخاطر زایمان خواهرم بود و ایندفه بخاطر اپاندیس(احتمالا)برادرم امروز بعد از 13 روز برگشتم و خونه و از تلفای مشکوک مامان بابام فهمیدم خبریه و تا رسیدم گفتم داداش تصادف کرده؟هی خواستن یواش یواش بگن و که بالاخره گفتن بخاطر درد شکم رفته بیمارستان...برخلاف حرف بابام پاشدم و اومدم بیمارستان و حالا که ساعت نزدیک 3 شبه اینجام و تو اورژانس تا تشخیص مشخص بشه تا صبح خلاصه سفر13 روزه که طولانی ترین سفرعمرم بود و البته شهر غریب خیلی خوش گذشت و تقریبا به گفته همه روحیم از این رو به اون رو شد ولی خب نرسیده داره از تو دماغمون در میاد...
زیرزمینی
۲۳تیر
یه شهر چقدر میتونه براتون مهم باشه؟چه میتونه مهمش کنه؟ حالا که تو شهر غریبم توی این تابستون گرم هوای بهاریش...درختای بلندش برام دوست داشتنیه...هر لحظه و هرجاش برای من پر از خاطراته...خاطراتی پر از خنده غم گریه و شادی...من اینجا دانشجوی پزشکی شدم...اینجا عاشق شدم...اینجا هر لحظه و هرجاش پر از خاطرات دیدار ادم های مهم زندگیمه...لحظات مهم زندگیم...اینجا بود که رفیق پیدا کردم...فهمیدم ترس چیه...عشق چیه...تلاش چیه...اینجا فهمیدم ادم هایی هستن که اونجوری که ما زندگی میکنیم زندگی نمیکنن...من توی این شهر بزرگ شدم... زبان خاص مردم اینجا که روزی ازش نفرت داشتم الان برام شیرین ترین اهنگه...معماری خاص این شهر الان برام جذاب ترینه...ادم هایی که همه برام غریبه اند برام جذابه و مدام و مدام لبخند گوشه لبمه که نمیتونم جلوشو بگیرم... گز کردن پیاده مسیر های قدیمی...رفتن به بیمارستان اصلی شهر...دیدن سال پایینی هایی که بااحترام ازت درمورد روزگار طرح میپرسن...همه و همه جذابن... این کافه ای بود که همیشه تنها میومدم...این پارکی بود که مینشتم تا بازی بچه هارو ببینم تا غمم یادم بره...اینجا اولین بار دیدم...اینجا عاشقش شدم...اینجا گریه کردم...اینجا ازم عصبانی شدم...اینجابرف بازی کردیم...اینجا به هم غر زدیم...اینجا دعوا کردیم...این مغازه شیرینی فروشی بود...اینجا رستوران ایتالیایی بود و حالا چه رونقی داره...اینجا محل قرار های عاشقانه بود...و تمام این شهر جایی بود که من عاشقه تنهایی هایم شدم که گاهی انقدر برام ازار دهنده بود... تنهایی شاید تو 25 سالگی سخت بود و نفرت انگیز...ولی حالا جذابه و شادی اور...راه رفتن توی خیابونای پر درخت این شهر منو یاد روزای اول وردم به این شهر میندازه...اون زمان که دنیا تو چشمم شادیش فقط بودن درختای سرسبز بود و این برای من کافی تر از تمام شادی های دنیا بود...حالا برگشتم به همون روزا...حالا جای یه دختر 20 ساله یه دختر 28 ساله و یه خانم دکتر کامل داره این شهرو متر میکنه...و من عاشق این شهرم شاید دلم نمیخواد دوره رزیدنتی رو اینجا بگذرونم یا حداقل انتخاب اولم نیست به هزار و یک دلیل ولی اگر نتونم تهران قبول بشم حتما اولین انتخابم زندگی تو این شهره...هر چند فرهنگ ما با مردم این شهر زمین و اسمون فرق داشته باشه...ولی این شهر پر از روزهای مهم جوونی های منه
زیرزمینی
۱۹تیر
چقدر از ایرادات خودتون رو پذیرفتین؟چقدر سعی کردین تغییرش بدین؟چقدر به نظرتون تغییر میکنه؟ بذارید مثال بزنیم مثلا شما شونه های باریک و باسن بزرگی دارید و با وجود وزن متناسب ولی بنظرتون زشته چقدر میتونید تغیرش بدید؟ مثلا چقدر میتونید رنگ پوستتون رو تیره تر یا روشن تر کنید؟ مثلا شما ادم منظمی هستید که ممکنه باعث خستگی خودتون یا دیگران بشه بذارید یکم مثال های بدتری بزنم مثلا شما ادم عجولی هستید...چقدر میشه عوضش کرد؟چقدر میشه صبور شد؟ مثلا شما ادم تند خو یا زیادی مهربون یا زیادی شوخ یا زیادی کم حرف زیادی لوس زیادی گریون یا هزار تا زیادی دیگه هستید...انقدر که ویژگی بارز شما شده...مثلا شما رو با فلان اخلاقتون میشناسند...شما هم قبول دارید...به نظرتون چقدر میشه تغییرش داد. و تا چه سنی؟ من سعی میکنم کم کم خودمو قبول کنم و نقاط ضعفم رو بهتر کنم ولی توی 28 سال زندگیم فهمیدم تا حدی میشه تغییر کرد نه اونقدری که بقیه ازت میخوان نه در حد ایده ال...حتی اگه اون خصوصیت شما باعث ازار بقیه یا حتی خودتون بشه... مثلا من بیشتر از این نمیتونم صبور باشم...بیشتر از این نمیتونم مهربون باشم...بیشتر از این نمیتونم پرحرف باشم...بیشتر از این نمیتونم اروم باشم و تند خو نباشم و پذیرفتم این ادمی که اسمش خانم دکتر تمام وقته پر از ایراداتیه که من اعتقاد دارم ذاتشه و همه ادم ها همینجورند...حالا بعد از مدتها در کنار ادم هایی قرار گرفتم که ایرادات منو بیشتر از خوبی هام یاداور میشن...انقدر که من حرفاشونو اینجوری میشنوم...تو بدی تو بدی تو بدی...و این تو بدی ها انگار تا ابد ادامه دارن انگار هیچ خوبی وجود نداره و من این وجود خاکستری خودمو سعی میکنم دوست داشته باشم......حتی اگر بارها و بارها خودمو توضیح بدم یا حتی اجازه توضیح بهم داده نشه...هیچ ادمی کاملا سیاه یا کاملا سفید نیست شنیدن این بد بودن ها اول اعتماد به نفس ادم رو میگیره...بعد ادم رو تنها میکنه و بعد به جایی میرسه که ادم مدام به خودش میگه من واقعا بدم...ولی گاهی این بدبودن ها رو نمیشه تغییر داد...ادم ها رو نمیشه رنگ پوستشونو عوض کرد نمیشه بیشتر از یه حدی مهربون تر شادتر صبورتر خنده رو تر و خیلی چیزای دیگه کرد... حرفاشو که بهم میزنه وقتی تمام این جوابها توی مغزم رژه میره وقتی از صمیم قلبم جایی که ته نداره دوسش دارم ولی اجازه نمیده که حرفامو بزنم...اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه من چند نفرو اینجوری زیر بار حرفام له کردم؟به چند نفر اجازه توضیح ندادم؟چند نفرو وا دار کردم از خودشون متنفر باشن؟ مطمئنم دارم تقاص تمام اون حرفامو و ادمایی که رنجوندمو میدم انقدر میگه و میگه و میگه که شروع میکنم بالا اوردن...تمام غذاهای خورده و نخورده ناهار رو بالا میارم...یاد همخونم میوفتم که وقتی ناراحت میشد شروع میکرد استفراغ کردن و من اونموقع با خودم فکر میکردم چقدر یه نفر ممکنه ضعیف باشه که از ناراحتی بالا بیاره...و همچنان به عق زدن ادامه میدم... تمام خودم و روح و روان خاکستری مایل به سیاهم رو بالا میارم و مدام این بد بودن توی ذهنم رژه میره...بد بودن هایی که تمامی ندارن... یادم میوفته وقتی چند ماه بعد از خودکشیش برگشتم بهش گفتم خدا ادم هایی که خودکشی میکنن رو دوس نداره و چشم های بی فروغش رو بهم دوخته بود و لبخند تلخی زد...ولی من تنها یه دختر 15 ساله بودم...دختری پر از شور زندگی که تلاش میکرد کسیو که دوس داره از مرگ و افسردگی نجات بده...حالا دارم تقاص اون لحظات رو پس میدم... یاد روزی افتادم که بهش گفتم مرگ من چیزیو تغییر نمیده ولی مرگ تو تغییر میده و اون اشک ریخت...هرچند هنوزم بعد از 10 سال نفهمیدم کجای حرفم ازارش داد...ولی حالا دارم تقاص تمام اون حرفا رو پس میدم... سکوت میکنم و به عق زدنم ادامه میدم تا حرفام...رفتارام اشکام و شاید حتی گاهی وجودم کسیو ازار نده...هر چند میده...برای سفید کردن شخصیت خاکستریم راهی بیشتر از سکوت بلد نیستم حتی اگر همین سکوتم ازار دهنده باشه هر روز و هر روز بارها با خودم میگم ادما رو دوس داشته باش حتی اگه خاکستریشون پررنگه ...بعضی خاکستریا بیشتر از این سفید نمیشن...ذات ادما عوض نمیشه...همینجوری دوسشون داشته باشیم...و سعی میکنم خودم رو دوست داشته باشم هر چند کم...هر چند بد بودن هام تا ابد ادامه داشته باشه...حالا مدتیه که دارم تمام حرف هام و بدی هام و کم بودن هام رو بالا میارم...هرچند توضیح پزشکی نداره ولی حالا علت تمام اون عق زدن ها رو میدونم
زیرزمینی
۱۸خرداد
اینکه نمیام و نمینویسم علتش اینه که بیکارم.از هفته گذشته که طرحم تموم شده و این هفته که همش تعطیلی بود و هوا هم گرم شده.همش تو خونه از حالت عمودی به افقی تبدیل میشم و دیگر هیچ... خیلی مزخرفه که ادم شخصیت مضطرب داشته باشه و مزخرف تر از اون اینه که نمیفهمم چرا روز به روز که سنم بالاتر میره جای اینکه کمتر بشه داره بیشتر میشه...و میترسم از روزی که کامل فلجم کنه...حقوق بهداشت که کم شد نگران شدم...بابا از مریضایی که با عارضه های کوچیک و بزرگ کلی دعوا راه میندازن میگه ...میترسم...از مریضی که احتمالا کانسر ریه داشت و من سعی کردم قانعش کنم که بره متخصص و سی تی بشه و نمیدونم بالاخره چکار کرد میترسم....از بچه ای که ای بی وی داشت و من گفتم میتونه مدرسه بره میترسم(تشخیصم درست بود ولی نباید میگفتم بره مدرسه)...از اینکه یه سال خونه بمونم و باز هم قبول نشم میترسم...از اینکه از لحاظ مالی وابسته باشم میترسم...از اینکه مامان واقعا بیماری داشته باشه میترسم واز اینکه فردا دوباره دکترش بهم وقت نده میترسم...تمام این ترس ها مسخره هستن از دید بقیهولی تونسته زندگی منو فلج کنه... خیلی دوس دارم زودتر برم شهر غریب تا بتونم روانپزشک خودمو ببینم... تو این یه هفته...مدام پازل درست کردم.یکم بافتنی کردم و یکمم درس خوندم...از فردا دوباره راهی کتابخونه میشم... انقدر تنبل شدم که حموم کردن برام شده عذاب اکبر...از اخرین باری که رفتم ارایشگاه برای ابروهام بیشتر از 3 ماه میگذره.و برای کارای دیگه حدود 9 ماه...دلم میخواد همه چی همین جا متوقف بشه... نمیدونم فردا برم بیمارستان برای نوبت یا برم کتابخونه یا برم ارایشگاه...مسلما که ارایشگاه اخرین گزینه است ای بی اس هم که بدتر این دل و روده رو دوخته بهم...کافی چند سی سی شیر یا یکم شکلات یا قهوه یا یدونه لوبیا وارد دستگاه گوارشم بشه....اونوقته که تمام روز گلاب به روتون در حال عق(یا اوق)زدن هستم پدر گرامی روزی 5 وعده بهم میگه چاق بدبخت...خواهر از اون سر دنیا کلا موجودیت ایران و توسری خور بودن زن های ایرانو میبره زیر سوال...و یادش میره که اینجا همیشه مردا فقط میفهمن و...مامان هم که فراموشی هاش هر روز بدتر وکوتاه تر میشه...و رفتارش هم کند تر میشه...و من هر لحظه اینجا میتونم بزنم زیرگریه...بشینم و مثل3 سال پیش که همین موقع ها نشستم و زار زار گریه کردم که من نمیخوام دکتر باشم...گریه کنم...هوم نمیدونم شاید ارومم کنه همکلاسی ها و دوستای نزدیکم بیشتر از هروقت دیگه ای دنبال شوهر کردنن و هر بار که از من میپرسن میگم به هر چیزی فکر میکنم جز شوهر کردن واسه همین تلاشیم براش نمیکنم...چند سال پیش وقتی به دوستی گفتم همه مردا مثل همن...با یه لبخند گنده نگاهم کرد و گفت مجبور نبودی همشونو امتحان کنی...بماند که اون لحظه حس زنای ه.ر.زه بهم دست داد ولی منظور من مسلما این نبود...نمیدونم اون ادمم چقدر منو میشناخت...ولی اون موقع جز برادر دایی ها و پدرم و مردی که عاشقش شده بودم هیچ مرد دیگه ای رو از نزدیک نمیشناختم...ولی خب حرفش برام سنگین تموم شد ...انقدر که تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت درمورد این حرف نزنم دبیرستانی بودم که تصمیم گرفتم خودم مرد باشم...یعنی کارای مردونه رو انجام بدم...یعنی چیزی تو خونه خراب میشد سعی میکردم بدون کمک اجناس مذکر یا تعمیرش کنم یا برم تعمیرکار بیارم...واسه همین هردوتا خونه ای که تو شهر غریب داشتم وقتی چیزی خراب میشد سعی میکردم درستش کنم یا وقتی تعمیرکار میومد وایسم بالا سرش که یاد بگیرم برای دفعه بعد...تا جایی که صاحبخونه هام و دوستام بارها بهم میگفتن تو خودت یه پا مردی...تا وقتی که اون اتفاق افتاد...دفه اول کسیو داشتم که بغلش کنم هرچند نمیدونستم من دارم به اون دلداری میدم یا برعکس...ولی دفه دوم خیلی سختتر شد که به جای همون بغل فقط سرزنش شنیدم...این همه چیو سختتر کرد...ولی خب زندگیه دیگه اش شله قلمکار شد نوشتم...ولی خب دیگه فکر کنم بهتر بود یه چیزی مینوشتم
زیرزمینی
۱۳خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۰خرداد
خب بالاخره این برهه از زندگی هم تموم شد...طرح تمام... حالا من یه ادم بیکار و اس و پاسم...دیگه خیلی باید حواسم به پول خرج کردنم باشه...امنیت مالی ندارم...ولی واقعا حس میکردم به استراحت نیاز دارم...برای ادامه دادن... خب حالا که بیکارم بعد از یه دید و بازدید کوچولو که باید برم...میشینم و درس میخونم...میخونم برای امتحان اسفند...تتحالا تنبلی کردم و نخوندم باشگاه نرفتم...کلاس زبان نرفتم...و حالا پول همه اینا رو دادن ترسناکه...ولی خب میریم جلو ببینیم چی میشه راستی...تولد 28 سالگیم مبارک
زیرزمینی
۲۹ارديبهشت
یادت نره وقتی گفتی طرحتو تمید نمیکنی چقدر با تعجب شبکه و همکارات مواجه شدی...یادت نره چقدر ترسیدی از بیکاری و بی پولی
زیرزمینی
۲۸ارديبهشت
دوسال پیش بود که اون اتفاق افتاد...چند روز بعدش رفتم روانپزشک و برام دارو داد...حملات اضطراب وحشتناک بود...اونقدر که نمیتونستم از خونه برم بیرون.فقط خونه بیمارستان...وقتی از خونه میرفتم بیرون انقدر میترسیدم که حس میکردم قلبم الان از دهنم میاد بیرون...وقتی با صحنه های مشابه اون اتفاق روبرو میشدم میزدم زیر گریه...دست خودم نبود ...هرجاکه بودم میزدم زیرگریه و دیگه نمیتونستم تکون بخورم...اونجا بود که فهمیدم هیچوقت ادم قوی نبودم...چندماهی که گذشت با دارو ها بهتر شدم کم کم تونستم همراه با بقیه از خونه برم بیرون ولی بازم تنهایی میترسیدم...وقتی اولین بار تنها از خونه رفتم بیرون انقدر ترسیدم که همون جا موندم و زنگ زدم دوستم گفتم برات یه اژانس میگیرم بیا اینجا که من هستم...اومد و من بغلش کردم و گریه کردم... 6 ماه بعد رفتم روانشناس ولی خیلی کمکی بهم نشد...اضطرابم که کمتر شد دکتر داروهامو قطع کرد...ولی هنوزم هست...حالا بدتر شده از همه چی میترسم...مثلا غذا که بپزم تموم مدت فکر میکنم مثلا اونی که میخواد بخوره واقعا دوس داره و کافیه کوچکترین چیزی بگه و من غرق میشم توی یه اضظراب وحشتناک که مدتها درگیرم میکنه...مسخره است نه؟توی این دوسال هر دفه درموردش با کسی حرف زدم یا باور نکرده یا براش مسخره بوده و خندیده...ولی این حالت داره منو میکشه...اول خونه نشین شدم...از ادما فاصله گرفتم...برام بی اهمیت شدن...نشدن ولی طعی کردم نشون بدم بی اهمیتن...انقدر کوچکترین رفتار ادما ترس و دلهره تو دلم ایجاد کرده که از همشون دور شدم...موندم تو خونه...دوستامو ندیدم...حالا...حتی حرف زدن با خونوادم برام سخته... توضیحش یکم سخته...مثلا فکر کنید شما از یه مار که میخواد بهتون حمله کنه چقدر میترسید...ضزبان قلبتون میره بالا عرق میکنید میلرزید و جونتونو درخطر میبینید و میخواید از اونجا فرار کنید حالا فکر کنید من وقتی داداشم ازم میپرسه چی خریدی اینترنتی که پست اورده همون حالت بهم دست میده....وقتی مادر میپرسه چه ادویه ای توی غذات میریزی همون حالت بهم دست میده...وقتی بابام ازم میپرسه وزنت چقدره همون حالت بهم دست میده...ومدام حرفاشون تو مغزم میره و میاد که چه عقیده ای درمورد من دارن ؟چه فکری درپوردم میکنن و...هزارتا چیز دیگه...انقدر این حالت ادامه پیدا میکنه که کارهای عادیم فلج میشه خیلی مسخره اس نه؟!ولی وحشتناک عذاب اوره... امروز وقتی باز با یکی که ادعا میکنه دوسم داره درمورد این حالتم حرف زدم و اون خندید و مسخره کرد و گفت درک میکنه ولی بازم به کار خودش ادامه داد بهش گفتم برو...ودیگه جوابشو ندادم(البته بگم این یه رابطه یه طرفه است از طرف اون ادم و من تقریبا ماهی یبار جوابشو میدم که احتمالا دیگه نمیدم) ولی خواستم اینجا بگم...چیزیو که دوساله زندگیمو مختل کرده نمیدونم باهاش چکار کنم و کسی هم ندارم بی ترس از قضاوت باهاش حرف بزنم
زیرزمینی