روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۷ مطلب با موضوع «خواب نوشت» ثبت شده است

۱۴دی

حس اینو دارم که در کنار اینکه زمان خیلی سریع میگذره ولی زندگیم شده سکون...نگار یه دیوار بتونی تقویت شده باسرب(نمیدونم اینو کجا شنیدم)دور تا دورم باشه که نمیذاره تکون بخورمو ثابت همینجایی که هستم منو نگه میداره...فکر میکنم اگه مسلمون تر بودم که همه چیو ربط میدادم به خدا کمتر پوچ میشدم...گاهی فکر میکنم خوب بود میرفتم نپال تو معبد میموندم ده سال مراقبه میکردم و ریاضت میکشیدم و از اون لباس نارنجیا میپیچیدم دور خودمو پوزشن درخت یوگا رو میگرفتم و هی می گفتم اُممممممم

همیشه دوست داشتم بفهمم ادمایی که به این پوچی نمیرسن چجوری فکر میکنن!مثلا یکی مثل طیبه بیاد کلا طرز فکرشو برام توضیح بده...مغزش چجوری کار میکنه مسایلو چجوری میبینه کدوم مولکول میره تو کدوم سلول کدوم ماده میمونه تو سیناپس و چیزای دیگه...با چیزایی که جدیدا از نورو ساینس فهمیدم اینه که این کاریه که نورو ساینس لنجام میده فقط به نظرم این باید بالین و ازمایشگاه باهم باشه ولی چیزی که من شنیدم نورو ساینس فقط ازمایشگاهه

پی نوشت:خواب:دیشب خواب میدم تو دستشویی دانشگاهم!دستشویی تو زیر زمین بود...بعد دستشویی هاش بین هم دیوار نداره بعد تو دستشویی دوتا از دوستام که پارسال تخصص قبول شدن رو دیدم...بهشون گفتم اخرین رتبه قبولیشون چند بوده...بعد میگفتن که اخرین رتبه بدون سهمیه اشون 700 بوده!(برای اینکه عمق فاجعه رو بفهمین اینه که من فکر میکردم اخرین رتبشون باید حدود 1500باشه)هیچی دیگه رفتم تو دستشویی که چیز کنم تو خوابم و تو زندگی!بعد چون در یا دیواری بین دستشوییا نبود یکی دیگه هم اومد کنار من رو اون یکی دستشویی!بعدم موبایلم که اپل بود رو از روی توشه گیر برداشت و رفت!بعد منم اعصابم خرد شد رفتم بیرون که یکی از دوستای دوران دبیرستانمو دیدم که سهمیه داشت...بعد میگفت من بدون سهمیه غیر مجاز شدم با سهمیه همین رشته دوستای منو قبول شده...انقدر حرص خوردم که بیدار شدم(واقعا مسخره است چون چند بار دیگه هم خواب دستشویی که در و دیوار نداره رو دیدم!!!)

پی نوشت بی ربط:این چند روزه چند نفر چندتا کیس ازم پرسیدن و فهمیدم کلا علمم به درد عمم میخوره!(ایکون اون دختره که با دست میزنه تو صورتش)


زیرزمینی
۰۶دی

توی اکثر خوابایی که درباره تهران میبینم همیشه با یه نفر یه جایی قرار دارم و اون یه نفر نمیاد و من تنها و ناراحت به راهم ادامه میدم...همیشه هم وقتی نمیاد راهمو کج میکنم سمت کوه...دیشبم خواب میدیدم دوستم بهم میگه بیا خیابان جمهوری دم هایپر می(اصلا نمیدونم جمهوری داره تهران یا نه هایپر می داره یا نه)بعد من تو کلی شلوغی میرم اونجا و اون نمیاد...بعد تو خوابم از شهر غریب با رفیق راه افاده بودیم رفته بودیم تهران...رفیق ازم خواسته بود برم پیشش تا خواستگار دومشو ببینم که خیلی خفن طوره ولی به رفیق گفته باید حجاب کنی...پسره خیلی خوشگل و جذاب بود...بعد به من میگفت من از رفیق خوشم میاد چون وقتی رابطه اش بهم خورد یک سال با کسی نبود بعد من همونجور با بدبینی نگاهش میکردم که یهو یه خانم بچه بغل حامله رسید و مرده رو گرفت زدن که این دوتا توله مال توان حالا زن دومم میخوای بگیری(اینجاش مثل فیلم ترکی شده بود)بعد یهو مرده چاقو دراورد چاقو خورد به شکم زنه بعد من اون وسط دستگاه فشار اوردم فشار خانمه رو گرفتم 6.5بودرفتم سرم براش بیایم وصل کنم بابام داد زد نرمال سالین نه حامله است رینگر بیار بعد همونجور که داشتم یه سرم یه لیتری میاوردم دوباره سرم داد زد که این خودش فشار خونیه تو میخوای یه لیتر مایع بهش بدی؟نیم لیتری بیار(اخه دیشب خواهرم گفت بچه 4 ماهه اش داره دندون درمیاره و توی کتابای ما و کتابای داداشم نوشته دندون زیر6 ماه باید ارجاع بشه اطفال بعد خواهرم بچه اشو برده بود دکتر اونجا گفته بودن نه طور نیست بعد بابام جلو کل خونواده خواهرم و خودمون منو قهوه ای کرد که بیسوادی و فقط ادعا داری😂بعد جالبترش اونجا بود که تو کتاب ما فقط نوشته ارجاع بشه چون ممکنه از نظر بیماری های ژنتیکی بررسی بخواد من ادعایی نکرده بودم فقط گفته بودم از دکترش بپرسید...خلاصه که کلا جلوی داماد بابام شرفم رو برباد داد...یعنی من فوق تخصصم بگیرم مطمینم بابام میگه بیسوادی)(دیشب داشتم با رفیق یه ساعت حرف میزدم و از بدبختیاش میگفت بعد من بدبختیامو با خنده گفتم انقدر خندیدیم که مردیم...بعد اومدم همون بدبختیای خنده دارمو برای مامانم گفتم انقدر بهم چشم غره رفت گفت خاک برسرت با این انتخابای زندگیت...گفتم خب چکار کنم زندگی منم این شکلی بود دیگه)

زیرزمینی
۳۰آذر

دیشب انقدر خواب دیدم مردم...اول خوابم خونه خالم اینا بودیم و دختر خاله بزرگم بودش و حرف دختر خاله کوچیکمو میزد.بعد مامانم حالش بد شد بردیمش بیمارستان...بعد که حالش خوب شد میخواستیم از بیمارستان برش گردونیم بابام تاکسی گرفته بود مامانمو یه کلی دورتر از خونمون از تاکسی پیاده کرد بعد بش میگم این بیچاره میتونه انقدر راه بیاد اخه.میگه اخه تا خونه خیلی تاکسی گرون میشد دیگه اینجا پیدا شدیم بعد من عصبانی شدم و گفتم همونجا بمونن تابرم ماشین بگیرم بعد تاکسی گیرم نمیومد...بعد هی تصاویر بین خونه اولی و خونه سومی بچگیم میچرخید خلاصه مامانمو بردیم خونه و هی خلاصه میهمون میومد برای عیادت ...بعد اون وسط شاعر زنگ زد که دارم میام عیادت بعد من کلی ذوق کردم زنگ زد رفتم درو باز کردم دیدم کلی خوش تیپتر شده و موهاش سفیدتر شده و وسط یه گروه 4 نفره از دافای دانشگاه ایستاده و میگه من بالاخره خواننده شدم و دارم میرم تو اون اتاق شعر ضبط کنم...خب دیگه نگم که مردم از حسودی...بعد همسایه شهر غریبم اومد سربزنه...گفت که شوهرش معتعادش کرده و همین الان از دزدی از یه جایی اومده و این اقایی که پشت سرشه پلیس نامحسوسه...منم خواستم فراریش بدم بردمش تو خونه اولیمون گفتم از رو دیوار در رو...پول بهش دادم...بعد وقتی اومد از رو دیوار بپره خورد زمین پلیس گرفتش...خونه ماهم پلیس محاصره کرد...بعد یکی از پلیسا خانم ر از بالایی هامون بود بهش گفتم مگه تو رزیدنت بیهوشی نیستی چرا الان پلیسی؟گفت اره دیگه یه پسر دوساله و یدونه یه ساله دارم مریض شدن دیگه انصراف دادم پلیس شدم...بهش گفتم بیهوشی خوبه...گفت بستگی به خودت داره که دوس داشته باشی یا نه...

بعد اون وسطا که مامانم مریض بود داداشمم زن گرفته بود زنش یه موجودی بود بین حشره و خزنده...مثل مارمولک سبز بود و مثل سنجاقک بال داشت رنگشم سیاه بود...هی میگفت این زنمه بعد من هی میترسیدم میگفتم مامان بیا اینو بکش...بعد مامانمم تو حال مریضیش که اونو دید ترسید باهم رفتیم تو اتاق قایم شدیم...بعد دادشم اومد این خزنده حشره رو که زنش بود گرفت رودوشش گذاشت(این وسط یبار از ترس حشره خزنده عروس از خواب پریدم)بعد اون وسطا مادربزرگ خدا بیامرزم با سام درخشانی!هم اومدن به مامانم سر زدن....این خلاصه خوابم بود وگرنه کل شبو داشتم خواب میدیدم

زیرزمینی
۲۳آذر

دیشب یه خواب خیلی شلوغ و عجیب داشتم

خواب دیدم ازمون دستیاری دادم و جوابش اومده و علاوه بر ایران کشور خارجیم میتونم انتخاب کنم...رتبه نداشتم فقط نوشته بود دانشجو ویژه و از ه کی میپرسیدم میگفت نمیدونم یعنی چی...بعد میگفتم من خیلی دوس دارم برم سویس المانی یاد بگیرم که بتونم برم اتریشو سوییس و المان وببینم(اصلا اتریش المانی حرف میزنن؟)..خیلی دوس دارم پراگ رو هم ببینم و همه بهم میگفتن دیوونه تو که المانی بلد نیستی...منم میگفتم یا تهران یا اروپا

بعد تا کلاسا رزیدنتی شروع بشن رفتم دبیرستانم رو ببینم...رفتم نشستم سرکلاس اول دبیرستان بعد بچه ها با کلی ذوق دورم جمع شده بودن ازم سوال میپرسیدن...من تو کلاس تجربی ها بودم که دیدم یه جفت از دوقلوهای کلاس ریاضی سر کلاس ما نشستن (اون موقع ها کلاس ریاضیمون 4 یا 5 جفت دوقلو همسان داشت) میگن دیدیم مهندسی به درد نمیخوره اومدیم تجربی بخونیم...بعد زنگ تفریح خورد رفتیم بیرون با وجودی که ماه رمضون بود کلی خوراکی خریدیم.... تو حیاط مدرسه چند تا خرگوش وسگ و مرغ و جوجه بود که همشون دور من جمع شده بودن و باهام بازی میکردن و من میگفتم همه اینارو خودم بزرگ کردم..زنگ خورد و من دیرتر از همه رفتم سرکلاس و داشتم به دوقلوها میگفتم بابا خرین اومدین تجربی...پزشکی چی داره اخه...والا منم اشتباه کردم...بعد اونا میگفتن مداد نداریم...مداد بهشنون گفتم از تو کیفم بردارن تا منم برم سرکلاس...رفتیم سرکلاس داشتن تقسم بندیمون میکردن برای بخشای بیمارستان و کلاس تشریح و همه از من میپرسیدن چجوریه...بعد وسط کلاس یه نامه برام اومد که تمام وقت عزیز من خیلی دوس دارم با شما دوست بشم...بعد نامه از طرف شاعر بود بعد دوقلوها نامه رو دیدن و من اصرار داشتم نه بابا ما دوست همینجوری هستیم...معلم ریاضی اول دبیرستانم میخواست ببرمون اتاق تشریح و بهم میگفت تو که بلدی بیا با هم بریم و من واون با دوتا چراغ قوه رفتیم کلاس تشریح و با اره داشتیم جسد رو از وسط نصف میکردیم که یهو خبر دادن امتحان دستیاری که اول دادم قبول نیست و دوباره باید امتحان بدم و من خیلی خوشحال شدم چون میدونستم امتحان دوباره بدم بهتر میشه...بعد کوله پشتیمو بستم رفتم برم سوییس امتحان بدم و بهم میگفتن سوییس یه بارون شدیدی داره میاد و من از ذوقم داشتم میمردم از خوشحالی...بعد اونجا یه خونه کوچولو داشتم و بارون نبود سیل از اسمون میبارید...قرار بود امتحان دستیاری بدم و از اونجا برم پراگ...

خواب قر و قاطی بود ولی کلی تو خوابم خوشحال بودم

تازه یه جا هم وسط خوابم داشتم با حامد کمیلی فیلم نگاه میکردم و هی ازش میپرسیدم که این ازمون من نوشته دانشجو ویژه من یعنی تهران میارم؟ بعد میگفت ازه بابا طب تهران میاری

زیرزمینی
۱۴آذر

دیشب خواب همسایمون رو میدیدم...دوباره میخواست مهمونی بگیره(انقدر که من هر اخر هفته استرس مهمونیای اینو دارم.بدبختی مهمونیم که میگیره انقدر م.س.ت میکنن که دم خونه بالا میارن یا تو کوچه عربده میکشن)بعد رفته بودم ازش بپرسم رشته ات خوبه یا بده(اخه رزیدنت سال 3 هست و رشته ایه که من خیلی دودل شده بودم تو تکمیل ظرفیت بزنم یا نه)بعد هی میگفتم من درس میخونم تا انقدر صدا نکنن

(از بس این چند روز از دست طبقه بالایی حرص خورم.اخه بیشعور ادم ساعت 3 شب وسیله تو خونه جابجا میکنه؟یا با دمپایی ابری رو پارکت راه میره؟یا هی تق وتق در کمد رو میکوبه...از مردم شهر محل طرح هست و انقدر بیشعور و دعوایی هست که حتی مدیر ساختمونم جرات نداره بهش حرف بزنیم.هرچند خودمون چند بار رفتیم در خونش که بابا بچت بچه اس نمیفهمه دیگه خودت چرا انقدر خری ولی کلا یاسین تو گوش خر خوندنه)

پی نوشت:راستی یه جایی خوندم اگه سعی کنید خواب هاتون رو به یاد بیارید حافظتون تقویت میشه

پی نوشت:امروز از سر صبح دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم...تو کتابخونم هی اشکامو قورت میدم

زیرزمینی
۱۳آذر

دیشب خواب دیدم خواهرم اینا از اون راه دور اومدن ایران واسه یه روز(من و داداشم شرط بستیم که خواهرم کی میاد ایران)بعد میگه بریم بیرون رفتیم بیرون گفتیم بریم سینا تو سینما خسته شدیم زود اومدیم بیرون.گفت این فیلمای ایرانی مزخرفن...بعد ساعت 5 عصر میگفت بریم کباب بخوریم...گفتم عزیزم اینجا ایرانه مغازه کبابی خیلی زود باز کنه 7 عصره...گفت من 7 میخوابم نمیتونم...خلاصه انقدر گفت و حرصم داد که زنگ زدم به رفیق گفتم کجایی بیام پیشت...گفت اسمش یادم رفته و هی هر هر میخندید و میگفت من با فلانی و فلانی و بچه هاشونم منم گفتم اخه اونا چه ربطی به تو دارن اونم با بچه هاشون...که یهو دیدم از جلوم رد شد...گفتم وایسا منم بیام ...هنوز هی هر ره میخندید...

بعد همه این مکان ها بین همون چهارراه معروف خوابام از تهران و شهر غریب و مدرسه دبستانم و دانشگاه میچرخید...تازه جالبترش اونجا بود که خواهرم بچه کوچیکتره اش رو نیورده بود میگفت اخه هنوز شناسنامه ایرانی براش نگرفتیم

خلاصه که شلم شوربایی بود

زیرزمینی
۱۱آذر

دیشب خواب میدیدم تهران بودم و توی یکی از بیمارستانا کلاس گوارش داشتم...بعد خالم و مادربزرگم که چند سال پیش فوت شده و داییم که اونم فوت شده تهران بودن تو همون بیمارستان.گفتن که مادربزرگم زمین خورده و مهره کمرش شکسته و یه تیم 6 نفری از فوق تخصص ها عملش کردن و زنده مونده...(مادر بزرگ من نزدیک صد سالش بود که مرد و ناتوانی شدید و الزایمر و کهولت سن باعث مرگش شد و تو خونه مرد و کسی نبرد بیمارستان بستریش کنه و راحت یه شب تو خونه خودش تو خواب مرد وچند سال اخر زندگیش واقعا عذاب میکشید)بعد تو خوابم من داشتم فکر میکردم ادم 100ساله رو چرا یه جوری عملش کردن که نمیره؟اخه حالا تا ببریمش شهر خودش انقدر دوره که امبولی میکنه میمیره و فقط چند ساعت هی عذابش دادن بنده خدارو...(تو خوابم یکمم میدونستم که مادربزرگم که کلا مرده پس چرا الان زنده اس)...بعد رفتم به یکی از استادا گفتم گفت خانم دکتر ناراحت نباش اینجا که بیمارستان دولتیه همه چی مجانیه این بنده خدا هم امروز و فردا فوت میشه ولی عوضش رزیدنتا دوتا عمل سخت و خفن یاد گرفتن

زیرزمینی