روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸فروردين
-دارم ازدواج میکنم-میخوای منو اذیت کنی- من که بهت گفته بودم به دردت نمیخورمدختر جوان سکوت کرد مغزش از کار افتاده بود...گر گرفت...خشم تمام وجودش را گرفت-دیگه حتی یه لحظه هم نمیخوام ببینمتسارا پشتش را کرد و رفت ...پسر جوان پشت سرش راه افتاد...دختر برگشت...با تمام غیظی که داشت گفت:-به خدا قسم یه قدم دیگه دنبالم بیای انقدر همین جا جیغ میزنم که کل مردم شهر دورم جمع بشنودر خلاف جهت شروع به دویدن کرد...تعطیلات عید بود و همه جا پر از مسافربود...وقتی که دیگر نای نفس کشیدن نداشت ایستاد...ص.رتش را پوشاند و زد زیر گریه....ودر پناه یکی از درخت های پارک با بلند ترین صدایی که داشت گریه کرد10 سال بعد-همین جاست فکر کنم ...تو این سالها خیلی تغییر کرده...-مگه تو اینجا زندگی نمیکردی؟مگه خونه دوستت نیست؟باید قبلش زنگ میزدیم-چرا فربد ولی ده سال پیش بود همه چی اینجا عوض شدههنوز دستش روی زنگ بود که مردی در را باز کرد-سلام...بفرمایید؟-س...سلامهر دو میخکوب شدند-من سارام-ساراموهایش سفید شده بود...مسن شده بود...پیر شده بود...اما هنوز هم خودش بود...مرد سارا و فربد را به داخل دعوت کرد...مریم به استقبالشان امد...پس با مریم ازدواج کرده بود...پس سالها پیش بخاطر مریم ترکش کرده بود......-خونه پدری رو خراب کردیم ...اینجارو ساختیم...حالا خیلی از بچه ها رفتن...هرکسی یه جاییه واحد هارو کرایه دادن...شقایق اگه بفهمه برای دیدنش اومدین خیلی خوشحال میشه...چی شد بیخبر بعد از اینهمه سال؟!...مرد تلفنی صحبت کوتاهی کرد و گفت:شقایق و شوهرش رفتن باغ ...پاشین ما هم بریم باغفربد گفت:ممنون من باید برم جایی یه قرارمهم کاری دارم ولی سارا جان شما برو بعد میام دنبالت...حیفه تا اینجا اومدی دوستت رو نبینیفربد رفت. همین که مریم و سارا و مرد خواستند  از خانه خارج شوندتلفن خانه زنگ خورد...مریم بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد -عزیزم مامانم اینا دارن میان اینجا من میمونم شما برید-نه خب اینجوری که بده من مزاحم نمیشم برای من یه تاکسی بگیرید من میرم-همش کوچه باغه ادرس نداره که بهت بدم...میرسونمت و برمیگردم...ساراومرد سوار ماشین شدند...سکوت سنگینی بینشان حاکم بود-چرا حرف نمیزنی؟-چی بگم؟-از زندگیت راضی هستی؟-اندازه تو-دوسش داری؟-همونقدر که تو مریم رو دوست داریتمام قرص هایی که دکتر برای یک ماه  ایندش تجویز کرده بود را خورد...مرد وارد اتاق شد...قرص هارا که دید فریاد زد:چکار کردی؟سارا با صورتی مبهوت بدون هیچ حسی نگاهش میکرد...-پاشو لباس تو بپوش میبرمت بیمارستانسارا درحالی که ارام ارام گریه میکرد وموهایش را زیر شال مشکی میزد روی صندلی عقب اتوموبیل نشست...-الو...شقایق...خودتو زود برسون بیمارستان...ساراتمام قرص هاشو یک جا خورده...نه الان خوبه...به هوشه...قبل از اینکه فربد برسه  بیمارستان من میرم...بگو تو پیداش کردیمرد از اینه نگاهی به سارا انداخت...با همان صورتی که هیچ حالتی در ان انعکاس نداشت اشک میریخت-میخوام فقط منو دوست داشته باشی-بخوابونش روی تخت...اسمش چیه؟-سارا-سارا چند تا قرص خوردی؟چی بودن؟فقط نگاه میکند...-اینا پوکه هاشه خانم دکتر...حرف نمیزنه فقط گریه میکنه...حدود پنجاه تا خورده-کی؟-نیم ساعت پیش-شما چه نسبتی باش دارین؟-من شقایق دوستشمسارا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت-سارا اینو میبینی...میخوام بکونمش توی بینیت...به حلقت که رسید قورتش بده که اذیت نشی...اها...افرین افرین...تمام شدشقایق میزند زیر گریه-گریه نکن حالش خوبه...زنده میمونهصدای پزشک توی گوش سارا زنگ میزند...زنده میمونه...زنده میمونه...واقعا فکر میکنه من زندم!!!!-شما بیرون باشیدشقایق اتاق را ترک میکند-خب بگو ببینم سارا خانم چرا انقدر قرص خوردی؟با بغض نگاه میکند-میخواستی خودتو بکشی؟میزند زیر گریه و ارام ارام اشک میریزد-دلت اومد؟دختر به این خوبی و خانمیو خوشگلی-چرا دلم نیادفردا صبح-خانم شما یه لحظه بیاید...تاحالا سابقه خودکشی داشته؟-والا من درجریان نیستم بذارید شوهرش بیاد ازش بپرسید-شما میدونید مشکلش چیه؟-فکرکنم باشوهرش مشکل داره انگار بهش خیانت میکنه  چون تمام مدتی که خواب بود میگفت میخوام فقط منو دوست داشته باشی-اسم شما چیه چه نسبتی باهاش دارین؟-مریم...از دوستای خواهر شوهرمه...الان با شوهرش رفتن دنبال کارای ترخیصش...شقایق که اومد ازش بپرسید بیشتر درجریانهپی نوشت:ببخشید سارای عزیز...خیلی بد نوشتم...اصلا دوستش نداشتم...ولی هرکاری کردم نتونستم درستش کنم...امیدوارم زودتر خوب بشی...سالم و شاد بشی
زیرزمینی
۱۸فروردين
-دارم ازدواج میکنم-میخوای منو اذیت کنی- من که بهت گفته بودم به دردت نمیخورمدختر جوان سکوت کرد مغزش از کار افتاده بود...گر گرفت...خشم تمام وجودش را گرفت-دیگه حتی یه لحظه هم نمیخوام ببینمتسارا پشتش را کرد و رفت ...پسر جوان پشت سرش راه افتاد...دختر برگشت...با تمام غیظی که داشت گفت:-به خدا قسم یه قدم دیگه دنبالم بیای انقدر همین جا جیغ میزنم که کل مردم شهر دورم جمع بشنودر خلاف جهت شروع به دویدن کرد...تعطیلات عید بود و همه جا پر از مسافربود...وقتی که دیگر نای نفس کشیدن نداشت ایستاد...ص.رتش را پوشاند و زد زیر گریه....ودر پناه یکی از درخت های پارک با بلند ترین صدایی که داشت گریه کرد10 سال بعد-همین جاست فکر کنم ...تو این سالها خیلی تغییر کرده...-مگه تو اینجا زندگی نمیکردی؟مگه خونه دوستت نیست؟باید قبلش زنگ میزدیم-چرا فربد ولی ده سال پیش بود همه چی اینجا عوض شدههنوز دستش روی زنگ بود که مردی در را باز کرد-سلام...بفرمایید؟-س...سلامهر دو میخکوب شدند-من سارام-ساراموهایش سفید شده بود...مسن شده بود...پیر شده بود...اما هنوز هم خودش بود...مرد سارا و فربد را به داخل دعوت کرد...مریم به استقبالشان امد...پس با مریم ازدواج کرده بود...پس سالها پیش بخاطر مریم ترکش کرده بود......-خونه پدری رو خراب کردیم ...اینجارو ساختیم...حالا خیلی از بچه ها رفتن...هرکسی یه جاییه واحد هارو کرایه دادن...شقایق اگه بفهمه برای دیدنش اومدین خیلی خوشحال میشه...چی شد بیخبر بعد از اینهمه سال؟!...مرد تلفنی صحبت کوتاهی کرد و گفت:شقایق و شوهرش رفتن باغ ...پاشین ما هم بریم باغفربد گفت:ممنون من باید برم جایی یه قرارمهم کاری دارم ولی سارا جان شما برو بعد میام دنبالت...حیفه تا اینجا اومدی دوستت رو نبینیفربد رفت. همین که مریم و سارا و مرد خواستند  از خانه خارج شوندتلفن خانه زنگ خورد...مریم بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد -عزیزم مامانم اینا دارن میان اینجا من میمونم شما برید-نه خب اینجوری که بده من مزاحم نمیشم برای من یه تاکسی بگیرید من میرم-همش کوچه باغه ادرس نداره که بهت بدم...میرسونمت و برمیگردم...ساراومرد سوار ماشین شدند...سکوت سنگینی بینشان حاکم بود-چرا حرف نمیزنی؟-چی بگم؟-از زندگیت راضی هستی؟-اندازه تو-دوسش داری؟-همونقدر که تو مریم رو دوست داریتمام قرص هایی که دکتر برای یک ماه  ایندش تجویز کرده بود را خورد...مرد وارد اتاق شد...قرص هارا که دید فریاد زد:چکار کردی؟سارا با صورتی مبهوت بدون هیچ حسی نگاهش میکرد...-پاشو لباس تو بپوش میبرمت بیمارستانسارا درحالی که ارام ارام گریه میکرد وموهایش را زیر شال مشکی میزد روی صندلی عقب اتوموبیل نشست...-الو...شقایق...خودتو زود برسون بیمارستان...ساراتمام قرص هاشو یک جا خورده...نه الان خوبه...به هوشه...قبل از اینکه فربد برسه  بیمارستان من میرم...بگو تو پیداش کردیمرد از اینه نگاهی به سارا انداخت...با همان صورتی که هیچ حالتی در ان انعکاس نداشت اشک میریخت-میخوام فقط منو دوست داشته باشی-بخوابونش روی تخت...اسمش چیه؟-سارا-سارا چند تا قرص خوردی؟چی بودن؟فقط نگاه میکند...-اینا پوکه هاشه خانم دکتر...حرف نمیزنه فقط گریه میکنه...حدود پنجاه تا خورده-کی؟-نیم ساعت پیش-شما چه نسبتی باش دارین؟-من شقایق دوستشمسارا فقط نگاه میکرد و اشک میریخت-سارا اینو میبینی...میخوام بکونمش توی بینیت...به حلقت که رسید قورتش بده که اذیت نشی...اها...افرین افرین...تمام شدشقایق میزند زیر گریه-گریه نکن حالش خوبه...زنده میمونهصدای پزشک توی گوش سارا زنگ میزند...زنده میمونه...زنده میمونه...واقعا فکر میکنه من زندم!!!!-شما بیرون باشیدشقایق اتاق را ترک میکند-خب بگو ببینم سارا خانم چرا انقدر قرص خوردی؟با بغض نگاه میکند-میخواستی خودتو بکشی؟میزند زیر گریه و ارام ارام اشک میریزد-دلت اومد؟دختر به این خوبی و خانمیو خوشگلی-چرا دلم نیادفردا صبح-خانم شما یه لحظه بیاید...تاحالا سابقه خودکشی داشته؟-والا من درجریان نیستم بذارید شوهرش بیاد ازش بپرسید-شما میدونید مشکلش چیه؟-فکرکنم باشوهرش مشکل داره انگار بهش خیانت میکنه  چون تمام مدتی که خواب بود میگفت میخوام فقط منو دوست داشته باشی-اسم شما چیه چه نسبتی باهاش دارین؟-مریم...از دوستای خواهر شوهرمه...الان با شوهرش رفتن دنبال کارای ترخیصش...شقایق که اومد ازش بپرسید بیشتر درجریانهپی نوشت:ببخشید سارای عزیز...خیلی بد نوشتم...اصلا دوستش نداشتم...ولی هرکاری کردم نتونستم درستش کنم...امیدوارم زودتر خوب بشی...سالم و شاد بشی
زیرزمینی
۱۷فروردين
عنوان کتابی از سیامک گلشیریه ...داستان کوتاه...وقتی خریدمش دقت نکردم که داستان کوتاهه چون من بیشتر وقت هااز داستان های کوتاه بدم میاد...واینکه سیامک گلشیری رو با سیاوش گلشیری که قبلا داستان تمام بندها را بریده ام اشتباه گرفته بودم...کتاب خوبی بود...دوسش داشتم چون داستاناش خیلی هم کوتاه نیستن...وایرانین وبیشتر واسه ما قابل لمسنپی نوشت:به دلیل نزدیک شدن به نمایشگاه کتاب تصمیم دارم کتابای نخونده ای رو که رو دستم مونده زودتر بخونم ...هرچند تعدادشون خیلی زیاده ولی سعی میکنم زودتر تمامشون کنمبی ربط نوشت:این فایر فاکس کشته منو...هرکاریشم میکنم درست نمیشه...داداش هم نتونست درستش کنه...بدبختی اینجاست که با اکسپلور و اپرا و کروم هم خیلی راحت بلد نیستم کار کنم
زیرزمینی
۱۷فروردين
عنوان کتابی از سیامک گلشیریه ...داستان کوتاه...وقتی خریدمش دقت نکردم که داستان کوتاهه چون من بیشتر وقت هااز داستان های کوتاه بدم میاد...واینکه سیامک گلشیری رو با سیاوش گلشیری که قبلا داستان تمام بندها را بریده ام اشتباه گرفته بودم...کتاب خوبی بود...دوسش داشتم چون داستاناش خیلی هم کوتاه نیستن...وایرانین وبیشتر واسه ما قابل لمسنپی نوشت:به دلیل نزدیک شدن به نمایشگاه کتاب تصمیم دارم کتابای نخونده ای رو که رو دستم مونده زودتر بخونم ...هرچند تعدادشون خیلی زیاده ولی سعی میکنم زودتر تمامشون کنمبی ربط نوشت:این فایر فاکس کشته منو...هرکاریشم میکنم درست نمیشه...داداش هم نتونست درستش کنه...بدبختی اینجاست که با اکسپلور و اپرا و کروم هم خیلی راحت بلد نیستم کار کنم
زیرزمینی
۱۵فروردين
کشیک خلوتی بود و تازه یه مریض رو فرستاده بودم بخش که گوشیمو در اوردم که ببینم ساعت چنده...دیدم هی پیام و یه مییس کال دارم...دکتر مرموز زنگ زده بود و پیام داده بود که به به خانم اینترن...تبریک میگم انگار خیلی دیگه دکتر شدی...از اخرین باری که حرف زدیم بیشتر از سه ماه میگذره...زنگ میزنم بهش...-تو که قرار بود بیای تهران...پس کی بالاخره؟-چشم میام-نه دیگه منو یادت رفته-فعلا که فرصت نیست....رفتم مطب بابا ویزیت و تشخیص در حد بوندسلیگا-مسخرم میکنه میگه :کوچولو ما بزرگ شده حالا تشخیص چی دادی؟-استیون جانسون ولوکمی-جااااااااان؟؟؟؟؟؟-یه پسره اومده بود با پوست بر افروخته و ترکدگی لب ...خب ما هم از استون جانسون فقط یه عکس دیدیم تا حالا...بعدم یه اقایی بود سی ساله با fuo و پان سایتو پنی...دیگه این یکی تشخیص رو که گذاشتم بابام مرد از خنده ...گفت تو همه مریضا رو فراری میدی-نگران نباش طبیعیه منم اول بخش اینترنیم داخلی بود اولین مریضمو تشخیص سارکوییدوز گذاشتم-وااااااات!!!!!-حالا رفتی جراحی زنگ بزن ازم سوالا رو بپرس کمکت کنم ضایع نشی-شما که خودت یه فتق استرانگوله رو یادت رفته-ببین این راهی که تو اولشی انقدر ذوقشو داری من اخر اخرشم واسه انتخاب رشته رزیدنتیت حتما بهم زنگ بزن-ای بابا مدلشو صد نمونه عوض کردن-میگم تو فقط زنگ بزن بگو چشممیخندم و میگم چشم- فقط اولین بار بهم زدن سخته-سخته چون ادم بچش...بیشتر احساسشه تا منطقش-ما ادم های فوق العاده منطقی هستیم-رشته ما هر بدی داشته باشه یه خوبی داره که میتونه تمام زندگیتو پرکنه...تمام انرژی و توان ادم رو میگیره-دقیقا...تا هر وقت دلت بخواد هی درس هست که بخونی کار هست که بکنی...وقتی دلت بریده شد از زندگی و خودت و تمام ادمای اطرافت...میتونی بدجوری بچسبی به کارت...انقدر که همه چیز و همه کس یادت بره-ما هم مثل شما بی کس بودیم-ما حداقل خودمون با هم میجوشیم-اره خواهر من که فقط بهم حسودی میکرد...توی مراسم هرکی میومد طرف من چپ چپ نگاهش میکرد-این چه حرفیه اخه ...ادم درمورد خواهر بزرگ خودش اینجوری میگه؟...ابجی منم خیلی وقتا خیلی کارا کرده خیلی حرفا زده...ولی من هیچوقت اسمشو نذاشتم حسادت...خب اخلاقشه دیگه...تمام این سالها اون بیشتر با من حرف زده تا من با اون...اون همیشه کاراش درست بوده و من همیشه غلط مگه اینکه خودش بهم گفته باشه چکار کنم...وقتی جوون بود هیچ کاری ایراد نشد ولی واسه من همیشه باید هرکاری میکردم با اجازه میبود...ولی خب خواهرمه من کسی رو جز اوون ندارن نمیخام بچه هام بی کس و کار بزرگ بشن
زیرزمینی
۱۵فروردين
کشیک خلوتی بود و تازه یه مریض رو فرستاده بودم بخش که گوشیمو در اوردم که ببینم ساعت چنده...دیدم هی پیام و یه مییس کال دارم...دکتر مرموز زنگ زده بود و پیام داده بود که به به خانم اینترن...تبریک میگم انگار خیلی دیگه دکتر شدی...از اخرین باری که حرف زدیم بیشتر از سه ماه میگذره...زنگ میزنم بهش...-تو که قرار بود بیای تهران...پس کی بالاخره؟-چشم میام-نه دیگه منو یادت رفته-فعلا که فرصت نیست....رفتم مطب بابا ویزیت و تشخیص در حد بوندسلیگا-مسخرم میکنه میگه :کوچولو ما بزرگ شده حالا تشخیص چی دادی؟-استیون جانسون ولوکمی-جااااااااان؟؟؟؟؟؟-یه پسره اومده بود با پوست بر افروخته و ترکدگی لب ...خب ما هم از استون جانسون فقط یه عکس دیدیم تا حالا...بعدم یه اقایی بود سی ساله با fuo و پان سایتو پنی...دیگه این یکی تشخیص رو که گذاشتم بابام مرد از خنده ...گفت تو همه مریضا رو فراری میدی-نگران نباش طبیعیه منم اول بخش اینترنیم داخلی بود اولین مریضمو تشخیص سارکوییدوز گذاشتم-وااااااات!!!!!-حالا رفتی جراحی زنگ بزن ازم سوالا رو بپرس کمکت کنم ضایع نشی-شما که خودت یه فتق استرانگوله رو یادت رفته-ببین این راهی که تو اولشی انقدر ذوقشو داری من اخر اخرشم واسه انتخاب رشته رزیدنتیت حتما بهم زنگ بزن-ای بابا مدلشو صد نمونه عوض کردن-میگم تو فقط زنگ بزن بگو چشممیخندم و میگم چشم- فقط اولین بار بهم زدن سخته-سخته چون ادم بچش...بیشتر احساسشه تا منطقش-ما ادم های فوق العاده منطقی هستیم-رشته ما هر بدی داشته باشه یه خوبی داره که میتونه تمام زندگیتو پرکنه...تمام انرژی و توان ادم رو میگیره-دقیقا...تا هر وقت دلت بخواد هی درس هست که بخونی کار هست که بکنی...وقتی دلت بریده شد از زندگی و خودت و تمام ادمای اطرافت...میتونی بدجوری بچسبی به کارت...انقدر که همه چیز و همه کس یادت بره-ما هم مثل شما بی کس بودیم-ما حداقل خودمون با هم میجوشیم-اره خواهر من که فقط بهم حسودی میکرد...توی مراسم هرکی میومد طرف من چپ چپ نگاهش میکرد-این چه حرفیه اخه ...ادم درمورد خواهر بزرگ خودش اینجوری میگه؟...ابجی منم خیلی وقتا خیلی کارا کرده خیلی حرفا زده...ولی من هیچوقت اسمشو نذاشتم حسادت...خب اخلاقشه دیگه...تمام این سالها اون بیشتر با من حرف زده تا من با اون...اون همیشه کاراش درست بوده و من همیشه غلط مگه اینکه خودش بهم گفته باشه چکار کنم...وقتی جوون بود هیچ کاری ایراد نشد ولی واسه من همیشه باید هرکاری میکردم با اجازه میبود...ولی خب خواهرمه من کسی رو جز اوون ندارن نمیخام بچه هام بی کس و کار بزرگ بشن
زیرزمینی
۱۴فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۴فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۲فروردين
همیشه با خودم فکر میکردم چرا من یه دوست خلافکار ندارم که اهل همه چی باشه پ.ارت.ی و م.شر.وب وسی..گار... نه بزرگتر... خب خانم گوش خرگوشی اهل همه این چیزا هست ولی هیچوقت نیازنداشته که بخواد منو با خودش ببره...اولین کشیکم بود و خیلی سخت داشت میگذشت تازه بعد از 10ساعت مدام سرپا بودن رفته بودم برای استراحت و نماز که خانم خوشگل پیام داد بیاواتس اپ....گفتم کشیکم نت ندارم اگه  چیزی شده بگو...گفت ح که یکی از دوستای دانشگاهش بوده و خیلی بهش اعتماد داره واسه فردا ما رو دعوت کرده خونش مهمونی و خاله پسره هم هست و مهمونی دورهمیه پار..تی نیست...انقدر خسته بودم که بدون بیشتر پرسیدن گفتم میام...با تمام خستگی که از کشیک داشتم فرداش به زور بیدار شدم و حاضر شدم و 5بعداز ظهر خانم خوشگل رو دیدم...مسیر رو گم کردیم و زنگ زدیم پسره اومد دنبالمون...رسیدیم خونشون و خاله پسره بایه لباس خواب راحت تا جاییی که میز اجازه میداد با دست رفته بود تو مواد سالاد الویه و هم میزد... منی که اصلا بد دل و وسواس نیستم وقتی این صحنه رو دیدم و بوی سالاد به دماغم خورد حالم بدشد و همش تو فکر این بودم که چجوری از زیر خوردنش در برم هرچند که نه ناهار خورده بودم نه صبحانه...چهارتایی نشستیم حرف زدیم...دوساعت بعد اولین دوست پسره که یه پسر فنچ دهه هفتادی بود اومد...دست داد و خودشو حسین معرفی کرد...به ح گفت خب کجا سفره بندازیم و بشینیم که گفت رو میز...من فکر کردم ورق یا تخته میخوان بازین کنن که یهو دیدم دور میز وسط سالن صندلی گذاشتن یه ابی اوردن شبیه اب انگور و پ.ی.ک و خالهه رفت لباس خفن پوشید و ارایش کرد و اومد... شستمون خبر دارشد...خوشگل خانم بهم پیام داد که من م.ش.روب نمیخورم تو چی...گفتم نمیدونمخالهه اومد نشست و سیگارشو گرفت و کشید...من هیچوقت تو جمع مخصوصا جمعی که پسر باشه سیگار نمیکشم ولی دیدم انگار اینا خلافشون سنگین تره... هوس کردم...گفتم میشه امتحان کنم و برداشتم که بکشم...خانم خوشگل گفت من تا حالا سی.گار کشیدن رخساره رو ندیدم...یه توضیح تو پرانتز درمورد خالهه، ازاون ادمای ادعای فضل بود و اخر فخر فروشی، میخواست بگه من خیلی خفنم خیلی حالیمه و قص علی هذا...چند دقه قبلش حرف رفته بود سر یه بیماری چنان با اعتماد بنفس سیر بیماری و درمانش رو میگفت که اگه دانشجو پزشکی نبودم میگفتم من اشتباه میکنم و خالهه حتما استاد دانشکده پزشکیه...خلاصه وسط سی.گار ما بود که دوتا دیگه از دوستای ح اومدن...یکیشون یه پسره همسن ما و یکی دیگشون یه مرد سیو چند ساله...از اون ادمای نچسبی که صفات منفور از، نگاهشون میباره...معرفی که شدیم تا فهمید من داشجو پزشکیم گیر داد به من و مخاطب تمام حرفاش من بودم...منم داشت از کار مسخرشون که یه مهمونی گرفتن واسه م.ش.روب خوری سیگار و حس میکنن خیلی باحالن و خوش میگذرونن حالم بهم میخورد... زنگ زدم روی گوشی خانم خوشگل و اونم رفت تو اتاق و اومد که مامامم زنگ زده و ما باید بریم... دیگه به اصرار قرار شد نیم ساعت بمونیم بعد بریم...کن.یاک م.ش.روبشون بود واسه همه ریختن با اب انگور رقیقش کردن...خالهه میگفت خیلی زود ادمو میگیره و منم دیدم حالا که تا پای خلاف اومدیم بذار امتحانشم بکنم...مونیدم و منم خوردم...برای خوشگل خانم که نمیتونست م.ش.روب بخوره قلیون اوردن...کن.ی.اکه سوزوند تمام مری و معده و همه رو...با معده خالی خورده بودم... بعد مجبور شدم کلی از اون چیزایی که خودشون به اسم مزه گذاشته بودن رومیز بخورم تا سوزشم کمتتر بشه...-خانم دکتر به سفارش شما قلیون پرتقال چاق کردیمامنم که دیگه میترسیدم واقعا سرم گرم بشه و حرکت بدی از خودم نشون بدم و فقط دیگه میخواستم زودتر برم...قلیون رو از خوشگل خانم گرفتم وپوک اول رو که زدم سرم گیج رفت...فکر کردم اشتباه میکنم...با پوک دوم انقدر سرم گیج میرفت که میترسیدم بیوفتم از روی صندلی...اشاره کردم به خوشگل خانم که بریم...بلند شدیم و عذر خواهی کردیم که ببخشی و ما باید بریم...اقای سی و چند ساله که خیلی احساس خوشمزگی میکرد گفت نه برید من ناراحت میشم...منم گفتم طوری نیس شما ناراحت بشی مهم نیست....(خیلی صریح تر از خود واقعیم)....اومدیم بیرون...من رفتم خونه و تا چند ساعت بعدش سرگیجه داشتم...خوشگل خانم هم سرگیجه داشت...پرسوجو که کردیم فهمیدیم تو این شهر توی قلیون حش.یش میریزن...حالا دیگه ما نمیدونم سر گیجه مال چی بود...خوشگل خانم میگفت من از قبل سرگیجه داشتم ولی تا جایی که منم میدونم م.ش.روب  بلافاصله بعد از خوردن مقدار کمش سر گیجه نمیده...رسیدم خونه خوشگل خانم پیام داد که ح گفته دوستام گفتن تو همچین دخترایی میشناختی و رو (اشکار)(اشتباه نخونید)نمیکردی...دمت گرم بابا دوباره بیارشون و با اصرارشماره منو از خوشگل خانم گرفته بابت اینکه عذر خواهی کنه...فرداش بدون معرفی یه پیام عذرخواهی داد که ببخشید مهمونا دیر اومدن و شما مجبور بودید زود برید...گفتم مسئله ای نیست...گفت من بیرونم دارم میچرخم...گفتم انگار اشتباه فرستادید...گفت نه ذکر موقعیت کردم...گفتم خوش بگذره...گفت کی کشیکی مزاحمت بشم بیمارستان به دلیل مسمومیت با ال.ک.ل...گفتم صبح گفت من صبح خوابم...گفتم شما بخواب اثرش میپره...خوشم نیومده بود که این دهه هفتادی به خودش اجازه میده هی شوخی کنه...گفت پس میرم بالا به سلامتی شما...دیگه مطمئن شدم که میشنگه و دیگه جوابش ندادمپی نوشت:این پست پر غلطه ولی چون با موبایلم سخته درست کردنش
زیرزمینی
۱۲فروردين
همیشه با خودم فکر میکردم چرا من یه دوست خلافکار ندارم که اهل همه چی باشه پ.ارت.ی و م.شر.وب وسی..گار... نه بزرگتر... خب خانم گوش خرگوشی اهل همه این چیزا هست ولی هیچوقت نیازنداشته که بخواد منو با خودش ببره...اولین کشیکم بود و خیلی سخت داشت میگذشت تازه بعد از 10ساعت مدام سرپا بودن رفته بودم برای استراحت و نماز که خانم خوشگل پیام داد بیاواتس اپ....گفتم کشیکم نت ندارم اگه  چیزی شده بگو...گفت ح که یکی از دوستای دانشگاهش بوده و خیلی بهش اعتماد داره واسه فردا ما رو دعوت کرده خونش مهمونی و خاله پسره هم هست و مهمونی دورهمیه پار..تی نیست...انقدر خسته بودم که بدون بیشتر پرسیدن گفتم میام...با تمام خستگی که از کشیک داشتم فرداش به زور بیدار شدم و حاضر شدم و 5بعداز ظهر خانم خوشگل رو دیدم...مسیر رو گم کردیم و زنگ زدیم پسره اومد دنبالمون...رسیدیم خونشون و خاله پسره بایه لباس خواب راحت تا جاییی که میز اجازه میداد با دست رفته بود تو مواد سالاد الویه و هم میزد... منی که اصلا بد دل و وسواس نیستم وقتی این صحنه رو دیدم و بوی سالاد به دماغم خورد حالم بدشد و همش تو فکر این بودم که چجوری از زیر خوردنش در برم هرچند که نه ناهار خورده بودم نه صبحانه...چهارتایی نشستیم حرف زدیم...دوساعت بعد اولین دوست پسره که یه پسر فنچ دهه هفتادی بود اومد...دست داد و خودشو حسین معرفی کرد...به ح گفت خب کجا سفره بندازیم و بشینیم که گفت رو میز...من فکر کردم ورق یا تخته میخوان بازین کنن که یهو دیدم دور میز وسط سالن صندلی گذاشتن یه ابی اوردن شبیه اب انگور و پ.ی.ک و خالهه رفت لباس خفن پوشید و ارایش کرد و اومد... شستمون خبر دارشد...خوشگل خانم بهم پیام داد که من م.ش.روب نمیخورم تو چی...گفتم نمیدونمخالهه اومد نشست و سیگارشو گرفت و کشید...من هیچوقت تو جمع مخصوصا جمعی که پسر باشه سیگار نمیکشم ولی دیدم انگار اینا خلافشون سنگین تره... هوس کردم...گفتم میشه امتحان کنم و برداشتم که بکشم...خانم خوشگل گفت من تا حالا سی.گار کشیدن رخساره رو ندیدم...یه توضیح تو پرانتز درمورد خالهه، ازاون ادمای ادعای فضل بود و اخر فخر فروشی، میخواست بگه من خیلی خفنم خیلی حالیمه و قص علی هذا...چند دقه قبلش حرف رفته بود سر یه بیماری چنان با اعتماد بنفس سیر بیماری و درمانش رو میگفت که اگه دانشجو پزشکی نبودم میگفتم من اشتباه میکنم و خالهه حتما استاد دانشکده پزشکیه...خلاصه وسط سی.گار ما بود که دوتا دیگه از دوستای ح اومدن...یکیشون یه پسره همسن ما و یکی دیگشون یه مرد سیو چند ساله...از اون ادمای نچسبی که صفات منفور از، نگاهشون میباره...معرفی که شدیم تا فهمید من داشجو پزشکیم گیر داد به من و مخاطب تمام حرفاش من بودم...منم داشت از کار مسخرشون که یه مهمونی گرفتن واسه م.ش.روب خوری سیگار و حس میکنن خیلی باحالن و خوش میگذرونن حالم بهم میخورد... زنگ زدم روی گوشی خانم خوشگل و اونم رفت تو اتاق و اومد که مامامم زنگ زده و ما باید بریم... دیگه به اصرار قرار شد نیم ساعت بمونیم بعد بریم...کن.یاک م.ش.روبشون بود واسه همه ریختن با اب انگور رقیقش کردن...خالهه میگفت خیلی زود ادمو میگیره و منم دیدم حالا که تا پای خلاف اومدیم بذار امتحانشم بکنم...مونیدم و منم خوردم...برای خوشگل خانم که نمیتونست م.ش.روب بخوره قلیون اوردن...کن.ی.اکه سوزوند تمام مری و معده و همه رو...با معده خالی خورده بودم... بعد مجبور شدم کلی از اون چیزایی که خودشون به اسم مزه گذاشته بودن رومیز بخورم تا سوزشم کمتتر بشه...-خانم دکتر به سفارش شما قلیون پرتقال چاق کردیمامنم که دیگه میترسیدم واقعا سرم گرم بشه و حرکت بدی از خودم نشون بدم و فقط دیگه میخواستم زودتر برم...قلیون رو از خوشگل خانم گرفتم وپوک اول رو که زدم سرم گیج رفت...فکر کردم اشتباه میکنم...با پوک دوم انقدر سرم گیج میرفت که میترسیدم بیوفتم از روی صندلی...اشاره کردم به خوشگل خانم که بریم...بلند شدیم و عذر خواهی کردیم که ببخشی و ما باید بریم...اقای سی و چند ساله که خیلی احساس خوشمزگی میکرد گفت نه برید من ناراحت میشم...منم گفتم طوری نیس شما ناراحت بشی مهم نیست....(خیلی صریح تر از خود واقعیم)....اومدیم بیرون...من رفتم خونه و تا چند ساعت بعدش سرگیجه داشتم...خوشگل خانم هم سرگیجه داشت...پرسوجو که کردیم فهمیدیم تو این شهر توی قلیون حش.یش میریزن...حالا دیگه ما نمیدونم سر گیجه مال چی بود...خوشگل خانم میگفت من از قبل سرگیجه داشتم ولی تا جایی که منم میدونم م.ش.روب  بلافاصله بعد از خوردن مقدار کمش سر گیجه نمیده...رسیدم خونه خوشگل خانم پیام داد که ح گفته دوستام گفتن تو همچین دخترایی میشناختی و رو (اشکار)(اشتباه نخونید)نمیکردی...دمت گرم بابا دوباره بیارشون و با اصرارشماره منو از خوشگل خانم گرفته بابت اینکه عذر خواهی کنه...فرداش بدون معرفی یه پیام عذرخواهی داد که ببخشید مهمونا دیر اومدن و شما مجبور بودید زود برید...گفتم مسئله ای نیست...گفت من بیرونم دارم میچرخم...گفتم انگار اشتباه فرستادید...گفت نه ذکر موقعیت کردم...گفتم خوش بگذره...گفت کی کشیکی مزاحمت بشم بیمارستان به دلیل مسمومیت با ال.ک.ل...گفتم صبح گفت من صبح خوابم...گفتم شما بخواب اثرش میپره...خوشم نیومده بود که این دهه هفتادی به خودش اجازه میده هی شوخی کنه...گفت پس میرم بالا به سلامتی شما...دیگه مطمئن شدم که میشنگه و دیگه جوابش ندادمپی نوشت:این پست پر غلطه ولی چون با موبایلم سخته درست کردنش
زیرزمینی