روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۶تیر
یه داستان که توی یه بیمارستان اتفاق میوفته و درمورد سه تا پرستار مختلفه...ادم های متفاوت که دارن یه کار انجام میدن...زن های عاشق با ابعاد وزندگی های متفاوت...پوسته هایی که مختلفه اما همه یه حس دارن...همه زن هستن و درگیر با مردی که پزشک اون بیمارستانه...داستان خیلی قابل باور و درباره ابعاد روحی مختلف سه زن...سه زن دوس داشتنی و در عین حال منفور...مردی که شاید اگه فصل چهارمی برای این کتاب وجود داشت رفاراش قابل درک میشددوسش داشتم این کتابو خیلی زیاد...نزدیک شدن به خودمون زنها قلب منو همیشه فشرده و عاشق میکنه
زیرزمینی
۰۶تیر
یه داستان که توی یه بیمارستان اتفاق میوفته و درمورد سه تا پرستار مختلفه...ادم های متفاوت که دارن یه کار انجام میدن...زن های عاشق با ابعاد وزندگی های متفاوت...پوسته هایی که مختلفه اما همه یه حس دارن...همه زن هستن و درگیر با مردی که پزشک اون بیمارستانه...داستان خیلی قابل باور و درباره ابعاد روحی مختلف سه زن...سه زن دوس داشتنی و در عین حال منفور...مردی که شاید اگه فصل چهارمی برای این کتاب وجود داشت رفاراش قابل درک میشددوسش داشتم این کتابو خیلی زیاد...نزدیک شدن به خودمون زنها قلب منو همیشه فشرده و عاشق میکنه
زیرزمینی
۰۶تیر
مشکل اینجاس که انگار من با کتابای بزرگسال نشر افق نمیتونم ارتباط برقرار کنم...این کتابم نتونسم تا اخر بخونم
زیرزمینی
۰۶تیر
مشکل اینجاس که انگار من با کتابای بزرگسال نشر افق نمیتونم ارتباط برقرار کنم...این کتابم نتونسم تا اخر بخونم
زیرزمینی
۰۵تیر
میگه:از معیارهات بگو میخندم و میگم یعنی چی...خیلی سوال مسخره ایه... خب تو بگو میگه من از دروغ بدم میاد خندم میخشکه چشمام گرد میشه مکث میکنم و میگم:ادمی که دروغ نگه دروغم نمیشنوه میگه من از خیانت متنفرم نمیدونم چی بگم...سکوت میکنم چند روز میگذره میگم نه میپرسه چرا میگم ادم پشت هر حرفی که میزنه فکری داره...چرا ادم باید اولین چیزی که میگه راجع به دروغ و خیانت باشه...مامیخوایم یه زندگی رو شروع کنیم...میخوایم با صداقت همه خوبیا و بدیهای همو بشناسیم...حرف دروغ از کجا میاد؟...ماتازه داریم شروع میکنیم... بوی خیانت چیه؟...فاتحه این رابطه خوندس دلیل و منطق میاره تا نه رو پس میگیرم و قرار میذاریم بیشتربه هم فرصت بدیم میپرسه گذشته چقدر برات مهمه میگم انقدری که تو حالم اثر نذاره...همه ادما عاشق شدن دوست داشته شدن...روابط کم و زیادی داشتن...دخترا سختتر پسرا راحتتر...من دلم عشق میخواد...دوست داشته شدن میخواد میپرسم تو چقدر گذشته برات مهمه میگه من نمیخوام زنم هر غلطی کرده باشه و من هزارمین نفرباشم...میگم چرا؟تو میتونستی عاشق بشی و هرکاری رو بذاری پای نیاز و عشق ولی یه دختر نه؟دیدت خیلی بده به ادما به دختره...بدبین... ماتازه اولین باره همو میبینیم...زنا و مردا حق مساوی دارن میگه اره ولی خوب نیس دختر با کسی بوده باشه چون حیاش میریزه ولی یه پسر اگه زنای دیگه رو امتحان کرده باشه بعد نمیره دنبال زنای دیگه چون میدونه همشون اخرش همین شکلن دو روز بیشتر نگذشته که میگه دوستش پیشنهاد هتل داده...سکوت میکنم...میخندم...شوخی میکنم...من کجای داستانم اون کجای داستان... تپل میگه بیخیالش شو لبخند میزنم و میگم چرا میگه این هر غلطی خواسته کرده حالا یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخواد...تو سری...حیفی رومو میکنم به جاده... پامو میذارم روگاز و میگم:چه فرقی میکنه...چه سر بودنی؟چه حیف بودنی؟...اخر داستان همه ما زنا همینه...یه سال بعد یا ده سال بعد...چه فرقی میکنه...هیچ حرفی با این ادم ندارم عاشقش نیستم خودشم که از الان داره میگه همه کاری میکنه اینجوری تحملش راحتتره نه؟ میگه واسه پول بابات داره میاد...از حساب بانکیت خبر داره که اصرار میکنه...اشکام تو دلم میریزه...تپل از خیلی چیزاخبر نداره...همین ماسک محکم و رو صورتم دیده...اینجا رو هیچوقت نخونده با تمام قدرتم دنده رو جا میدم و میگم مهم نیست میگه اون درامدش از پول تو جیبی تو کمتره دندوناتو شمرده که اصرار میکنه میگم مهم نیس میگه پس چی مهمه میگم اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشه و بچه داشته باشم چند روز میگذره...باز میرسه به فصل قاطی شدن هرمونا...خونواده اصرار میکنن که زودتر ردش کن...منم توان انقدر مبارزه سر هیچی رو ندارم اینبار میگم نه محکم ... اصرار نمیکنه...شروع میکنه حرف زدن...میگه من هیچیو راست بهت نگفتم...خواستم امتحانت کنم...میگه به جز من یه نفر دیگه هم بوده...وقتی اسمشو میبره عقم میگیره...سنکوپ میکنم...مسخره ترین ادم ممکن رو انتخاب کرده واسه اینکه هم تراز من کنه...ادمی که حتی یه کلمه یا یه لحظه مشترک بینمون نیست...اون ماهه و من خورشید...هرچی بچربازم هیچ برخوردی با هم نداریم...بهش میگم ولی من همه چی رو راست گفتم...میگه غیر قابل باوره...دختری مثل تو با هیچکس نبوده باشه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ میگه نه میگم دعا میکنم عاشق بشی میگه عاشق تو؟ میگم مهم نیس عاشق کی مهم اینه که تو عاشق بشی اونوقته که خدا نشون میده خیلی دوست داشته...چه فرقی میکنه عاشق کی...هیچکس از شیرین و لیلی و ویس چیزی نمیدونه ولی همه مجنون و فرهاد و رامین رو میشناسن میگه من فقط عاشق زنم میشم میگم اشنایی من و تو انتخاب بوده ولی عشق خودش میاد نه به انتخاب ما...عشق دله اما ازدواج مغزه میگه من با مغزم تصمیم میگیرم میگم البته زندگی اینجوری راحتتر وشیرین تره...ولی ازخدا میخوام عاشق بشی چند روز بعد زنگ میزنه و کمک میخواد...میگه یکی از گندایی که زده بالا اومده و خونوادش فهمیدن...ازم کمک میخواد...عذر خواهی میکنه... شوکه میشم...میگم باور نمیکنم...نمیفهمم بااین حرفات چرا میخوای منو ازار بدی بین ما که همه چی تموم شده میگه تو دختر خوبی هستی خواستم باتو عوض بشم میگم همیشه خوب بودن کافی نیست نمیگم که دلم شکسته نمیگم همون یه ذره اعتمادم به زندگی به فنا رفت نمیگم از حالا به بعد عاشق نمیشم...اعتماد نمیکنم...کوتاه نمیام....نمیگم از حالا سرنوشتمو پذیرفتم...من باید با یک نفر باشم و مردم هرکاری خواست میتونه بکنه...نمیگم دیگه نمیدونم خدا کجای حق نشسته...نمیگم دیگه از خیالاتم دست نمیکشم...نمیگم دیگه عشقم جز از خونه قلب و خیالاتم بیرون تر نمیره...نمیگم که دیگه هیچوقت هیچ مردی رو دوست نخواهم داشت...
زیرزمینی
۰۵تیر
میگه:از معیارهات بگو میخندم و میگم یعنی چی...خیلی سوال مسخره ایه... خب تو بگو میگه من از دروغ بدم میاد خندم میخشکه چشمام گرد میشه مکث میکنم و میگم:ادمی که دروغ نگه دروغم نمیشنوه میگه من از خیانت متنفرم نمیدونم چی بگم...سکوت میکنم چند روز میگذره میگم نه میپرسه چرا میگم ادم پشت هر حرفی که میزنه فکری داره...چرا ادم باید اولین چیزی که میگه راجع به دروغ و خیانت باشه...مامیخوایم یه زندگی رو شروع کنیم...میخوایم با صداقت همه خوبیا و بدیهای همو بشناسیم...حرف دروغ از کجا میاد؟...ماتازه داریم شروع میکنیم... بوی خیانت چیه؟...فاتحه این رابطه خوندس دلیل و منطق میاره تا نه رو پس میگیرم و قرار میذاریم بیشتربه هم فرصت بدیم میپرسه گذشته چقدر برات مهمه میگم انقدری که تو حالم اثر نذاره...همه ادما عاشق شدن دوست داشته شدن...روابط کم و زیادی داشتن...دخترا سختتر پسرا راحتتر...من دلم عشق میخواد...دوست داشته شدن میخواد میپرسم تو چقدر گذشته برات مهمه میگه من نمیخوام زنم هر غلطی کرده باشه و من هزارمین نفرباشم...میگم چرا؟تو میتونستی عاشق بشی و هرکاری رو بذاری پای نیاز و عشق ولی یه دختر نه؟دیدت خیلی بده به ادما به دختره...بدبین... ماتازه اولین باره همو میبینیم...زنا و مردا حق مساوی دارن میگه اره ولی خوب نیس دختر با کسی بوده باشه چون حیاش میریزه ولی یه پسر اگه زنای دیگه رو امتحان کرده باشه بعد نمیره دنبال زنای دیگه چون میدونه همشون اخرش همین شکلن دو روز بیشتر نگذشته که میگه دوستش پیشنهاد هتل داده...سکوت میکنم...میخندم...شوخی میکنم...من کجای داستانم اون کجای داستان... تپل میگه بیخیالش شو لبخند میزنم و میگم چرا میگه این هر غلطی خواسته کرده حالا یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخواد...تو سری...حیفی رومو میکنم به جاده... پامو میذارم روگاز و میگم:چه فرقی میکنه...چه سر بودنی؟چه حیف بودنی؟...اخر داستان همه ما زنا همینه...یه سال بعد یا ده سال بعد...چه فرقی میکنه...هیچ حرفی با این ادم ندارم عاشقش نیستم خودشم که از الان داره میگه همه کاری میکنه اینجوری تحملش راحتتره نه؟ میگه واسه پول بابات داره میاد...از حساب بانکیت خبر داره که اصرار میکنه...اشکام تو دلم میریزه...تپل از خیلی چیزاخبر نداره...همین ماسک محکم و رو صورتم دیده...اینجا رو هیچوقت نخونده با تمام قدرتم دنده رو جا میدم و میگم مهم نیست میگه اون درامدش از پول تو جیبی تو کمتره دندوناتو شمرده که اصرار میکنه میگم مهم نیس میگه پس چی مهمه میگم اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشه و بچه داشته باشم چند روز میگذره...باز میرسه به فصل قاطی شدن هرمونا...خونواده اصرار میکنن که زودتر ردش کن...منم توان انقدر مبارزه سر هیچی رو ندارم اینبار میگم نه محکم ... اصرار نمیکنه...شروع میکنه حرف زدن...میگه من هیچیو راست بهت نگفتم...خواستم امتحانت کنم...میگه به جز من یه نفر دیگه هم بوده...وقتی اسمشو میبره عقم میگیره...سنکوپ میکنم...مسخره ترین ادم ممکن رو انتخاب کرده واسه اینکه هم تراز من کنه...ادمی که حتی یه کلمه یا یه لحظه مشترک بینمون نیست...اون ماهه و من خورشید...هرچی بچربازم هیچ برخوردی با هم نداریم...بهش میگم ولی من همه چی رو راست گفتم...میگه غیر قابل باوره...دختری مثل تو با هیچکس نبوده باشه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ میگه نه میگم دعا میکنم عاشق بشی میگه عاشق تو؟ میگم مهم نیس عاشق کی مهم اینه که تو عاشق بشی اونوقته که خدا نشون میده خیلی دوست داشته...چه فرقی میکنه عاشق کی...هیچکس از شیرین و لیلی و ویس چیزی نمیدونه ولی همه مجنون و فرهاد و رامین رو میشناسن میگه من فقط عاشق زنم میشم میگم اشنایی من و تو انتخاب بوده ولی عشق خودش میاد نه به انتخاب ما...عشق دله اما ازدواج مغزه میگه من با مغزم تصمیم میگیرم میگم البته زندگی اینجوری راحتتر وشیرین تره...ولی ازخدا میخوام عاشق بشی چند روز بعد زنگ میزنه و کمک میخواد...میگه یکی از گندایی که زده بالا اومده و خونوادش فهمیدن...ازم کمک میخواد...عذر خواهی میکنه... شوکه میشم...میگم باور نمیکنم...نمیفهمم بااین حرفات چرا میخوای منو ازار بدی بین ما که همه چی تموم شده میگه تو دختر خوبی هستی خواستم باتو عوض بشم میگم همیشه خوب بودن کافی نیست نمیگم که دلم شکسته نمیگم همون یه ذره اعتمادم به زندگی به فنا رفت نمیگم از حالا به بعد عاشق نمیشم...اعتماد نمیکنم...کوتاه نمیام....نمیگم از حالا سرنوشتمو پذیرفتم...من باید با یک نفر باشم و مردم هرکاری خواست میتونه بکنه...نمیگم دیگه نمیدونم خدا کجای حق نشسته...نمیگم دیگه از خیالاتم دست نمیکشم...نمیگم دیگه عشقم جز از خونه قلب و خیالاتم بیرون تر نمیره...نمیگم که دیگه هیچوقت هیچ مردی رو دوست نخواهم داشت...
زیرزمینی