روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۱۲تیر

برخلاف همیشه این دفه اون خوابش برد و من بیدار موندم...خوابش سنگینهو من داشتم با گوشیم فیلم میدیدم...چرخید به سمتم و صورتشو میدیدم...با جودی که خوابش سنگینه نه بغلش کردم نه بوسیدمش...گوشیو گذاشتم کنار اروم اروم زمزمه کردم براش...دوست دارم...تو فقط برای خود خودمی...همیشه کنارتم همیشه کنارم بمون...نفهمیدم کی ک کجا انقدر دوست داشتم...

صدام انقدر اروم بود که خودم به زور میشنیدم...یهدفه لبخند زد...فکر کردم تو خواب داره لبخند میزنه...چشماشو باز کرد و خندید...و من چقدر دلم میخواست دنیا همونجا تموم میشد

زیرزمینی
۱۸خرداد

خب ما ۴ خرداد عقد کردیم و من یه متن بلند برای دندون موشی جانم نوشتم ولی همش پرید...

بهم میگه وقتی پیش همیم بههیچی فکر نکنم وبا هم فقط خوشحال باشیم و هربار میبینم چقدر از ناراحتی من ناراحته و میخواد من ناراحت نباشم و فکرم درگیر نباشه و بخندم  وهر لحظه امیدی به زندگی داشته باشم و بیخیال این روزا و ساعتای مزخرف بشم...

من باید شکرگذار باشم هر لحظه و هر لحظه...سعی میکنم مدام شکر گذار باشم...

دیروز رفتیم پاسگاه و دیدن کحیطش و اون همه پلیس ترسناک بود و تمام ترس های سالهای پیشم و دوباره تجربه کردم...دندون موشی مثل بابا تو اینجور مواقع پر ابهت نیست ولی خب این به سن و سالشم ربط داره...وقتی ظهر ازم خواست باهاش اشتی کنم بیتفاوت نباشم نسبت بهش و هرگز پشیمون نشم از انتخابم....بهش گفتم من هرگز نمیرم...دیدم چقدر دوسم داره و این دوست داشته شدنه بدجوری برای من عجیبه...هیچوقت کسی به من نشون نداد که لایق دوست داشته شدنم و من ۳۰ سال این شکلی دووم اوردم...با خود مزخرفم کنار اومدم...سعی کردم ادم بهتری بشم ولی همچنان اول از همه خونوادم و بعد کمتر دوستام بهم میگفتن که چقدر اخلاقای مزخرفی دارم...

حالا یه نفر کنارمه  که تمام ترس های منو داره درمان میکنه...بهم میگه بخندم تا قشنگتر بشم...بهم میگه قشنگم مهربونم چاق نیستم و لایق دوست داشتنم و یکی مدام میخواد کنارم باشه...و من خوشبخت ترین زن جهانم

 

زیرزمینی
۰۹خرداد

من عاشقش شدم وقتی ۳۷ساله شد

من زنش شدم وقتی ۳۰سالم شد

و سی سالگی بهترین سن من شد

عاشقتم دندون موشی...بخاطر اغوشت...بخاطر تمام ارامشت...بخاطر دندون موشی بودنت...من عاشقتم هر روز و هرلحطه...خدا تورو فقط و فقط برای من افریده...همیشه کنارم باش

زیرزمینی
۲۵ارديبهشت

،مرگ تک تک سلول های بدنمو فرا گرفته...غم و سیاهی و تباهی...امید به پایان...تلاش برای مرگ...ازدواج کردن و بودن دندون موشی تو زندگیم نتونست امید منو برای زندگی و دوست داشتن زندگی بیشتر کنه...حالا ارامشم بیشتره فقط چون دندون موشی هر لحظه بغلم میکنه و میدونم این مدت کوتاهی فقط ادامه داره...چون کم کم اونم از نگرانی ها و نا امیدی های من خسته میشه...هنوزم دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم...

بودن دندون موشی امیدمو بیشتر نکرد دنیا رو برام جذاب تر نکرد...زندگیو دوست داشتنی تر نکرد...

 

هر بار که سعی میکنه دلداریم بده فقط میگم بسه...هر روز بهم میگه روزای سیاه تموم میشن...ولی من این ادامه دادنو نمیخوام...

دیروز چیف زنگ زده بهم و گفته تو اگه مثبت بشی میری مرخصی ولی نه استعلاجی بلکه از مرخصی استحقاقیت کم میشه...یعنی مفهوم حرفش اینه که یا تو میمیری یا میای کشیک میدی و چیزی به نام کرونا برات تعریف نمیشه...و من چقدر متنفرم از اون استادی که مریضی که نیاز به بستری نداشت رو بستری گرد تا تمام بیماران و پرستارا و رزیدنتهای یک بخش مثبت بشن...من چقدر متنفرم از چیف رزیدنتی که سلامتی ما که هیچ انسان بودن ما براش مهم نیست...و چقدر متنفرم از خودم که این روزها هر لحظه میتونم به کشتن ادمها فکر کنم...ادمهایی که اصرار به بستری شدن و وقتی ما شرایط رو براشون توضیح میدیم فکر میکنن بخاطر راحتی کار خودمونه

ادمها خیلی راحت میتونن به قاتل تبدیل بشن...دیشب وقتی میخواستیم روحیمون و فکرمون رو عوض کنیم دندون موشی از فانتزیای قشنگش گفت و من از راه هایی که میتونی به یه نفر اسیب بزنی یا حتی بکشیش...این حرفام دندون موشی رو ترسوند...اونقدر که تمام دیشبو با کابوس بین خواب و بیداری گذرونده بود...و من حالا وسط بیمارستان با یه قلب سیاه سیاه و سنگ سنگ نشستم......

چقدر درداوره پزشکی هر لحظه به قتل انسان ها فکر کنه

و من این روزها چقدر متنفرم از این سیاهی ها...از تمام ادم هایی که تیره و تارم کردن...

خدایا امسال تمام شبهای قدرتو کشیکم...تو این شبا با این بیخوابیا خودت قلبمو نرم کن...بذار مثل بقیه نباشم و انسان باقی بمونم

زیرزمینی
۱۶ارديبهشت

متعهد بودن به یه نفر اصلا کار سختی نیست ...ولی همیشه بودن یه نفر و دوست داشته شدنم توسط یه ادم دیگه و خسته و تنها نبودن برای من خیلی حس عجیب و سختیه...۲۱ فروردین نامزد کردیم و به زودی هم عقده...قرار نبود به این زودی عقد کنیم ولی بخاطر اصرار های مامانم مجبوریم زودتر عقد کنیم...الف یا اسم مستعار دندون موشی...این روزا خیلی به فکر منه...میخواد من دیگه به تنهایی فکر نکنم ...میخواد نیازی به سیگار کشیدن و مشروب خوردن نداشته باشم...میخوام همونقدر که خودش خوشحاله و مدام میخنده منم بخندم...درک اینکه چرا دندون موشی منو دوس داره خیلی سخته...ولی مامانمم با من موافقه...دندون موشی با هر کسی ازدواج میکرد باشرایط کنار میومد و زندگی اروم و خوبی میداشت...دندون موشی تمام تلاششو میکنه تا من کمترین استرس رو داشته باشم...ولی خب من ذات خودمو نمیتونم عوض کنم...استرس زیاد خستگی زیاذ و اینکه گاهی واقعا دلم میخواد تنها بمونم...

مرسی دندون موشی که هستی با ارامشت تو زندگیم...مرسی که میخوای امید به زندگیمو زیاد کنی...

این روزا انقدر خستم که واقعا نمیخوام رزیدنت باشم...نمیخوام ادامه بدم...فقط میخوام بخوابم...خسته شدم از کشیکای زیاد و اماده شدن برای مراشم عقد...هرچند کشیکامون سبکتر شدن....

خدای شکرت بابت این روزا...صبرمو زیاد تر کن

زیرزمینی
۱۷فروردين

با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم

این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده هامون به خونه همدیگه سر زدیم...و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم...الف خیلی باهوشه...هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم ...بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونواده ها هست...طلاق عاطفی تو خونواده ها قدیمی زیاد هست...بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام...

این روزا پر از استرسم که نمیدونم حالا که همه چی رسمی و علنی بشه چی قراره بشه...یاد روزای قبل از امتحان دستیاری میوفتم...روزایی که حس میکردم که به زودی دیوونه میشم...حالا اما کسی هست که میفهمه...شاید نتونه کاری کنه برام ولی میفهمه چه حالی دارم...میفهمه نمیخوام حرف بزنم میفهمه میخوام بغل بشم تو سکوت...مدام بدون اینکه چیزی بپرسه بهم میگه نترس...

بهش میگم اگه سیگار بکشم چی..میگه نکش میگه میدونم پر ترسی میدونم تمام گذشته جلوت رژه میره...میدونم سخته ولی نکش...بذار بجاش کنارت باشم ...ومن دوست دارم این بودن های نا محسوسش رو

زیرزمینی
۰۷فروردين

من در استانه سی سالگی و حالا  نامزد الف هستم...

الف...الف...الف...

هیچوقت فکر نمیکردم توی سی سالگی بشه کسی رو دوست داشت...فکر نمیکردم حسی به نام دوست داشتن وجود داشته باشه که زیباتر و بهتر از عشق باشه...

الف مردیه که همراه و مهربونه...به تمام زوایای شخصیت من احترام میذاره...میخواد ذره ذره روحمو صیقل بده...میخواد هر روز و هر لحظه کنارم باشه و بشه ادم خوبه زندگیه من...

من سی ساله و اون سی و شش ساله...دراغوشم میگیره و میبوستم...ازم میخواد تمام ترس های زندگیمو براش بگم...میخواد بذارم مراقبم باشه...میفهمه که کمک نیاز دارم با یه اغوش امن...باهام حرف میزنه...هر لحظه  و هرجا میخواد با من باشه...همراهیم کنه...توی کار و درس همراهیم کنه...

تنها مرد زندگیم که بای تمام دوست دارماش مونده

روزای اول وقتی با اصرار بابام باهاش اشنا شدم تمام سنگای ممکن رو جای باش انداختم...گفتم حق طلاق و تمام حق و حقوقم... قبول کرد...گفتم نه...باهام حرف زد و ارومم کرد...گفتم تا مرداد جوابی برات ندارم... تحمل کرد...گفتم کسی نفهمه به هیچ کس نگفت...گفتم برو موند..گفتم تلخم بدم سردم... گفت شیرین تر از نباتی بهتر از گل گرم تر از شعله شمع...از تمام چیزایی که مردای اطرافم ازشون بدشون میومد گفتم براش...گفتم روسری سر نمیکنم لباسای باز میبوشم قبول کرد..گفتم سیگار میکشم مش..روب میخورم گفت بذار بهش فکر کنیم...

گفتم برو موند...گفتم برو...گفت بذار بمونم...بذار بمونم تا بفهمی تمام مردایی که تو زندگیت بودن مرد نبودن...گفت عاشقت شدم بذار بمونم تا همه بدی ها رو فراموش کنی...موند...موند و دلمو گرم کرد...یه شعله گرم تو دلم روشن کرده...

حالا منم دوسش دارم...هر لحظه بی صبرانه منتظریم تا همو ببینیم...با هم حرف بزنیم...

ما درباره همه چی میتونیم حرف بزنیم...همه چی...اولین باره که حرف میزنم برای ادمی که برام مهمه ولی از قضاوتش نمیترسم...

الف شده یه شعله کوچیک گوشه قلبم...یه شعله که از همه قایمش میکنم...یه شعله که دستامو گرفتیم دورش که خاموش نشه...

من اینجا دلم گرم شده به دوست داشتن و دوست داشته شدن...خدا عجیب ترین فرشتشو برام فرستاد تا بهم دهن کجی کنه...

حالا یکی هست تو دنیا که من خانم دکتر تمام وقتو با تمام کم و کاستی هام دوسم داره...بدی هامو دوست داره...بهم میگه دنیا اونقدر زشت نیست من فقط زشتیاشو دیده بودم تا حالا...حالا میدونم یه چیزی هست تو دنیا بهتر از یه عشق سوزان...یه چیزی به اسم دوست داشتن که بخشی عقل و منطقه بخشی احساس...

دختری که عاشق تنهایی بود و هرگز نمیخواست شوهر کنه الان هر لحظه منتظر بودن کسی کنارشه...

و من توی این روزا...توی روزای قرنطینه و کرونا...توی روزایی که توی مرکز مخصوص کرونا کشیکامو میگذرونم...دوست دارم کسیو به اسم الف

حالا الف شیرین ترین خاطره روز های منه

و من توی همین قاراشمیش نامزد کسی شدم به اسم الف

تنها مرد زندگیم که واقعا منو خواست...درک کرد حالمو...فهمید حرفامو

شاید حتی روزی اینجا رو بهش نشون بدم و بگم تو بزرگترین مرد دنیای منی...مردی که بای دوست داشتنم موند

خدای این روزا و حسای خوبو برای دوتامون نگه دار

زیرزمینی
۱۶اسفند

همیشه فکر میکردم خیلی جذابه که یه دختر طرفدارای زیادی داشته باشه...الان فکر میکنم وقتی جذابه که خودتم همزمان بتونی با چند نفر در ارتباط باشی

الف:یه مرد ۳۵ ساله است که همیشه طبق قوانین و قواعد جامعه زندگی کرده...کار کرده درس خونده دکتر شده پول دراورده...منو که خونوادش تایید کردن انتخاب کرده...میخواد ازدواج کنه...بابام خیلی اصرار داره روش داداشم میگههمه چی تمومه..پولداره ...ماهی ۱۰ تا ۱۲ تا درامدشه...قیافه معمولب داره هم قد و هم وزن منه...حرفایی میزنه که از نظر من عجیب و از نظر روتین جامعه درسته...مثلا ازم میپرسه دوست دارم چند تا مراسم داشته باشم چند تا بچه داشته باشم شوهرم چه ماشینی داشته باشه خونه کجا اجاره کنیم...برعک من دوست دارم بیشتر باهم چرت و پرت بگیم بیشتر باهم بخندیم...بیشتر سفر بریم...در قید و بند خونواده هامون نباشیم

میم:یه پسر ۳۳ ساله است قد بلند داره...خانواده باکلاس و پولدار مداره...حقوقش ماهی ۴تومنه...امنیت شغلی نداره...خونه و ماشین نداره...قیافش سیاه سوخته اس ولی معمولیه...منو میخندونه خیلی...مدام حرف میزنه حتی وقتاییی که من سایلنت میشم...دوسم داره ...نمیخواسته هیچوقت ازدواج کنه و منو که دیده نظرش عوض شده...بیخیال زندگیه...زندگیو سخت نمیگیره...استرس نداره و خونسرده...

من موندم افسرده و درمونده...نمیدونم باید چکار کنم...دوست داشتن یا منطق؟فقط دوست داشتنو از بین نمیبره؟وقتی پولی نداشته باشم که چیزای که میخوامد داشته باشم که نگران ایندم باشم؟یا وقتی یکی همه چیش خوبه کم کم بهش علاقمند نمیشم؟بابا داداش و مامان مدام اصرار میکنن روی الف و  حتی حاضر نیستن میم رو ببینن و بهم میگن من همیشه ادم نادرستو انتخاب کردم

خواهر بهم میگه که به حرف بقیه گوش ندم میم پول نداره ولی حال دلم باهاش خوبه

و من اینجا دوباره اقیانو اشک راه انداختم

زیرزمینی
۱۶اسفند

و من دیوونه ترین دختر جهانم...تو این لحظهات هرچی تلاش میکنم وجودم از نفرت پر نشه باشزم هر لحظه نفرت احاطم کرده

زیرزمینی
۱۷بهمن

بعد از ۴۸ ساعت سر کله زدن با سال بالایی خر باورم نمیشه باید برم خونه خانم و زیبا و اروم منتظر خواستگار خرتر باشم...از اون کشیکا بود که میتونستم بخوابونم توگوش سال بالایی....تازه مامانم اصرار داره من چای ببرم...خدایا مگه فیلمه!!!

زیرزمینی