روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۴تیر
کتاب بدی نیس...مختصر و کوتاه...چیزای جدید توی کتاب نوشته که شاید برای ما ملموس باشه ولی هیچ وقت تو کتابا نمیخوندیمجریان خیانت یه مرد به زنشه...خیانتی که از دید ما زن ها بیشتر خیانت حساب میشه تا از دید مردها...هرچند از کیوان ارزاقی بیشتر از اینها انتظار میره...متاب سرزمین نوچ و منفی یک رو از این نویسنده خیلی بیشتر دوست داسشتم
زیرزمینی
۲۴تیر
کتاب بدی نیس...مختصر و کوتاه...چیزای جدید توی کتاب نوشته که شاید برای ما ملموس باشه ولی هیچ وقت تو کتابا نمیخوندیمجریان خیانت یه مرد به زنشه...خیانتی که از دید ما زن ها بیشتر خیانت حساب میشه تا از دید مردها...هرچند از کیوان ارزاقی بیشتر از اینها انتظار میره...متاب سرزمین نوچ و منفی یک رو از این نویسنده خیلی بیشتر دوست داسشتم
زیرزمینی
۲۳تیر
کتاب قشنگی بود...از کتابای یوستین گودر اینو بیشتر از بقیه دوست داشتم
زیرزمینی
۲۳تیر
کتاب قشنگی بود...از کتابای یوستین گودر اینو بیشتر از بقیه دوست داشتم
زیرزمینی
۱۷تیر
نشستم روبروش...اولین بارش نیست ولی خیلی کم دیدم اینجوری گریه کنه...زارمیزنه...میدونم غرورش له شده...میدونم قلبی دیگه وجود نداره...روحی وجود نداره...زار میزنه...زار میزنه و من فقط نگاهش میکنم دهن باز میکنه...وسط گریه هاش همه حرفاشو نمیفهمم...میگه من درس خوندم که به ادما کمک کنم...به همشون کمک کردم...خوب و بدشون نکردم...ادمایی بودن که سلامتیشون رو از من میخواستن...اما اونا چکار کردن...وقتی افتادم به دست و پای اون ادم هرزه و بهش التماس کردم خدا کجا بود...چکار میکرد...اصلا منو یادش بود...وقتی تک تک ذره های غرورمو ازم گرفتن...وقتی لهم کردن...وقتی واسه تمام سختیایی که کشیدم هیچ اهمیت قایل نبودن خدا کجا بود... سیگارشو اتیش میزنه...دیگه فقط اشک میریزه...نفسی نداره... این مملکت فقط نر بودنه که مهمه دیگه مهم نیس تو چه گوهی میخوای بخوری...نر که باشی هرکاری دلت بخواد میتونی بکنی...اخرشم خدا یه مدال افتخاربهت میده و میبرت بهشت...وقتی تو اون اتاق مسخره سعی کردم خودکارو توی یکی از شریانای اصلیم فرو کنم خدا کجا بود...فقط ایستاده بود دور و پوزخند میزد که میری جهنم...جهنم الان و بعدش چه فرقی میکنی بلند میشه و میره دم بالکن می ایسته...نگرانش میشم...اینجا حداقل 15مترارتفاع داره و احتمال مرگش بالای 99درصد...هیچی نمیگم و میرم دنبالش...سیگار بعدیو روشن میکنه...قیافش مثل یه مرده است که روحشو از دست داده...از اون دختر شر و شور سالها پیش دیگه هیچی باقی نمونده...از اون گوله احساس هیچی نمونده...حالا دیگه تو نگاه هیچ کس نگاه نمیکنه...مدتهاس که خیلی کم حرف شده...موهای مشکیشو از ته تراشیده و حالا فقط یه سانت از هر تار موش باقی مونده... میدونی بعدش چکار کردم...روزه گرفتم...روزه غذا و سکوت...برام مهم نبود سر جسمم که بلایی میاد...حالا که از روحم هیچی باقی نمونده بود جسمم نمیخواستم...این جسم مسخره مونثی که خدا بهم داده بود رو دیگه نمیخواستم...قلب و روحمو گرفت جسمم برا خودش...روزه گرفتم و همه چیزای دوست داشتنیمو گذاشتم جلوم...لباسامو بت قیچی پاره کردم...سازمو شکستم...کتابامو و دست نوشته هامو اتیش زدم...با هر سیگاری که کشیدم یه جای بدنمو سوزوندم...گناه من زن بودنم بود...این عذاب و درد حق من بود...اونا گفته بودن حقمه و خدا وایساده بود نگاه کرده بود...هیچ لذتی حق نداشتم داشته باشم...خدا گفته بود...نه جسمی نه عاطفی...نهحق داشتم عاشف بشم نه بخندم...از خدای شماها متنفرم...خدای شماها خدای منو کشت...خدای من هرشب میومد بغلم میکرد میبوسیدم عاشقم بود...ولی خدای شماها خدای منو کشت...سیگارش تموم میشه...دامنشو میزنه بالا و با پوست رون پاش سیگارو خاموش میکنه انقدر وحشت میکنم که نمیتونم از جام تکون بخورم...صورتش هنوز بی روخه انگار هیچی حس نکرده...دقت مبکنم به پاهاش هردو تا پاهاش پر از جای سوختگیه...سیگار بعدی رو روشن میکنه و یه دم عمیق میرم سمتش بغلش میکنم.. تکون نمیخوره...بدنش سردسرده... عین یه مرده... میگه برو کنار...ازش میترسم. پا پس میکشم... حالا چندتا راه دارم...بااولین مردی که منو خواست ازدواج کنم...سکوت محض بقیه فکر میکنن من خوشحال و خوشبختم بقیه میخندن و من اشکامو تو دلم میریزم...اونم یه زن دکتداره.شاید بچه دارم شدیم... اینجورری اون میشه تنها خدای من تنهامردی که متونه بهم زور بگه... پک عمیقی میزنه و زل میزنه به روبروش...میگه...راه دومم اینه که چندسال دیگه هم صبر کنم شاید بتونم از خونواده جدابشم و یه بچه از پرورشگاه بیارم... راه سومم تو کیفمه میتونی نگاش کنی دنبالم میاد و میگه... خواهرم بعد از اتفاقی بدی که براش افتاد هممون رو ول کرد و رفت...حقم داشت...خب هرکسی باید به فکر خودش باشه...ماهی یباری که زنگ میزذ نمیپرسید حالت چطوره... خب البته منم نمیپرسیدم... برادرم میگفت اشکالی نداره ولی شماتت بار نگاهم میکرد...پدرمم که به گندکاریاش ادامه میداد...من براشون مهم نبودم اوناهم واسه من مهم نبودن...دست میکنه تو کیفش اول سرنگ و امپول...درمیاره...خشکم میزنه...بعد یه قیچی کوچیک... میفهمم میخواد چکار کنه میدونم ادمی که میخواد اینکارو کنه قبلش برای کسی تعریف نمیکنه...منم نمیدونم چرا گفتم شاید چون مثل من فکر میکنی... خدای شما منو میبذه و بازم عذابم میده...ولی خدای من بااعوش باز منتظرمه...از خدای شما متنفرم دیگه نه نماز نه روزه فقط باخودای خودم حرف میزنم بازم سیگارشو روی پاش خاموش میکنه...بغلش میکنم تکون نمیخوره سردسرده...خدایا کمکش کن بسشه
زیرزمینی
۱۷تیر
نشستم روبروش...اولین بارش نیست ولی خیلی کم دیدم اینجوری گریه کنه...زارمیزنه...میدونم غرورش له شده...میدونم قلبی دیگه وجود نداره...روحی وجود نداره...زار میزنه...زار میزنه و من فقط نگاهش میکنم دهن باز میکنه...وسط گریه هاش همه حرفاشو نمیفهمم...میگه من درس خوندم که به ادما کمک کنم...به همشون کمک کردم...خوب و بدشون نکردم...ادمایی بودن که سلامتیشون رو از من میخواستن...اما اونا چکار کردن...وقتی افتادم به دست و پای اون ادم هرزه و بهش التماس کردم خدا کجا بود...چکار میکرد...اصلا منو یادش بود...وقتی تک تک ذره های غرورمو ازم گرفتن...وقتی لهم کردن...وقتی واسه تمام سختیایی که کشیدم هیچ اهمیت قایل نبودن خدا کجا بود... سیگارشو اتیش میزنه...دیگه فقط اشک میریزه...نفسی نداره... این مملکت فقط نر بودنه که مهمه دیگه مهم نیس تو چه گوهی میخوای بخوری...نر که باشی هرکاری دلت بخواد میتونی بکنی...اخرشم خدا یه مدال افتخاربهت میده و میبرت بهشت...وقتی تو اون اتاق مسخره سعی کردم خودکارو توی یکی از شریانای اصلیم فرو کنم خدا کجا بود...فقط ایستاده بود دور و پوزخند میزد که میری جهنم...جهنم الان و بعدش چه فرقی میکنی بلند میشه و میره دم بالکن می ایسته...نگرانش میشم...اینجا حداقل 15مترارتفاع داره و احتمال مرگش بالای 99درصد...هیچی نمیگم و میرم دنبالش...سیگار بعدیو روشن میکنه...قیافش مثل یه مرده است که روحشو از دست داده...از اون دختر شر و شور سالها پیش دیگه هیچی باقی نمونده...از اون گوله احساس هیچی نمونده...حالا دیگه تو نگاه هیچ کس نگاه نمیکنه...مدتهاس که خیلی کم حرف شده...موهای مشکیشو از ته تراشیده و حالا فقط یه سانت از هر تار موش باقی مونده... میدونی بعدش چکار کردم...روزه گرفتم...روزه غذا و سکوت...برام مهم نبود سر جسمم که بلایی میاد...حالا که از روحم هیچی باقی نمونده بود جسمم نمیخواستم...این جسم مسخره مونثی که خدا بهم داده بود رو دیگه نمیخواستم...قلب و روحمو گرفت جسمم برا خودش...روزه گرفتم و همه چیزای دوست داشتنیمو گذاشتم جلوم...لباسامو بت قیچی پاره کردم...سازمو شکستم...کتابامو و دست نوشته هامو اتیش زدم...با هر سیگاری که کشیدم یه جای بدنمو سوزوندم...گناه من زن بودنم بود...این عذاب و درد حق من بود...اونا گفته بودن حقمه و خدا وایساده بود نگاه کرده بود...هیچ لذتی حق نداشتم داشته باشم...خدا گفته بود...نه جسمی نه عاطفی...نهحق داشتم عاشف بشم نه بخندم...از خدای شماها متنفرم...خدای شماها خدای منو کشت...خدای من هرشب میومد بغلم میکرد میبوسیدم عاشقم بود...ولی خدای شماها خدای منو کشت...سیگارش تموم میشه...دامنشو میزنه بالا و با پوست رون پاش سیگارو خاموش میکنه انقدر وحشت میکنم که نمیتونم از جام تکون بخورم...صورتش هنوز بی روخه انگار هیچی حس نکرده...دقت مبکنم به پاهاش هردو تا پاهاش پر از جای سوختگیه...سیگار بعدی رو روشن میکنه و یه دم عمیق میرم سمتش بغلش میکنم.. تکون نمیخوره...بدنش سردسرده... عین یه مرده... میگه برو کنار...ازش میترسم. پا پس میکشم... حالا چندتا راه دارم...بااولین مردی که منو خواست ازدواج کنم...سکوت محض بقیه فکر میکنن من خوشحال و خوشبختم بقیه میخندن و من اشکامو تو دلم میریزم...اونم یه زن دکتداره.شاید بچه دارم شدیم... اینجورری اون میشه تنها خدای من تنهامردی که متونه بهم زور بگه... پک عمیقی میزنه و زل میزنه به روبروش...میگه...راه دومم اینه که چندسال دیگه هم صبر کنم شاید بتونم از خونواده جدابشم و یه بچه از پرورشگاه بیارم... راه سومم تو کیفمه میتونی نگاش کنی دنبالم میاد و میگه... خواهرم بعد از اتفاقی بدی که براش افتاد هممون رو ول کرد و رفت...حقم داشت...خب هرکسی باید به فکر خودش باشه...ماهی یباری که زنگ میزذ نمیپرسید حالت چطوره... خب البته منم نمیپرسیدم... برادرم میگفت اشکالی نداره ولی شماتت بار نگاهم میکرد...پدرمم که به گندکاریاش ادامه میداد...من براشون مهم نبودم اوناهم واسه من مهم نبودن...دست میکنه تو کیفش اول سرنگ و امپول...درمیاره...خشکم میزنه...بعد یه قیچی کوچیک... میفهمم میخواد چکار کنه میدونم ادمی که میخواد اینکارو کنه قبلش برای کسی تعریف نمیکنه...منم نمیدونم چرا گفتم شاید چون مثل من فکر میکنی... خدای شما منو میبذه و بازم عذابم میده...ولی خدای من بااعوش باز منتظرمه...از خدای شما متنفرم دیگه نه نماز نه روزه فقط باخودای خودم حرف میزنم بازم سیگارشو روی پاش خاموش میکنه...بغلش میکنم تکون نمیخوره سردسرده...خدایا کمکش کن بسشه
زیرزمینی
۱۷تیر
سرنوشت رو نمیشه تغییر داد...اگر تو محکوم به شکست باشی هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیر...این جبر کایناته هرچی بیشتر تلاش کنی زندگی مثل زالو میوفته روی یه رگ اصلیت کم کم تمام خون بدنتو میمکه...تمام ارزوهاتو از بین میبره...قلبتو خشک میکنه. .. تمام شوق زندگی رو ازتمیگیره...هیچی ازتو باقی نمیذاره...هیچی از تو باقی نمیذاره جز یه پوسته توخالی زنده...ادمی که زندست راه میره نفس میکشه ولی زندگی نمیکنه...ادمی که بود و نبودش فرقی به حال کسی نداره...کم کم ادما عادت میکنن که دوست نداشته باشن...کم کم ادما ازت خسته میشن... اونوقته که زندگی برات میشه کابوس... اونوقته که مرگ بهترین جای زندگیه تمام باورهاتو از دست میدی...تمام قلبتو از دست میدی...شاید مهم نیس...میگن خداهرچی داده خودشم پس میگیره...خب قلب و تمام احساساتت رو خدارو ازت میگیره...دیگه مهم نیست تو چه برزخی داری زندگی میکنی...مهم نیست چقدر هرروز ارزوی مرگ میکنی و نقشه میکشی برای مردن...چون خدا گفته خودکشی گتاه کبیره است...همون خدای مهربون حالا دیگه مهربون نیست...حالا دیگه میشه اون چیزی که از بچگی برای ما ما ساختن...یه خدای ظالم... شلاق به دست...اتیش به دست...میشه خذایی که دیگه هیچوقت بغلت نمیکنه...دیگه هیچوقت ارامش بهت نمیده...اونوقت دیگه همه چی برات تمام میشه...هرکاری برات بی تفاوت میشه...هیچی خوشحال یا ناراحتت نمیکنه...فقط دیگه دلت میخواد روز اخر برسه مریضم بود...وقتی بخشای مختلفو توی یه بیمارستان بگذرونی احتمال اینکه مریضای مختلف توی بخشای مختلف مریضت بشن خیلی زیاد میشه...خانم 58 ساله...توی بخش داخلی بخاطر خوردن باز به قصد خودکشی بستری بود...هر روز یه اسیب جدید توی بدنش پیدا میشد...زخم بستر...تب...عفونت های مکرر..استفراغای غیر قابل کنترل...خونریزی...کم کم به سمت رنال فیلر میرفت...مشاوره جراحی جهت تعبیه لولوه ژژنوستومی شد...دوران ان پی او داشت طولانی میشد و غذا رو نمیتونست بلع کنه چون همش برمیگشت...قرار شد کیس گراندراند باشه باید یه شرح حال دقیق و کامل میگرفتم...مریض بعد ازجراحی توتال نی دچار امبولی و سکته مغزی و فلج یک طرفه میشه به دنبالش میخواد با باز خودکشی کنه مقدار زیادی باز میخوره و تمام مریه و احشای داخلی رو از بین میبره ولی زنده میمونه... حالا هرروز که میرم بالا سرش وقتی نگاهم میکنه چنان غم و عمیق و تلاش والتماسی برای مرگو میبینم که نمیتونم زیاد بالا سرش بمونم و میخوام زودتر برم از اتاق برم بیرون...میرم توی اتاق ایزوله تا مریض بعدی رو ببینم...وقت گرفتن شرح حال دیگهطاقت ننیارم و میزنم زیر گریه...مریرمتو راهرو وایمسستم...اشکام سرازیر میشن...اشک و اشک و اشک.. خدایا عدالت تو کجاست؟بهکسی که مرگ میخواد نمیدی ولی کسی که امید کلی ادمه با بی رحمی میکشی مهربونیت کجاست...عدلت کجاست...دوست ندارم خدایا...از امروز تا همیشه دیگه دوست ندارم...هر کاری میخوای باهامبکن عادل نیستی مهربون نیستی زیبا نیستی...دیگه هیچوقت دوست ندارم...نه روزه نه نماز نه قران نه دعا نه بغلت...هیچوقت
زیرزمینی
۱۷تیر
سرنوشت رو نمیشه تغییر داد...اگر تو محکوم به شکست باشی هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیر...این جبر کایناته هرچی بیشتر تلاش کنی زندگی مثل زالو میوفته روی یه رگ اصلیت کم کم تمام خون بدنتو میمکه...تمام ارزوهاتو از بین میبره...قلبتو خشک میکنه. .. تمام شوق زندگی رو ازتمیگیره...هیچی ازتو باقی نمیذاره...هیچی از تو باقی نمیذاره جز یه پوسته توخالی زنده...ادمی که زندست راه میره نفس میکشه ولی زندگی نمیکنه...ادمی که بود و نبودش فرقی به حال کسی نداره...کم کم ادما عادت میکنن که دوست نداشته باشن...کم کم ادما ازت خسته میشن... اونوقته که زندگی برات میشه کابوس... اونوقته که مرگ بهترین جای زندگیه تمام باورهاتو از دست میدی...تمام قلبتو از دست میدی...شاید مهم نیس...میگن خداهرچی داده خودشم پس میگیره...خب قلب و تمام احساساتت رو خدارو ازت میگیره...دیگه مهم نیست تو چه برزخی داری زندگی میکنی...مهم نیست چقدر هرروز ارزوی مرگ میکنی و نقشه میکشی برای مردن...چون خدا گفته خودکشی گتاه کبیره است...همون خدای مهربون حالا دیگه مهربون نیست...حالا دیگه میشه اون چیزی که از بچگی برای ما ما ساختن...یه خدای ظالم... شلاق به دست...اتیش به دست...میشه خذایی که دیگه هیچوقت بغلت نمیکنه...دیگه هیچوقت ارامش بهت نمیده...اونوقت دیگه همه چی برات تمام میشه...هرکاری برات بی تفاوت میشه...هیچی خوشحال یا ناراحتت نمیکنه...فقط دیگه دلت میخواد روز اخر برسه مریضم بود...وقتی بخشای مختلفو توی یه بیمارستان بگذرونی احتمال اینکه مریضای مختلف توی بخشای مختلف مریضت بشن خیلی زیاد میشه...خانم 58 ساله...توی بخش داخلی بخاطر خوردن باز به قصد خودکشی بستری بود...هر روز یه اسیب جدید توی بدنش پیدا میشد...زخم بستر...تب...عفونت های مکرر..استفراغای غیر قابل کنترل...خونریزی...کم کم به سمت رنال فیلر میرفت...مشاوره جراحی جهت تعبیه لولوه ژژنوستومی شد...دوران ان پی او داشت طولانی میشد و غذا رو نمیتونست بلع کنه چون همش برمیگشت...قرار شد کیس گراندراند باشه باید یه شرح حال دقیق و کامل میگرفتم...مریض بعد ازجراحی توتال نی دچار امبولی و سکته مغزی و فلج یک طرفه میشه به دنبالش میخواد با باز خودکشی کنه مقدار زیادی باز میخوره و تمام مریه و احشای داخلی رو از بین میبره ولی زنده میمونه... حالا هرروز که میرم بالا سرش وقتی نگاهم میکنه چنان غم و عمیق و تلاش والتماسی برای مرگو میبینم که نمیتونم زیاد بالا سرش بمونم و میخوام زودتر برم از اتاق برم بیرون...میرم توی اتاق ایزوله تا مریض بعدی رو ببینم...وقت گرفتن شرح حال دیگهطاقت ننیارم و میزنم زیر گریه...مریرمتو راهرو وایمسستم...اشکام سرازیر میشن...اشک و اشک و اشک.. خدایا عدالت تو کجاست؟بهکسی که مرگ میخواد نمیدی ولی کسی که امید کلی ادمه با بی رحمی میکشی مهربونیت کجاست...عدلت کجاست...دوست ندارم خدایا...از امروز تا همیشه دیگه دوست ندارم...هر کاری میخوای باهامبکن عادل نیستی مهربون نیستی زیبا نیستی...دیگه هیچوقت دوست ندارم...نه روزه نه نماز نه قران نه دعا نه بغلت...هیچوقت
زیرزمینی
۰۹تیر
اصلا از قدیم گفتن اینترن واسه اینکه حالش خوب بشه باید به توی 9روز 6تا کشیک وایسه از قدیم گفتن واسه اینکه اینترن حالش خوب بشه باید هرروز 5صبح پاشه بره ویزیت حتی روزای تعطیل اقدیم گفتن اینترن واسه اینکه حالش خوب باشه باید از خستگی انقدر رو به مرگ باشه و هر لحظه به زمین و زمان فحش بده از قدیم گفتن اینترن واسه اینکه اینکه حالش خوب باشه باید دران واحد سه نفره کاور کنه یعنی از اینور بره اعزام از اونور مریضای طب رو ببینه از یه ورم مریضای قلبو ببینه اصلا اینترن باید هی مریض ببینه هی سوتی بده هی بش بگن بیسواد هی مرض داشته باشه دوتا مریض خودشه بکنه 32تا و تمام بعد از ظهر از این مریض به اون مریض باشه هی بدوه که رو به مرگ باشه تا حالش خوب باشه اینترن واسه اینکه حالش خوب باشه باید ناهار نخوره شامم 11شب میوه بخوره...بعد با ریخت انقدر داغون بره هی بپلکه بین مریضای اورژانسش که حتی خراب ترین دکتر اورژانسم بگه واااای خانم دکتر چرا این شکلی شدی نشناختمت اصلا اینترن باید انقدر خسته باشه و بی خوابی داشته باشه...که با ریخت رو به موت هی تو اورژانس هرروز بپلکه و تمام مریضا رو بشناسه و اوردر بذاره که خراب ترین دکتراهم بگن بابا ولش کن این بدبخت که دیگه رو به موته با این قیافش حال این اینترن قلب خوبه وقتی تو 9روز 6تا کشیک ایستاده و هر روز 5صبح بیدارمیشه و از بیخوابی رو به موته و همش چشماش میسوزه...ولی بازم شبا خوابش نمیبره من این اینترن قلبم که حالم خوبه
زیرزمینی
۰۹تیر
اصلا از قدیم گفتن اینترن واسه اینکه حالش خوب بشه باید به توی 9روز 6تا کشیک وایسه از قدیم گفتن واسه اینکه اینترن حالش خوب بشه باید هرروز 5صبح پاشه بره ویزیت حتی روزای تعطیل اقدیم گفتن اینترن واسه اینکه حالش خوب باشه باید از خستگی انقدر رو به مرگ باشه و هر لحظه به زمین و زمان فحش بده از قدیم گفتن اینترن واسه اینکه اینکه حالش خوب باشه باید دران واحد سه نفره کاور کنه یعنی از اینور بره اعزام از اونور مریضای طب رو ببینه از یه ورم مریضای قلبو ببینه اصلا اینترن باید هی مریض ببینه هی سوتی بده هی بش بگن بیسواد هی مرض داشته باشه دوتا مریض خودشه بکنه 32تا و تمام بعد از ظهر از این مریض به اون مریض باشه هی بدوه که رو به مرگ باشه تا حالش خوب باشه اینترن واسه اینکه حالش خوب باشه باید ناهار نخوره شامم 11شب میوه بخوره...بعد با ریخت انقدر داغون بره هی بپلکه بین مریضای اورژانسش که حتی خراب ترین دکتر اورژانسم بگه واااای خانم دکتر چرا این شکلی شدی نشناختمت اصلا اینترن باید انقدر خسته باشه و بی خوابی داشته باشه...که با ریخت رو به موت هی تو اورژانس هرروز بپلکه و تمام مریضا رو بشناسه و اوردر بذاره که خراب ترین دکتراهم بگن بابا ولش کن این بدبخت که دیگه رو به موته با این قیافش حال این اینترن قلب خوبه وقتی تو 9روز 6تا کشیک ایستاده و هر روز 5صبح بیدارمیشه و از بیخوابی رو به موته و همش چشماش میسوزه...ولی بازم شبا خوابش نمیبره من این اینترن قلبم که حالم خوبه
زیرزمینی