روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «داستان های یک پزشک» ثبت شده است

۰۸تیر
گفتم نه چرا نه؟ چون نمیخوام چرا نمیخوای؟ نیاز به دلیل هست؟ اره پسر خوبیه خونواده خوبیه توهم که دیگه بچه نیستی.اخه عیبش چیه؟ مگه باید عیبی داشته باشه.دلم نمیخواد یکم فکر کن از سن مادر شدنت میگذره مگه من کارخونه جوجه کشیم که به ملاکم فرصتم برای بچه دار شدن باشه هاهاها...ببین کجا زندگی میکنی بعد اداهای فمینیستی در بیار ادا نیس...نمیتونی مجبورم کنی اینجا ایرانه...ملاک ادما همین چیزاس...وقت برای بچه دار شدن ...سن کم...پول ...تحصیلات...چی میخوای دیگه من همه اینا رو دارم شوهر براچیمه؟ نگو که نمیخوای مادر بشی؟ مگه همه مادر میشن؟ نمیگم بهشون که جواب رد دادی و میری دوباره میبینیش تا یه دلیل قانع کننده بیاری پی نوشت:خب قبل از اینکه کسی بپرسه خودم بگم...جواب ازمون دستیاری اومد و دقیقا همونقدری که فکر میکردم افتضاح شد...باید بخونم برای اسفند
زیرزمینی
۰۱تیر
میگه شما به زور اینجا نشستی؟ میگم چی؟زور؟نه!چرا؟ میگه اخه انگار حوصله حرف زدن ندارین وای خدایا مرسی که سوژه رو دادی دستم... میگم راستش نه...اخه من تو همچین موقعیتی نبودم نمیدونم چی بگم... میگه منظورتون خواستگاریه سنتیه؟ میگم نه کلا منظورم خواستگاریه میگه یعنی چی؟ میگم میتونم راحت باشم؟ میگه حتما خودمو میزنم به خنگی و میگم به مامانم اینا نگید عصبانی میشن بهتون گفتم ولی من اعتقاد به صداقت دارم...من تاحالا هیچ کس ازم خواستگاری نکرده... میگه شوخی میکنی خانم دکتر؟ میگم نه میگه مگه میشه...تو دانشگاه؟جاهای دیگه خنگی رو ادامه میدم و میگم...جدی میگم...هیچ پسری از من خوشش نیومده...من یکم دعواییم سال اول دانشگاه با یکی از پسرا دعوام شد...منم وسط کوریدور دانشگاه پریدم روش و زدمش... با چشمای از حدقه در اومده میگه چرا؟ اصلا مغزم کار نمیکنه...یه جوری دارم گند میزنم که خودمم نمیتونم جمعش کنم...سرخ میشم و میگم یادم نیس بیچاره عرق میکنه و نمیدونه چی بگم...یکم بعد بلند میشیم و خداحافظی و اینا...به رفتارای خل و چلیم ادامه میدم تا میرن... خیالم راحتته پی ماجرا رو نمیگیرن که فردا میبینم بابا میگه زنگ زدن گفتن جوابتون چیه؟ .... پی نوشت:یه جوری شده وضع معدم که هر چیزی بخورم تا از دهنم خارج و وارد بقیه مسیر میشه من شروع میکنم عق زدن...قبلا با یه سری مواد غذایی بود و الان تقریبا هر چیزی به جز مواد گوشتی باعثش میشه...حداقل نیم تا یک ساعت طول میکشه ...رگورژیتیشن و ریفلاکس ندارم...کاهش وزن و استفراغم ندارم...دلپیچه دل درد و گلاب به روتون دارم...وهنوزم حال ندارم برم از یه متخصص داخلی نظرشو بپرسم.والا مریضا ما خوب حال داشتن هر روز تو بهداشت بودن
زیرزمینی
۲۳خرداد
پرسید عاشق شدی؟ گفتم اره گفت عاشق خیالت؟ گفتم چه اشکالی داره؟ گفت نداره؟ گفتم نداره گفت ولی خودت میدونی این شکلی نیس گفتم نباشه...اون که دیگه بر نمیگرده...چه اشکال داره این شکلی باشه بغلش کردم...هنوزم نرم بود...لاغر بود...مثل بچگیامون...چه اشکال داشت...بی ضرر ترین چیز دنیاس بغل کردن
زیرزمینی
۲۳خرداد
نشسته کنارم روی تخت.میخنده بهم...میگه خوشگل شدی...نگاهش میکنم میگم مرسی...میگه واقعا میخوای این کارو کنی؟ِِِمیگم میبینی که دارم میکنم...دستمو میگیره و لبخند میزنه... یه دفه صدای خنده بلندی از سالن میاد...میگم انگار حل شد...سرمو میبرم نزدیک گوشش و میگم بذار بهت بگم چجوری پیش میره...من میرم داخل و میشینیم حرف میزنیم بعد اون به این نتیجه میرسه که من شیرین میزنم ولی چون رودربایستی دارن با بابا نمیتونن بگن نه...بعد تصمیم میگیرن کاری کنن که من منصرف بشم...البته که باید کاری کنن که بابا منصرف بشه...بعد چند روز زنگ میزنن...ماهم میگیم بازم بیان بعدم اونا میگن و میخندن و میگن ما راضی و شما هم راضی...بعدم کم کم کاری میکنن که خود به خود بهم بخوره و چند روز بعد میرن سراغ بعدی میگه از کجا مطمینی؟ یهو درباز میشه مامانم میاد تو و میگه بیا...نگاهم میکنه...دامنم و درست میکنه چشم غره میره و با تحکم مسگه پاک کن این رژ سرخو زشته... حوصله بحث ندارم میگم باشه تو برو من میام نگاه خودم میکنم تو اینه...موهام عرق کرده و بیریخت شده ارایش.تقریبا فقط یه رژ دارم که پاکش میکنم...دمپایی پا میکنم و میرم سمت سالن...سلام مادر...پدر...همراه...و خودش...ناامید میشم...میرم میشینم کنار مامان و تو دلم میگم اه گندش بزنن من نمیفهمم مرد مگه باید خوشگل باشه...قد حدود180 داره که زیاد بلند نیست...هیکل رو فرم...کت تک که من دوس دارم با جین...نه سبزه نه سفید و موهای فوق خوشگل داره...یعنی واقعا گندت بزنن حرفای معمولی زده میشه...من کم کم داره حوصلم سر میره و از حرفای بابا حرص میخورم که یهو مادرش میگه خب بریمسر اصل مطلب...واقعا؟؟؟؟انقدر کلیشه ای؟؟؟؟مگه سریاله؟؟؟چند جا رفتین که اینجوری حرف میزنین؟؟؟هرشب یه جا؟؟؟ حالا که اینجوره من بهتر از هر کسی بلدم دیوونه بازی در بیارم کیف کنم...چرا که نه...یه شبه...بذار خوش بگذره یکم بعد قرار میشه بریم حرف بزنیم و من راهنمایی میکنم به سالن...وای خدایا...اخه انقدر پسر خوشگل؟؟؟بدبختیه منه ها...فیلممون کردی خدا از قالب خانم دکتر اخمو میام میام بیرون و شیرین زبون جذاب پر از عشوه و البته خر میشم...
زیرزمینی
۱۸خرداد
میگه تا حالا چند نفربهت گفتن شوهر کن؟ میزنم زیرخنده تا حالش عوض بشه و میگم بستگی داره از نظر کی بگی میگه یعنی چی؟ میگم خواهرم فکر میکنه من هم.جن.سگ.را.م که دوس پسر ندارم...بابام فکر میکنه من یه ترشیده بدختم...داداشم فکر میکنه باید یکیو برای من پیدا کنه و مادرم فکر میکنه بالاخره همای سعادت روی دوش منم میشینه میگه چندتا دوستای مجردت بهت میگن شوهر کن؟ میگم هیچ کدوم...اخه هرکی دنبال شوهر کردن خودشه.دوست ترشیدم تویی که 35 سالته و شوهر نکردی بغض میکنه...میگم بیخیال بابا...بیخیال همه...شوهر کیلو چند...فکر نکن نفهمیدم خودت چشمات پر اشکه صدات پر بغض اشکاش که دونه دونه سرازیر میشه میگه...میدونی چند وقته باکسی حرف نزدم دستشو میگیرم و میگم حالا که من اینجام حرف بزن مامانمو که دیدی...حالش خوب نیس...راضی نمیشه بره دکتر یه ماهه هر روز میرم مطب دکترش ولی وقت نمیده...نمیدونم پیش کی ببرمش...میترسه از دکتر و دوا...بهش میگم فلان دارو بخور راضی نمیشه گفتم حداقل منو قبول نداره شاید یه متخصص رو قبول کنه دستشو فشار میدم میگم میفهمم...تنهایی و همه بار زندگی رو دوش تو مونده میگه بخدا ناراحت نیستم از کارایی که براشون میکنم که دلم میخواد از ایران برم و بخاطر اونا موندم...ناراحت نیستم که چقدر تنهام که انتخاب خودم بوده ولی حرف بقیه دلمو میسوزونه... میگم چی شده مگه؟ میگه خواهرم از اون سر دنیا زنگ زده که خاک بر سر بدبختت کنن پاشو بیا اینجا...یعنی هردفه همینا رو میگه ولی خب من هیچی نمیگم...بهش نگفتم که اون معتاد کثافت اذیتم کرده که ازش میترسم ولی چکار کنم...سر پیری به مادرم بگم نرو بچه خواهرتو ببین...خودش به اندازه کافی حالش خوب نیس خب منم با این حرفام بشم قوز بالا قوز میگم خب کاریم کرد؟ میگه نه در اون حد ولی خب ازش میترسم...یبار اومد سمتم تونستم از خودم دفاع کنم... اشکاشو پاک میکنه...از حرص دستمال توی دستشو ریز ریز میکه باز چشماش پر اشک میشه...به لبخند تلخ میچسبونه روی صورتش میگه از اون سر دنیا زنگ زده بهم میگه گفتن من افسرده ام باید دارو بخورم هر هفته برم روانکاو...یکی نیس بهش بگه خب به درک...مارو ول کردی رفتی پی زندگیت...خودت خواستی مگه نه دست بچه ها و شوهرتو گرفتی رفتی...اگه تو اینا رو بهت گفتن حداقل تحت نظری...من چی بگم منی که دوبار بستری شدم...نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون...هرساعتم باگریه میگذره...اگه تو فقط کم خونی من هزارتا بیماری دارم میگم ول کن بابا خواهرت همیشه همینجوری بود...دفه اولش نیس که میگه بدبخت منو توییم...حداقل اون یکیو داره کنارش باشه بغلش کنه مردش باشه نصف مسئولیت زندگی رو برعهده بگیره...من و تو چی میخندم و میگم بیخیال بابا ترشیدگی هم عالمی داره... سعی میکنم بهش بفهمونم شاید خیلیم بعد نیس اوضاعمون...شاید میشه تحملش کرد میگه...تازه ناراضیم هست که من با اون سابقه درخشان پدرشوهرم چجوری به پسرش اعتماد کنم؟یکی نیس بش بگه مگه مجبورت کرده بودن بهش شوهر کنی؟مگه از قبل نمیدونستی؟ میگم والا مردم خوب پررو ان اون سر دنیا داری عشق و حالتو میکنی از ما بیشتره شوهرتو داری بچه اتو داری کارتو داری چته دیگه گفت دیگه بریدم هربار زنگ میزنه هر دری وری به فکرش میرسه میگه...ایندفه برگشت گفت اگه تو یا مامان بلایی سرتون بیاد من که سلامت روحی ندارم که بتونم تحمل کنم...خواستم بهش بگم بیشعور اخه مگه فقط خودتی...خب من چرا نرفتم از ایران...اگه تو رفتی کارگری من که راحت میتونستم تحصیلی یا کاری برم...نمیتونی تحمل کنی و ده ساله برنگشتی؟؟؟چرا فکر میکنی فقط خودتی...شوهرت که نمیخواست بره تو مجبورش کردی...نمیتونی تحمل کنی ولی رفتی منم نمیتونم تحمل کنم ولی نمیرم... بغلش میکنم...گریه میکنه...بهش میگم ابمیوه بخور نشی لااقل...بهش نمیگم چه ماجاراهای مسخرهای دارهمیوفته...فکر کنم بدترین کار اینه که به دختری که از تنهایی خسته شده بگی که ممکنه ازدواجی در شرف وقوع باشه...سعی میکنم کمکش کنم تا حرفاشو بزنه و خالی بشه...حرفاش که تموم شد اشکاش که بند اومد...میزنم زیر گریه... میگه دیوونه شدی؟ میگم نه یه دختر خوشگل نشسته جلوم گریه میکنه...خب من نباید براش ناراحت بشم... خسته تر از اونه که منم با حرفام دردشو بیشتر کنم...من یه جایی پیدا میکنم که بعدها دردمو خالی کنم
زیرزمینی
۱۳ارديبهشت
گفت همشون سر وته یه کرباسن...دل نباید بهشون بست... گفتم بله درست میگی گفت مجرد بمونه بهتره گفتم بله درست میگی ولی جوونی خودتو یادت رفته با دلخوری نگاهم کرد و گفت چی یادم رفته؟ گفتم خودت چرا 23 سالت بود ازدواج کردی؟ گفت اون موقع فرق داشت گفتم چرا طلاق نگرفتی؟ گفت طلاق میگرفتم کجا میرفتم گفتم الان که خودت پولداری چرا طلاق نمیگیری؟ گفت طلاق بگیرم که چی بشه؟ گفتم چرا گند کاریاشو تحمل میکنی؟ گفت برام مهم نیس گفتم چرا جلوی توهین هاش حداقل نمی ایستی؟ گفتم بچه دارم گفتم بچه هات که بزرگن مسلما اونا هم نمیخوان مادرشون انقدر تحقیر بشه گفت چکار کنم؟ گفتم حداقلش وقتی یه چیزی میگه بده دستم گوش نکن...بهونه میگیره لی لی به لالاش نذار...کوفت خورد اصلا... گفت پدر بچه هامه احترامش واجبه گفتم احترام زیاد کثافت میاره.تو مادر بچه هاش نیستی؟احترامت واجب نیس؟ میگه تو نمیفهمی گفتم اره تو هم جوونیت یادت رفته...بذار ازدواج کنه...تنهایی سخته...من که 28 سالمه درکش میکنم...میخواد بره و زندگیشو بسازه...سی سالش شده دیگه...حقوقش از من و تو بیشتره...بذار بره سر زندگیش...بذار خودش سرش بخوره به سنگ میگه بچمه چجوری بذارم سرش بخورهبه سنگ...شما ها جوونید نمیفهمید...هی شوهرشوهرفکرمیکنیدخبریه... گفتم نه فکر نمیکنیم خبریه میدونیم سخته خیانت هست...بی عاطفگی هست و میدونیم اینا اول مشکلاته...ولی یه درصد فکر کردی حتی ما هم نیاز ج.ن.س.ی داریم...دخترت سی سالشه گفت شما هم چه چیزایی براتون مهمه گفتم شما 30 سالت بود حس نمیکردی چون هروقت میخواستی نیازت رفع میشد...شاید اون دلش میخواد خب...ادمیم نیس که خارج روابط قانونی رفعش کنه بهم چشم غره میره که چقدر چشم سفیدی دختر و بحث رو همین جا درز میگیرم گفتم شما رفتی راه دور اذیت شدی...ولی من رفتم راه دور اتفاقا بهم هم خوش گذشت گفت دختر من مثل شما نیس...بسازه...هیچ مشکلی تو خونه نداره گفتم مطمئنی؟پس چرا یه چیزای دیگه به من میگه گفت مثلا چی میگه؟ گفتم مثلا اینکه گاهی دلش میخواد تو خونه تنها باشه...دلش میخواد چیزی برای خونه بخره کسی ازش نپرسه چرا یا نگه نیاز نداشتیم...مثلا وسایل خونه رو به سلیقه خودش بخره گفت اخه اینا چین که مهم باشه؟گفت اینا حرفای خودت نیس وگرنه تو که به فکر شوهر نیستی...داری درستو میخونی کارتو میکنی گفتم حرف من یا دختر شما چه فرقی میکنه گفت من میگم بهش یکم از شما یاد بگیره...بشینه درسشو بخونه گفتم اتفاقا مادر منم تا وقتی درس نمیخوندم میگفت درس بخون الان که درس میخونم میگه شوهر کن گفت اصلا دختر من شوهریه گفتم خودت میدونی شوهریه یعنی چی...پس بذار شوهر کنه بازم بهم چشم غره رفت و گفت..شما نمیفهمید گفتم شما هم جوونیت یادت رفته
زیرزمینی