۰۴اسفند
دلم گرفت از دست مریضا...دلم تنهایی میخواد...گوشیو برمیدارم و زنگ میزنم بهش
-ناهار باهم باشیم؟
-کی و کجا؟
-ساعت 3 کافه زیرزمین
-دیر کردی خبرم کن
تق
دم کافه ایستادم ماشینو پارک میکنه و پیاده میشه میاد سمتم...میخندم
-سلام
-نخند بچه پررو...انقدر دلبری نکن با اون خندت
به پهنای صورتم میخندم و میگم چرا همه همینو میگن؟ دوتا از همکارای اقام صبح به صبح میان میگن خانم دکتر کلی با خندت انرژی میگیریم ...یکی از مریضام بهم گف خانم دکتر چقدر ملوس میخندی...بعد جالبه بیشتر وقتا خنده هام ازخوشحالی نیس از حرصه
دستمو محکم فشار میده و میگه...چشم و دلم روشن واسه همکارای اقا هم میخندی؟دلبری میکنی ؟
-لوس نشو دیگه اگه نخندم که انقدری که من تو اون داهات حرص میخورم که باید تاالان میمردم
ناهار میخوریم و میزنیم بیرون ...داره میره سمت ماشین که دستشو میگیرم میکشم میگم نه یکم پیاده روی کنیم
-دختر تو جون پیاده روی هم داری؟
-اتفاقا خیلی خستم ....سردرد وحشتناکیم دارم ...دل درد و حالت تهوعم دارم
-تهوع؟عمه من بود همین الان 60 تومن خورد؟
-بدجنس یه غذا رو دوتایی خوردیم ولی تو مثل یه خرس گرسنه بودیا!!
جدی میشه...این معده درد هات و تهوعت داره نگرانم میکنه...نمیخوای یه پیگیری کنی؟
میخندم و میگم...-حرف این دکترارو باور نکن...میخوان پول دربیارن
میخنده
-نگران نباش یه زخم ساده است فقط مجبوری بوی دهنمو تحمل کنی
-یعنی درمان نداره زخم معده؟
-چرا باید یه مدت طولانی قرص بخورم کلی مراقب رژیمم باشم حرصم نخورم تا خوب بشه بعد دوباره عود کنه...از سرطان هم نترس مطمئن باش سرطان نیس نه بی اشتهام نه لاغر شدم نه سابقه سرطان تو خونواده داریم...اندوسکوپیم یه کار تشخصیشه نه درمانی...تو رو خدا تو واسه حرف من حداقل تره خرد کن...
دستمو فشار میده و میگه مگه واسه خنده های به این شیرینی میشی تره خرد نکرد
_خوابمو نشونت بدم؟
-ها؟؟؟ خوابتو نشونم بدی؟
-بریم محله قدیم شهر تا ببینیش؟
میریم سمت ماشین و راه میوفتیم به سمت کوچه پس کوچه های تنگ و پردرخت محله های قدیمی شهر... نزدیک دبیرستان سابقم میشیم. میگم همین جاها پارک کن
پیاده میشیم میگم اینه
یه خونه بزرگ و سنگ مرمر دوبلکس با یه دیوار بیرونی کوتاه یه بالکن بزرگ برای طبقه بالا... از این خونه قدیمی پولدارا... کلی درخت از بالای دیوار کوتاهش پیداس
دستشو فشار میدم این خواب منه.... ارزوی این خونه رو دارم... مال یه ساواکی بوده که پولدار بوده... سنگ مرمر و درو پنجره آلومینیومی دقیقا شبک پولدارای قدیم....
- از کجا میدونی مال یه ساواکی بوده؟
-نمیدونم تخیل کردم
میخنده دستممو فشار میده و میگه تخیلتم قویه... میدونی ادمای که بیشتر تخیل دارن باهوش ترن؟
همون موقع در خونه باز میشه و یه پیرزن از خونه میاد بیرون... میریم سمتش
-سلام حاج خانم وقتتون بخیر شما صاحب این خونه هستین؟
پیرزن لاغر و قد کوتاه خوش رو و خمیده است
-بفرمایید
-شنیدم میخواین طبقه بالا رو کرایه بدین درسته؟
-بله ولی هنوز به بنگاه نگفتیم شما از کجا میدونین؟
-میشه یه نگاهی بندازم؟
-بله بفرمایید
چرخ خریدشو که دستش بود رو میذاره کنار در و داخل میشیم.... یه حیاط بزرگ.... یه باغچه بزرگ با درختای محلی اینجا.... گل محمدی و یاس و گل کاغذی... ته حیاط هم مرغا تو لونشون صدا میکنن.... نه باغچه مرتبه نه حیاط
-شما تنها زندگی میکنید؟
بله بچه هام از این شهر رفتن گفتن طبقه بالا رو به یه زوج جوون اجاره بده تا تنها نباشی
به زور قفل در ورودی رو باز میکنه.... مثل خونه های تو فیلما یه سالن کوچیکه با یه راه پله عریض که به طبقه بالا راه داره...
شما برو بالا ببین من نمیتونم بیام.... البته خرت و پرتای من هنوز اون بالان
از پله ها میرم بالا....
-تو واقعا اینجا رو دوس داری؟ اینجا بیشتر مخروبه است
-نه دوس ندارم... من عاشق اینجام. یه کوچولو میشه تعمیرش کرد اگه مجبور بشم تو این شهر زادگاه موندگار بشم دلم میخواد این خونه رو بخریم....
طبقه بالا یه سالن بزرگ داره که تمام دیوار جلویی درو پنجره است که رو به بالکن باز میشه.... یه سری مبل قدیمی و قهوه ای فکستنی... یه قالی پوسیده لاکی طرح شکارگاه.... برمیگردم به راه پله... یه در سمت راسته که بازش میکنم یه راهروی باریک که از یه در میخوره به یه اشپزخونه بزرگ با کابینتای فلزی درب و داغون یه قالی چروکیده کمدای چوبی پوسیده.... ته ته اشپزخونه دوتا پله هست با یه در.... حموم اونجاس... با کف سرامیک قهوه ای... یه دوش پر از رسوب.... به مدل حمومای قدیم هم رختکن داره....
-این خونه قدیمیا پر از سوسکه میتونی تحمل کنی؟
-اره بابا سوسکه دیگه... مگه چیه
از اشپزخونه میام بیرون یه در سمت راستمه.... وارد میشم یه اتاق 18متری....با یه تخت جیر جیرو.... دو لایه قالی که معلومه یکی یا پوسیده یا تیکه تیکه شده که اینجوری چیدنش.... یه کمد دیواری بزرگ اون ته وباز هم کلی پنجره و در به سمت بالکن.... با این پرده تور چرکای قدیمی.... میرم به سمت بالکن.... یه بالکن بزرگ با یه میز صندلی دونفره فلزی.... وسط شاخ و برگ درختا که کلی صدای مرغ و پرنده میاد... می ایستم لبه بالکن یه لبخند میزنم چشمامو میبندم یه نفس محکم... دستاشو دورم حلقه میکنه...-
- اینجا خیلی قدیمیه مطمینی دووم میاری؟
دستاشو که دورم حلقه شده محکم فشار میدم و میگم امتحانش مجانیه
-مادر جان دیدی؟
صدای پیرزنه از پایین میاد میریم پایین. دم پله ها دوباره میگه پسندیدی
-اره. حالا باید چکار کنیم،،؟
-پول پیش و کرایه رو شماره پسرمو میدم بهش زنگ بزن بپرس... شوهرت نباید بیاد خونه رو ببینه؟ بچه ندارین؟
دستشو محکم فشار میدم.... دستشو دور بازوهام حلقه میکنه و محکم منو به خودش فشار میده.... میخندم و میگم
-من مجردم تنها زندگی میکنم....
پی نوشت:دلم گرفت که از مریضا...بلند شدم دست خودمو گرفتم و بردم یه چیکن استراگانف خودمو مهمون کردم...خدا رو شکر که من کار میکنم و پول در میارم