روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷تیر
گفت مثلا فکر کردی خیلی بهم خدمت کردی؟ خیلی مراقبم بودی؟ ده سال پیش فکر میکردم ده سال دیگه میفهمین ولی هنوزم نمیفهمین... کارتون مراقبت نبود مامان خیانت بود گفت تو چت شده دختر دیوونه شدی؟ گفت مامان من مثل یه درخت بی بارم دستامو نگاه کن خالیه خالیه گفت خب حالا که چی... یه بچه هم پس مینداختی مثل خودت تو روت وایمستاد و همه چیو مینداخت گردن تو که تمام شکستای زندگیش و تو مقصری اشک تو چشاش جمع شدو گفت راس میگی مامان... مقصر منم باید ولتون میکردم و میرفتم ولی خیلی بی عرضه بودم... جوون که بودم دوست داشتم کسی عاشقم باشه بغلم کنه... فکر کردی فقط مردان که ن. یاز. جن. سی دارن؟ من نبودم نداشتم؟ گفت خاک برسرت خب الان برو ج. ن. د. ه شو اشکاش سرازیر شد پوزخند زد و گفت اره درست میگی من هر. زه ام... دلم میخوایت بچه خودمو بغل کنم... روزگار جوونیم بابد میموندم و مراقب پدر مریضم میشدم بعدم که تو و زن دادن داداش... انقدر بی عرضه بودم که به غکر خودم نبودم... حالا هیچی ندارم... نه مردی نه بچه ای... یه عمر با ترس تنهایی سر کردم تا بهش دچار شدم... حالا 38سالمه...چی دارم؟؟؟ هیچی.... این داغ تنهایی داره منو میکشه مامان... هرروز یه ایراد از من از اونا... مامان خودتون که دیدبکسی نبود.... من فرشته دوعالم ولی کسی نبود... چکار میکردم ها؟ کسی منو دوست نداشت نخوذست... هرروز سخت گرفتین هرروز سختتر من موندمو تنهاییم حالا خیلی خوشبختم؟ فقط چون طلاق نگرفتم خیلی خوشبختم... مامان شما مگه چقدر دیگه زنده این؟ امیدوارم فقطشده حتی یه روز من زودتر از شما بمیرم... در گ دیوار این خونه بدجوریداره خفم میکنه گفت... بمونو پادشاهی کن ارث منو باباتو بخور... پول داری شوهر براچیته گفت مامان من یکیو میخوام بهم بگه جوونم خوشگلم... یکی که کنارم باشه بهم نیاز داشته باشه یکی که بهم محبت کنه.... اصلا محبت نکنه ولی من بهش محبت کنه... اصلا یکی که فقط نذاره این فکرا بیاد تو مغزم... یکی که زندگی کنمم پوزخند زد وگفت زندگی کردن تو شوهر کردنه فقط؟ بهت زده نگاهش کرد و گفت راست میگی مامان من خیلی ناشکرم پینوشت:برای دوست عزیزم بی غرض و قضاوت... برای اینکه لحظه ای روزگارشو درک کنم
زیرزمینی
۱۷تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۳تیر
صبح طبق معمول با غرزدن بیدار شدم... دکمه تعلیق گوشی رو زدم تا پنج دقیقه بیشتر بخوابم دوباره که زنگ زد و پاشدم با اخم به گوشی گفتم یه دودقه نذاری من بخوابما... پاشدم و بدو بدو رفتم حاضر شدم وزدم بیرون اون قبل از من میره در حد چند دقیقه... عصر که رسیدم اونم رسیده بود چند دقبقه زودتر سلام کردم و لباس عوض کردم و تند و تند دست به کار ناهار شدم... گوله اتیش بودم بدجوری گرمم شده بود... منتظر یه حرف بی ربط بودم تا اتیش بگیرم... برنجو گذاشتم گرم بشه میگو ها رو هم ریختم تو دیگ و نشستم تند و تند سالاد درست کردن... اومد نشست جلوم و گفت خسته نباشی... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم ممنون گفت یعنی به دلم موند تو یه روز حوصله داشته باشیا گفتم تو هم یه روز با این دهاتیا سرو کله بزنی همین میشی... گفت قبل از عروسیو یادته؟ قبل عروسی چیه روز اولی که همو دیدیم گفتی میخوام کار کنم یه جوری روی کارت تاکیید داشتی که من فکر میکردم دیوونه ای و میخوای روزی 12 ساعت کار کنی... حالا با این وضعیت جون داری بازم کار کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو چجوری انقدر صبرت زیاده من خیلی زود صبرم تموم میشه و بی حوصله میشم گفت بس که لوسی... والا واسه همه قیافهزنای قدرتمندو میگیری بعد تو خونه انقدر لوس و بد عنقی گفتم باشه تو خوبی از سر میز بلند شدمو رفتم سر گاز میگو ها رو هم بزنم گفت تو که انقدر لوسی خب کار نکن درسم نخون ولی بد عنقیتو تو خونه من نیار گفتم من دارم کار میکنم خونه من و خونه تو میکنی وای به روزی که کار نکنم گفت چشمم کور دندم نرم کار میکنم و خرج زندگیمونو میدم من که حتی نمدونم تو چقذر حقوق میگیری یه چیزی تو مغزم میگه زندگیتو خراب نکن نفس عمیق مکشیدم و گفتم. من فقط خستم امروز طبق معمول دعواداشتیم تو مرکز هوا هم که گرمه من فقط خستم همین چیزی نمیگه و میره میشینه پای تلویزیون منم پای گاز دارم غذا رو هم میزنم... این بغض لعنتی از گلوم پایین نمیره.... تقصیر منه یا تقصیر اون؟
زیرزمینی
۱۳تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۳تیر
صبح طبق معمول با غرزدن بیدار شدم... دکمه تعلیق گوشی رو زدم تا پنج دقیقه بیشتر بخوابم دوباره که زنگ زد و پاشدم با اخم به گوشی گفتم یه دودقه نذاری من بخوابما... پاشدم و بدو بدو رفتم حاضر شدم وزدم بیرون اون قبل از من میره در حد چند دقیقه... عصر که رسیدم اونم رسیده بود چند دقبقه زودتر سلام کردم و لباس عوض کردم و تند و تند دست به کار ناهار شدم... گوله اتیش بودم بدجوری گرمم شده بود... منتظر یه حرف بی ربط بودم تا اتیش بگیرم... برنجو گذاشتم گرم بشه میگو ها رو هم ریختم تو دیگ و نشستم تند و تند سالاد درست کردن... اومد نشست جلوم و گفت خسته نباشی... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم ممنون گفت یعنی به دلم موند تو یه روز حوصله داشته باشیا گفتم تو هم یه روز با این دهاتیا سرو کله بزنی همین میشی... گفت قبل از عروسیو یادته؟ قبل عروسی چیه روز اولی که همو دیدیم گفتی میخوام کار کنم یه جوری روی کارت تاکیید داشتی که من فکر میکردم دیوونه ای و میخوای روزی 12 ساعت کار کنی... حالا با این وضعیت جون داری بازم کار کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو چجوری انقدر صبرت زیاده من خیلی زود صبرم تموم میشه و بی حوصله میشم گفت بس که لوسی... والا واسه همه قیافهزنای قدرتمندو میگیری بعد تو خونه انقدر لوس و بد عنقی گفتم باشه تو خوبی از سر میز بلند شدمو رفتم سر گاز میگو ها رو هم بزنم گفت تو که انقدر لوسی خب کار نکن درسم نخون ولی بد عنقیتو تو خونه من نیار گفتم من دارم کار میکنم خونه من و خونه تو میکنی وای به روزی که کار نکنم گفت چشمم کور دندم نرم کار میکنم و خرج زندگیمونو میدم من که حتی نمدونم تو چقذر حقوق میگیری یه چیزی تو مغزم میگه زندگیتو خراب نکن نفس عمیق مکشیدم و گفتم. من فقط خستم امروز طبق معمول دعواداشتیم تو مرکز هوا هم که گرمه من فقط خستم همین چیزی نمیگه و میره میشینه پای تلویزیون منم پای گاز دارم غذا رو هم میزنم... این بغض لعنتی از گلوم پایین نمیره.... تقصیر منه یا تقصیر اون؟
زیرزمینی
۱۳تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۲تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۲تیر
نشسته جلوم واسه مراقبت نوزادش اومده... مدام چادرشو جلو میکشه تو این گرما... میگه: خانم دکتر32سالم شده بود...خواستگارای زیادی نداشتم روی همون هایی که داشتم بابام مدام ایراد میذاشت... این اواخر فقط مردای زن مرده و یا برا ازدواج دوم میومدن سراغم... نشستم و با پدرم حرف زدم... گفتم من دلم میخواد مادر بشم.... دیگه برام مهم نیست کی کنارم باشه... اصلا باشه یا نباشه... فقط میخوام بچه ای از خودم داشته باشم... میدونم حرفم اشتباه بوده وهست ولی چکار میکردم؟ اینجا دهاته... بچه های خواهر بردرا رو بزرگ میکردم که بعد تف کنن تو صورتم... معاینه تموم میشه و دارم پرونده رو مینویسم... میگه این اواخر دوتا خواستگار داشتم هر دوتاشون منو واسه زن دوم میخواستن یکیشونو انتخاب کردم... مسن تر بود ولی فکر میکردم بیشتر میتونه مراقبم باشه... حالا من دخترمو دارم میتونم دوسش داشته باشم بغلش کنم ببوسمش وکسی چپ چپ نگاهم نکنه... بچه رو بغل میکنه و میشینه رو صندلی بازم چادرشو میکشه جلوتر... سرم تو زندگی خودمه حتی نمیگم شوهر بیشتر بیاد پیشم میدونم من شوهر یکی دیگه رو بردم... خیاطی میکنم تمییز کاری میکنم پول جمع میکنم برای زندگی خودمو دخترم... بهش یاد میدم چجوری باید دوست داشته بشه و دوست داشته باشه... نمیذارم سرنوشتش مثل من بشه هرچند میدونم خیلی به خودم شوهرم و این بچه ظلم کردم ولی چاره دیگه ای نداشتم دوباره بچه رو بغل میکنه میبوسه چادرشو میکشه جلو و معلومه موقع راه رفتن درد داره ولی تنهاس و تنها برمیگرده و میره زن دوم سن بالا و بچه دختر میدونم سخته اینجا تو این دهات... ولی زن محکمیه... برای خوشحال بودن داره تلاش میکنه
زیرزمینی
۱۲تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۲تیر
نشسته جلوم واسه مراقبت نوزادش اومده... مدام چادرشو جلو میکشه تو این گرما... میگه: خانم دکتر32سالم شده بود...خواستگارای زیادی نداشتم روی همون هایی که داشتم بابام مدام ایراد میذاشت... این اواخر فقط مردای زن مرده و یا برا ازدواج دوم میومدن سراغم... نشستم و با پدرم حرف زدم... گفتم من دلم میخواد مادر بشم.... دیگه برام مهم نیست کی کنارم باشه... اصلا باشه یا نباشه... فقط میخوام بچه ای از خودم داشته باشم... میدونم حرفم اشتباه بوده وهست ولی چکار میکردم؟ اینجا دهاته... بچه های خواهر بردرا رو بزرگ میکردم که بعد تف کنن تو صورتم... معاینه تموم میشه و دارم پرونده رو مینویسم... میگه این اواخر دوتا خواستگار داشتم هر دوتاشون منو واسه زن دوم میخواستن یکیشونو انتخاب کردم... مسن تر بود ولی فکر میکردم بیشتر میتونه مراقبم باشه... حالا من دخترمو دارم میتونم دوسش داشته باشم بغلش کنم ببوسمش وکسی چپ چپ نگاهم نکنه... بچه رو بغل میکنه و میشینه رو صندلی بازم چادرشو میکشه جلوتر... سرم تو زندگی خودمه حتی نمیگم شوهر بیشتر بیاد پیشم میدونم من شوهر یکی دیگه رو بردم... خیاطی میکنم تمییز کاری میکنم پول جمع میکنم برای زندگی خودمو دخترم... بهش یاد میدم چجوری باید دوست داشته بشه و دوست داشته باشه... نمیذارم سرنوشتش مثل من بشه هرچند میدونم خیلی به خودم شوهرم و این بچه ظلم کردم ولی چاره دیگه ای نداشتم دوباره بچه رو بغل میکنه میبوسه چادرشو میکشه جلو و معلومه موقع راه رفتن درد داره ولی تنهاس و تنها برمیگرده و میره زن دوم سن بالا و بچه دختر میدونم سخته اینجا تو این دهات... ولی زن محکمیه... برای خوشحال بودن داره تلاش میکنه
زیرزمینی