روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳مهر
می دانی چند روز است که نیامده ای...میدانی چقدر دیگران سراغ تو را از من میگیرند...پنهان میکنم از دیگران که نیستی...پنهان میکنم که تنهایم گذاشته ای...من با تنهایی رشد کرده ام...با تنهایی روزهای پزشک شدن را یکی پس از دیگری طی کرده ام...هر روز تورا در کنارم داشتم وهمه مرا با وجود تو دوست داشتند...این روزها که سخت تنها مانده ام در نبود تو کسی مرا نمیخواهد...هر کس میبیند مرا گله میکند که تو کجایی و چرا نیستی...ومن با دروغ پنهان میکنم که مدتهاست نیستی...کشیک های زیاد و پشت سرهم بهانه هر روزه ام شده استحالا میفهمم چرا قرص های رنگارنگ ماا حال یماران را بهبود نمیبخشد...در تنهایی درمان شدن سخت است...درناامیدی درمانی وجود ندارد...قرص های مختلف فایده زیادی نخواهند داشت...تمام دلخوشی این روزهایم نوشتن شده است...اینجا نوشتن...اینجایی که رایم مهم نیست قوی نباشم...نمیترسم که از اشک هایم بنویسم...از افسردگی که هر روز با هجوم اشکها امانم را میبرد...اینجا ادمها می ایند ؛ میخوانند ؛ قضاوت میکنند و رد میشوند...اینجا مجبور نیستم نبود تورا از کسی پنهان کنم...مجبور نیستم باور کنم کسانی که باید حالم را بپرسند نمی پرسند...اینجا دروغی نیست...اینجا من مانده ام بی تو و هر روز دعا میکنم که برگردی...بیایی و باور کنم که هنوز هستی...روزی که درمانگاه را تنهایی چرخاندم فکر میکردم بازگشته ای...اما این شیرینی خیلی زود محو شد...روزی که یک زایمان را از ابتدا تا انتها گرفتم فکر کردم باز گشته ای...اما باز هم کسی پیدا شد تا با عقده هایش ؛ با عصبانیتش تو را از من بگیرد...انگار تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا تو به من نرسی...اینجا تنها جایی است که بی هیچ نگرانی از خدا میخواهم تو را ه من بررساند...دعا میکنم که قرص های مختلف موثر واقع شود...لبخندم...توبازگرد...نگذار تنها بمانماینجا در اتاق لیر در احاطه صدای قلب جنین ها و مادر هایی که در خون و کثافت خودشان غرق شده اند....هرلحظه اشک هایم را فرو میدهم...به دختری که ارداری اولش است و هم سن من است التماس میکنم گریه نکند...میگویم خواهش میکنم وگرنه اشک های من هم سرازیر میشود...با سردردم کنار می ایم و مریض ها را معاینه میکنم و از خدا میخواهم چیزی یاد بگیرم...تا تو برگردی و دوباره بر روی لبانم بنشینی...بخندم و دیگر کسی سراغ لبخندهای گمشده ام را نگیرد...پی نوشت:این روزها تنها جای ارامش بخش من این وبلاگه...لطفا اگر تلخم اینجا رو نخونید...قضاوتم نکنید...موعظه نکنید...دعایم کنیدپی نوشت:لبخند تلخ و عصبانی مدیر گروه باعث شد نتونم چیزی از مرخصی بگم
زیرزمینی
۱۳مهر
می دانی چند روز است که نیامده ای...میدانی چقدر دیگران سراغ تو را از من میگیرند...پنهان میکنم از دیگران که نیستی...پنهان میکنم که تنهایم گذاشته ای...من با تنهایی رشد کرده ام...با تنهایی روزهای پزشک شدن را یکی پس از دیگری طی کرده ام...هر روز تورا در کنارم داشتم وهمه مرا با وجود تو دوست داشتند...این روزها که سخت تنها مانده ام در نبود تو کسی مرا نمیخواهد...هر کس میبیند مرا گله میکند که تو کجایی و چرا نیستی...ومن با دروغ پنهان میکنم که مدتهاست نیستی...کشیک های زیاد و پشت سرهم بهانه هر روزه ام شده استحالا میفهمم چرا قرص های رنگارنگ ماا حال یماران را بهبود نمیبخشد...در تنهایی درمان شدن سخت است...درناامیدی درمانی وجود ندارد...قرص های مختلف فایده زیادی نخواهند داشت...تمام دلخوشی این روزهایم نوشتن شده است...اینجا نوشتن...اینجایی که رایم مهم نیست قوی نباشم...نمیترسم که از اشک هایم بنویسم...از افسردگی که هر روز با هجوم اشکها امانم را میبرد...اینجا ادمها می ایند ؛ میخوانند ؛ قضاوت میکنند و رد میشوند...اینجا مجبور نیستم نبود تورا از کسی پنهان کنم...مجبور نیستم باور کنم کسانی که باید حالم را بپرسند نمی پرسند...اینجا دروغی نیست...اینجا من مانده ام بی تو و هر روز دعا میکنم که برگردی...بیایی و باور کنم که هنوز هستی...روزی که درمانگاه را تنهایی چرخاندم فکر میکردم بازگشته ای...اما این شیرینی خیلی زود محو شد...روزی که یک زایمان را از ابتدا تا انتها گرفتم فکر کردم باز گشته ای...اما باز هم کسی پیدا شد تا با عقده هایش ؛ با عصبانیتش تو را از من بگیرد...انگار تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا تو به من نرسی...اینجا تنها جایی است که بی هیچ نگرانی از خدا میخواهم تو را ه من بررساند...دعا میکنم که قرص های مختلف موثر واقع شود...لبخندم...توبازگرد...نگذار تنها بمانماینجا در اتاق لیر در احاطه صدای قلب جنین ها و مادر هایی که در خون و کثافت خودشان غرق شده اند....هرلحظه اشک هایم را فرو میدهم...به دختری که ارداری اولش است و هم سن من است التماس میکنم گریه نکند...میگویم خواهش میکنم وگرنه اشک های من هم سرازیر میشود...با سردردم کنار می ایم و مریض ها را معاینه میکنم و از خدا میخواهم چیزی یاد بگیرم...تا تو برگردی و دوباره بر روی لبانم بنشینی...بخندم و دیگر کسی سراغ لبخندهای گمشده ام را نگیرد...پی نوشت:این روزها تنها جای ارامش بخش من این وبلاگه...لطفا اگر تلخم اینجا رو نخونید...قضاوتم نکنید...موعظه نکنید...دعایم کنیدپی نوشت:لبخند تلخ و عصبانی مدیر گروه باعث شد نتونم چیزی از مرخصی بگم
زیرزمینی
۱۲مهر
دیگه واقعا بریدم...فردا میرم و سه ماه مرخصی میگیرم...دیگه تحمل ندارم
زیرزمینی
۱۲مهر
دیگه واقعا بریدم...فردا میرم و سه ماه مرخصی میگیرم...دیگه تحمل ندارم
زیرزمینی
۰۵مهر
گاهی وقتا حالت بده و از خدا هزار بار میخوای کمکت کنه...خدا هم میگه این بنده بیچاره رو چجوری کمکش کنم...بذار یکی از فرشته هامو به شکله یه ادم بفرستم روی زمین تا بزنه پس گردنشو کمکش کنه...بعد میمونی تو کار خدا...دنیا رنگ میگیره...هی میگی خدایا شکرت ...این فرشته از کجا افتاد تو دامن؟...ولی خودتم میدونی که هیچ جوری نمیتونی قدر دان باشی...تنها کاری که میتونی بکنی اینه که هزار بگی شکر بخاطر دوست به این خوبیدوست عزیزی...با تلاش نمیدونم چجوری این امضا رو تونسته از خانم دکتر طاووسیان نویسنده کتاب مورتالیته و جیغ سیاه برای من گرفته...خیلی خیلی ممنونم از این فرشته مهربون...حالمو خوب کرد...نمیدونم شاید خانم دکتر یه روزی اتفاقی اینجا رو بخونه...خیلی منو تو راهم کمک کردن با کتابش... امیدوارم خدا همیشه حافظشون باشه...مرسی که استاد خوبی برام بودید
زیرزمینی
۰۵مهر
گاهی وقتا حالت بده و از خدا هزار بار میخوای کمکت کنه...خدا هم میگه این بنده بیچاره رو چجوری کمکش کنم...بذار یکی از فرشته هامو به شکله یه ادم بفرستم روی زمین تا بزنه پس گردنشو کمکش کنه...بعد میمونی تو کار خدا...دنیا رنگ میگیره...هی میگی خدایا شکرت ...این فرشته از کجا افتاد تو دامن؟...ولی خودتم میدونی که هیچ جوری نمیتونی قدر دان باشی...تنها کاری که میتونی بکنی اینه که هزار بگی شکر بخاطر دوست به این خوبیدوست عزیزی...با تلاش نمیدونم چجوری این امضا رو تونسته از خانم دکتر طاووسیان نویسنده کتاب مورتالیته و جیغ سیاه برای من گرفته...خیلی خیلی ممنونم از این فرشته مهربون...حالمو خوب کرد...نمیدونم شاید خانم دکتر یه روزی اتفاقی اینجا رو بخونه...خیلی منو تو راهم کمک کردن با کتابش... امیدوارم خدا همیشه حافظشون باشه...مرسی که استاد خوبی برام بودید
زیرزمینی
۰۵مهر
صبح رفتم بیمارستان ...بعد از یه مرخصی دو روزه ولی هی توراه میگفتم اه کاشکی مرخصی یه ماهه یا چند ماهه گرفته بودم...اول رفتم تا برنامه کشیکا رو بگیرم و تحویل مدیر گروه بدم از اونجایی که من از طرف مدیر گروه ساب چیف شدم نه چیف محترم!!!و از اونجایی که چیف محترم میتونه بگه مدیر گروه غلط کرد تو رو ساب چیف کرد!!!چون مسلما یه اینترن که چیف شده از یه متخصص که مدیر گروهم هست توی بیمارستان ما رده بالاتری داره!!!برنامه کشیکارو بهم ندادن...راه افتادم به سمت مراقبت که ماماش دوروز قبل بخاطر اینکه مرخصی بودم زیر ابمو پیش مدیر گروه زده بود....که چرا اینترنتون نیومده بود خب البته مدیر گروهم گفت که خودش بهم مرخصی داد...اصلا امروز روز شکمای گنده بچه های فضول و بچه های کوچولو بود...سر هر شکمی باید کلی میگشتم و مادر  و شکمشو کلی اینور اونور میکردم تا قلب بچه پیدا بشه...مصیبت دوم فشار خون مریضا بود...خدایا چرا همه امروز فشارها بالاست!!!به ماما گفتم این دستگاه خرابه و یه دستگاه فشار سنج دیگه بهم بده...از اونجایی که اینترن در  رده بندی از بیمار بر هم پایین تره ادرس داد که برو فلان جا بردار!!!خانمی اومد و نشست...طبق چیزی که توی کتاب معاینه نوشته وقتی فشار میخوایم بگیریم استین باید بالا زده بشه یا دراورده بشه از روی لباس نباید فشار گرفته بشه...دست در سطح قلب باید باشه...کاف دو اگشت بالای حفره ارنج بسته بشه استتوسکوپ رو زیر کاف فشار نداد نبض همزمان گرفته بشه و کلی قصه دیگه و من درمورد فشار خون همیشه این چیزا رو رعایت میکنم و از محدود جاهاییه که سعی میکنم معاینه رو درست انجام بدم...مخصوصا توی خانم های حامله...استین مریض بالا نمیرفت و ازش خواستم استینشو دربیاره...فشار هر دودست 14روی10 بود...به ماما گفتم بذار چند دقه بشینه دوباره بگیرم ولی نوشت و مریض رو فرستاد اتاق دکتر...فشار سنج دوم خراب شد و گفتیم فشار سنج سوم رو بیارن...توی این فاصله ماما چند تا مریض هارو ویزیت کرد و براساس فشار قبلیشون چند تا فشار نوشت و مریضا رفتن...اینترن دکتر (ن) که تنها اینترن اقای بخش هستن اومدن تو و یکی از فشار سنجای خرابو برداشتن و رفتن...منم گفتم خرابه ولی توجهی نکردن...خب بالاخره یه اقای دکتر بهتر از یه خانم دکتر میفهمه!!!یکم گذشت که خانم دکتر (ن) با اینترن اقاشون اومدن توی اتاق مراقبت و برگه مراقبت همون مریضو پرت کرد طرفم و شروع کرد داد زدن...تو نمیفهمی وقتی این فشارو مینویسی من باید مریضو اعزام کنم؟هنوز بلد نیستی یه فشار خونم بگیری؟سه بار اقای دکتر گرفته 11 روی 7 بوده .یعنی چی؟مریض بشینه و یبار دیگه فشارشو بگیر...انقدر داد زد که حتی اجازه حرف زدن به من نمیداد...که بگم فشار سنج خرابه...خانم دکترر همراه با اینترن محترمش میره از اتاق...از عصبانیت منفجر میخوام بشم...به مریض میگم استینتو بزن بالا-بالا نمیره اقای دکتر از روی استین گرفته...توهم از روی استین بگیر خبعصبانی نگاه مریض میکنم و با همون فشار سنج فشار مریضو میگیرم...دیگه خیلی بخوام ارفاق کنم فشارش 12 روی 8 بازم نه 11 روی 7...هیچی نمیگم و کافو باز میکنم و به کارم ادامه میدم...چند تا مریض رو که رد میکنم نگاهم میوفته به فشار سنجی که اقای دکتر باهاش فشار گرفته...عقربش حدقل 15-20 تا عقب تر از صفره...به ماما هم نشون میدم...ولی همیشه قانونی هست که یه اقای دکتر قابل اعتمادتر از یه خانم دکتره که از روی لباسم نمیتونه فشار بگیره...میگذره تا تایم شب کشیکم...شب که وارد زایشگاه میشم میبینم خانم دکتر و 4 تا از مریض ها دور یه زائو جمع شدن دارن دوتا رگ میگیرن و سرم شروع میکنن و زائو خیلی ترسیده و رنگ پریدست...میفهمم که مریض پره اکلامپسی بدون سابقه فشار خونه که با سن حاملگی30 هفته اورژانسی بستری شده ...-فشارتو کی گرفتی خانم-امروز-چند بود-10 روی 7-خب اشتباه کردن خانم...فشارت 21 روی 13.5 انگار یه سطل اب یخ میریزن روی سرم...این مریضو من صبح دیدم...من اشتباه نوشتم...این اتفاقا تقصیره منه...من چه بلایی سر این زن و بچش اوردم؟شاید جز مریضایی بوده که ماما دیده...شایدمن نبودم...چرا خودم بودم...شکمش اشناست...تاریخ هاش اشناست...همش تقصیر منه...چشمام مدام پر اشک میشه...نباید گریه کنم...زائو خودش نمیدونه هر لحظه ممکنه تشنج کنه...نمیدونه همین الان باید بچه نارسشو بکشیم بیرون...خدایا!!! ...انصراف میدم...انصراف میدم...انصراف میدم من... دارم دو نفرمو میکشم...شاید این مریضو من ندیدم...شاید ماما دیده...نه نه نه تقصیر خودمه...تقصیر خودمه...بازم اشک بازم انصراف...لال شدم...کارهای مریضو سریعتر وسط جیغای ماما و دکتر  انجام میدم...نگاهای مبهوت زائو بهم میگه تو قاتلی...جرات نمیکنم ازش بپرسم فشارتو امروز همین بمارستان گرفتی یا نه...فقط باهاش حرف میزنم تا لرزش های دراثر سرماشو از تشنج تشخیص بدم....اگه این مریض طوری بشه من دو نفرو کشتم...باید انصراف بدم باید برم بمیرم...اشک اشک اشک-خانم دکتر اماده شو برای اعزام...نوزاد پره ترمه...برای مادر و نوزاد باید پذیرش بگیریم توی یه بیمارستان سطح سه...دارو بهت میدیم اگه طوری شد توی راه تزریق کنمن!!!با یه زن حامله در حال تشنج وسط ناکجا اباد توی امبولانس چکار باید بکنم!!!اشک اشک اشک...نوزاد پذیرش میشه ولی مادرش نه...زن برای سزارین اورژانسی به اتاق عمل میره...شوهرش میاد داخل و به خانم دکتر میگه که خودم ببرمش جای دیگه...خانم دکتر وسط جیغ هاش میگه که به همه بیمارستانای شهر غریب زنگ زدن هیچ جا پذیرشش نمیکنن...باوجود دوز اول دارویی که مریض گرفته باز هم فشارش بالاست...دارم سکته میکنم...این چند ساعتم تموم بشه میرم انصراف میدم...من مصبب همه این مشکلاتم...من من من دکتر اطفال میاد...همه منتظریم نوزاد رو بیارن و خبری از حال مادر بگیریم...نوزاد میاد...با وجود اینکه خیلی ریزه وضعیتش خیلی بهتر از چیزیه که فکر میکنیم...دکتر اطفال مدام داد میزنه که چرا منو این وقت شب کشیدن بیمارستان من چکار برای بچه کنم؟باید اعزام بشه...سوپر وایزر هم میاد ...که یکی از ماماها که از همه سن دار تره و تجربه بیشتری داره...میاد جلو و میگه-خدایی داشته مریض که من امشب کشیک بودم...مریض دوساعت پیش مطب دکتر (ن) بوده اونجا فشارشو گرفتن ده روی 7 نوشتن ولی با علامت مختصری که داشته فهمیدم که پره اکلامپسی و زنگ زدم مانتور بیارن...قبل از منم مامای شیفت قبل دیده بودش و گفته بود فشارش پایینه ولی من فهمیدموای خدایا شکرت...پس این زن از مریضای من نبوده...پس واقعا مریض پیچیده ای بوده...دوتا دکتر و سه تا ماما این از زیر دستشون در رفته...خدایا پس من قاتل نیستم...یه ساعت بعد از اینکه نوزاد با اینترن نوزادان اعزام میشه تایم منم تموم میشه و میرم به سمت پاویون...هوا خنکه و ماه توی اسمونه...از استرس زیادی که داشتم تمام بدنم درد میکنه...نگاه ماه کامل توی اسمون میکنم وبازم...گریه گریه گریهپی نوشت:شاید برای شما گریه کردن یه دختر چیز جدیدی نباشه ولی برای دختری که چندساله کلا گریه نکرده و تو اوج ناراحتیاش دوسه قطره اشک ریخته...مدام گریه کردن یعنی فاجعه
زیرزمینی
۰۵مهر
صبح رفتم بیمارستان ...بعد از یه مرخصی دو روزه ولی هی توراه میگفتم اه کاشکی مرخصی یه ماهه یا چند ماهه گرفته بودم...اول رفتم تا برنامه کشیکا رو بگیرم و تحویل مدیر گروه بدم از اونجایی که من از طرف مدیر گروه ساب چیف شدم نه چیف محترم!!!و از اونجایی که چیف محترم میتونه بگه مدیر گروه غلط کرد تو رو ساب چیف کرد!!!چون مسلما یه اینترن که چیف شده از یه متخصص که مدیر گروهم هست توی بیمارستان ما رده بالاتری داره!!!برنامه کشیکارو بهم ندادن...راه افتادم به سمت مراقبت که ماماش دوروز قبل بخاطر اینکه مرخصی بودم زیر ابمو پیش مدیر گروه زده بود....که چرا اینترنتون نیومده بود خب البته مدیر گروهم گفت که خودش بهم مرخصی داد...اصلا امروز روز شکمای گنده بچه های فضول و بچه های کوچولو بود...سر هر شکمی باید کلی میگشتم و مادر  و شکمشو کلی اینور اونور میکردم تا قلب بچه پیدا بشه...مصیبت دوم فشار خون مریضا بود...خدایا چرا همه امروز فشارها بالاست!!!به ماما گفتم این دستگاه خرابه و یه دستگاه فشار سنج دیگه بهم بده...از اونجایی که اینترن در  رده بندی از بیمار بر هم پایین تره ادرس داد که برو فلان جا بردار!!!خانمی اومد و نشست...طبق چیزی که توی کتاب معاینه نوشته وقتی فشار میخوایم بگیریم استین باید بالا زده بشه یا دراورده بشه از روی لباس نباید فشار گرفته بشه...دست در سطح قلب باید باشه...کاف دو اگشت بالای حفره ارنج بسته بشه استتوسکوپ رو زیر کاف فشار نداد نبض همزمان گرفته بشه و کلی قصه دیگه و من درمورد فشار خون همیشه این چیزا رو رعایت میکنم و از محدود جاهاییه که سعی میکنم معاینه رو درست انجام بدم...مخصوصا توی خانم های حامله...استین مریض بالا نمیرفت و ازش خواستم استینشو دربیاره...فشار هر دودست 14روی10 بود...به ماما گفتم بذار چند دقه بشینه دوباره بگیرم ولی نوشت و مریض رو فرستاد اتاق دکتر...فشار سنج دوم خراب شد و گفتیم فشار سنج سوم رو بیارن...توی این فاصله ماما چند تا مریض هارو ویزیت کرد و براساس فشار قبلیشون چند تا فشار نوشت و مریضا رفتن...اینترن دکتر (ن) که تنها اینترن اقای بخش هستن اومدن تو و یکی از فشار سنجای خرابو برداشتن و رفتن...منم گفتم خرابه ولی توجهی نکردن...خب بالاخره یه اقای دکتر بهتر از یه خانم دکتر میفهمه!!!یکم گذشت که خانم دکتر (ن) با اینترن اقاشون اومدن توی اتاق مراقبت و برگه مراقبت همون مریضو پرت کرد طرفم و شروع کرد داد زدن...تو نمیفهمی وقتی این فشارو مینویسی من باید مریضو اعزام کنم؟هنوز بلد نیستی یه فشار خونم بگیری؟سه بار اقای دکتر گرفته 11 روی 7 بوده .یعنی چی؟مریض بشینه و یبار دیگه فشارشو بگیر...انقدر داد زد که حتی اجازه حرف زدن به من نمیداد...که بگم فشار سنج خرابه...خانم دکترر همراه با اینترن محترمش میره از اتاق...از عصبانیت منفجر میخوام بشم...به مریض میگم استینتو بزن بالا-بالا نمیره اقای دکتر از روی استین گرفته...توهم از روی استین بگیر خبعصبانی نگاه مریض میکنم و با همون فشار سنج فشار مریضو میگیرم...دیگه خیلی بخوام ارفاق کنم فشارش 12 روی 8 بازم نه 11 روی 7...هیچی نمیگم و کافو باز میکنم و به کارم ادامه میدم...چند تا مریض رو که رد میکنم نگاهم میوفته به فشار سنجی که اقای دکتر باهاش فشار گرفته...عقربش حدقل 15-20 تا عقب تر از صفره...به ماما هم نشون میدم...ولی همیشه قانونی هست که یه اقای دکتر قابل اعتمادتر از یه خانم دکتره که از روی لباسم نمیتونه فشار بگیره...میگذره تا تایم شب کشیکم...شب که وارد زایشگاه میشم میبینم خانم دکتر و 4 تا از مریض ها دور یه زائو جمع شدن دارن دوتا رگ میگیرن و سرم شروع میکنن و زائو خیلی ترسیده و رنگ پریدست...میفهمم که مریض پره اکلامپسی بدون سابقه فشار خونه که با سن حاملگی30 هفته اورژانسی بستری شده ...-فشارتو کی گرفتی خانم-امروز-چند بود-10 روی 7-خب اشتباه کردن خانم...فشارت 21 روی 13.5 انگار یه سطل اب یخ میریزن روی سرم...این مریضو من صبح دیدم...من اشتباه نوشتم...این اتفاقا تقصیره منه...من چه بلایی سر این زن و بچش اوردم؟شاید جز مریضایی بوده که ماما دیده...شایدمن نبودم...چرا خودم بودم...شکمش اشناست...تاریخ هاش اشناست...همش تقصیر منه...چشمام مدام پر اشک میشه...نباید گریه کنم...زائو خودش نمیدونه هر لحظه ممکنه تشنج کنه...نمیدونه همین الان باید بچه نارسشو بکشیم بیرون...خدایا!!! ...انصراف میدم...انصراف میدم...انصراف میدم من... دارم دو نفرمو میکشم...شاید این مریضو من ندیدم...شاید ماما دیده...نه نه نه تقصیر خودمه...تقصیر خودمه...بازم اشک بازم انصراف...لال شدم...کارهای مریضو سریعتر وسط جیغای ماما و دکتر  انجام میدم...نگاهای مبهوت زائو بهم میگه تو قاتلی...جرات نمیکنم ازش بپرسم فشارتو امروز همین بمارستان گرفتی یا نه...فقط باهاش حرف میزنم تا لرزش های دراثر سرماشو از تشنج تشخیص بدم....اگه این مریض طوری بشه من دو نفرو کشتم...باید انصراف بدم باید برم بمیرم...اشک اشک اشک-خانم دکتر اماده شو برای اعزام...نوزاد پره ترمه...برای مادر و نوزاد باید پذیرش بگیریم توی یه بیمارستان سطح سه...دارو بهت میدیم اگه طوری شد توی راه تزریق کنمن!!!با یه زن حامله در حال تشنج وسط ناکجا اباد توی امبولانس چکار باید بکنم!!!اشک اشک اشک...نوزاد پذیرش میشه ولی مادرش نه...زن برای سزارین اورژانسی به اتاق عمل میره...شوهرش میاد داخل و به خانم دکتر میگه که خودم ببرمش جای دیگه...خانم دکتر وسط جیغ هاش میگه که به همه بیمارستانای شهر غریب زنگ زدن هیچ جا پذیرشش نمیکنن...باوجود دوز اول دارویی که مریض گرفته باز هم فشارش بالاست...دارم سکته میکنم...این چند ساعتم تموم بشه میرم انصراف میدم...من مصبب همه این مشکلاتم...من من من دکتر اطفال میاد...همه منتظریم نوزاد رو بیارن و خبری از حال مادر بگیریم...نوزاد میاد...با وجود اینکه خیلی ریزه وضعیتش خیلی بهتر از چیزیه که فکر میکنیم...دکتر اطفال مدام داد میزنه که چرا منو این وقت شب کشیدن بیمارستان من چکار برای بچه کنم؟باید اعزام بشه...سوپر وایزر هم میاد ...که یکی از ماماها که از همه سن دار تره و تجربه بیشتری داره...میاد جلو و میگه-خدایی داشته مریض که من امشب کشیک بودم...مریض دوساعت پیش مطب دکتر (ن) بوده اونجا فشارشو گرفتن ده روی 7 نوشتن ولی با علامت مختصری که داشته فهمیدم که پره اکلامپسی و زنگ زدم مانتور بیارن...قبل از منم مامای شیفت قبل دیده بودش و گفته بود فشارش پایینه ولی من فهمیدموای خدایا شکرت...پس این زن از مریضای من نبوده...پس واقعا مریض پیچیده ای بوده...دوتا دکتر و سه تا ماما این از زیر دستشون در رفته...خدایا پس من قاتل نیستم...یه ساعت بعد از اینکه نوزاد با اینترن نوزادان اعزام میشه تایم منم تموم میشه و میرم به سمت پاویون...هوا خنکه و ماه توی اسمونه...از استرس زیادی که داشتم تمام بدنم درد میکنه...نگاه ماه کامل توی اسمون میکنم وبازم...گریه گریه گریهپی نوشت:شاید برای شما گریه کردن یه دختر چیز جدیدی نباشه ولی برای دختری که چندساله کلا گریه نکرده و تو اوج ناراحتیاش دوسه قطره اشک ریخته...مدام گریه کردن یعنی فاجعه
زیرزمینی
۰۴مهر
بعد از اون کشیک وحشتناک عزممو جزم کردم که اگه نتونستم دو روز مرخصی بگیرم حداقل سه ماه مرخصی بگیرم و برگردم خونه...زنگ زدم به داداش و خواستم تصمیمو بههش بگم ولی گریه امونم نمیداد...سعی میکردم اروم اروم گریه کنم و بگم دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم و میخوام چند ماهی مرخصی بگیرم...سعی کرد ارومم کنه و راضیم کنه که فرداش با مدیر گروه برای چند روز صحبت کنم...خدایی بود که مدیر گروه برگه 2 روز مرخصی رو امضا کردولی گفتن به داداش همانا و فهمیدن کل خونواده حتی اجی اون سر دنیا هم همانا...حالا کل خونواده میدونن که من مدتیه تحت نظر دکترم و دارم برای گریه کردنم و این افکار مسخره و بیخوابی هام قرص میخورم...بابا زنگ میزنه و میگه میخواد با اولین پرواز بیاد شهر غریب ...مامان به روی خودش نمیاره که میدونه ولی مدام زنگ میزنه...اجی از اون سر دنیا حداقل روزی نیم ساعت باهام حرف میزنه...حالا شرایط سختتر شده برای برگشتن به خونه...حالا میدونم که اگه برم خونه همه مدام حواسشون به من هست و من بخاطر اینکه از نگرانی درشون بیارم باید مدام بخندم...الان دیگه تردید دارم که برگشتن خونه بتونه ارومم کنه...میرسم شهر خودم و کل خونواده برخلاف همیشه میان دنبالم...همه چی از همون روز اول مشخصه...داداش مدام اصرار میکنه بریم بگردیم...بابا اصرار میکنه که برم بازار و برای خودم خرید کنم...مامان اصرار میکنه که دوستامو دعوت کنم خونه ویا یه قرار باهاشون بذارم...ولی جواب من به تمام این حرفا یه چیزه...یه دروغ...خستم این مدت کشیک زیاد دادم و ترجیح میدم بمونم خونه و استراحت کنم...مدام دلیل لاغر شدنم رو میپرسن و بازم هم من دروغ میگم...فعالیتمون توی کشیکا خیلی زیادهمدام دلیل اشتهای کمم پرسیده میشه...وباز هم دروغ...هله هوله زیاد خوردم و بازم به دروغ وای من که خیلی  خوردم دارم میترکم...همه چی روز اخر به نهایت خودش میرسه...بداخلاق تر و بی حوصله تر از همیشه شدم...با کوچکترین حرفی که میزنن داد میزنم...دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه یا حتی  نگاهم کنمافتضاح قضیه جایی در میاد که داد بلندی سر مامان میزنم...میخوام بمیرم از کار خودم...میدونم تحمل ادمای افسرده سختترین کار دنیاست...میدونم همه خیلی زود از ادمای افسرده خسته میشن...میبینم که مامانم بغض میکنه...میبینم که بادادی که سرش زدم چجوری دلشو شکوندم...تمام این چند روز هر کاری کردی که من خوشحال بشم...حالا مزدشو اینجوری دادم...مزد زنی که 25 سال تنهایی منو به نیش کشیده...به بهای جوونی و زندگیش من رشد کردم...حالا بهاشو خوب دادم...لعنت به من متنفرم از خودم...کاش برنگشته بودم...وقتی میبینم اینجوری شکستمش بغض میکنم و قبل از اینکه کسی هق هقمو ببینه میرم توی حموم...کریه میکنم و گریه میکنم...متنفرم از این اشک ها...از این گریه ها...متنفرم از خودم از این رفتارای احمقانم...چجوری تونستم دل مادرمو اینجوری بشکنم...میام بیرون و میبینم مامانم یه گوشه کز کرده...میرم بوسش میکنم و میگم ببخشید میدونی که من همیشه دم رفتن چه بداخلاق میشم...چشمای گود رفته و صورت لاغرش برق میزنه...میدونم منو بخشیده ولی خودم نمیتونم خودمو ببخشمپی نوشت:مورتالیته و جیغ سیاه...اسم کتابیه که یه متخصص زنان در مورد دوران رزیدنتی خودش نوشته...این چند روز که خونه بودم برای فرار از اطرافیانم مدام این کتاب دستم بود...مدام یاد روزهای خودم افتادم...که چقدر زود دارم میشکنم...که رشته ما اجینه با فشار های عصبی...اجینه با گریه و مدام رنج و افسردگی...اجین شده با ازار خودمون و ادمایی که عاشقشون هستیم...اجین شده با ارزوی خواب...این کتاب باهمه سانسورها و اصلاحات پزشکی که داره با همه توصیفاتی که از زندگی یه دانشجوی پزشکی داره شاید برای همه قابل درک یا فهم نباشه...ولی اون کشیک من در مقابل 4 سال این خاطرات هیچه
زیرزمینی
۰۴مهر
بعد از اون کشیک وحشتناک عزممو جزم کردم که اگه نتونستم دو روز مرخصی بگیرم حداقل سه ماه مرخصی بگیرم و برگردم خونه...زنگ زدم به داداش و خواستم تصمیمو بههش بگم ولی گریه امونم نمیداد...سعی میکردم اروم اروم گریه کنم و بگم دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم و میخوام چند ماهی مرخصی بگیرم...سعی کرد ارومم کنه و راضیم کنه که فرداش با مدیر گروه برای چند روز صحبت کنم...خدایی بود که مدیر گروه برگه 2 روز مرخصی رو امضا کردولی گفتن به داداش همانا و فهمیدن کل خونواده حتی اجی اون سر دنیا هم همانا...حالا کل خونواده میدونن که من مدتیه تحت نظر دکترم و دارم برای گریه کردنم و این افکار مسخره و بیخوابی هام قرص میخورم...بابا زنگ میزنه و میگه میخواد با اولین پرواز بیاد شهر غریب ...مامان به روی خودش نمیاره که میدونه ولی مدام زنگ میزنه...اجی از اون سر دنیا حداقل روزی نیم ساعت باهام حرف میزنه...حالا شرایط سختتر شده برای برگشتن به خونه...حالا میدونم که اگه برم خونه همه مدام حواسشون به من هست و من بخاطر اینکه از نگرانی درشون بیارم باید مدام بخندم...الان دیگه تردید دارم که برگشتن خونه بتونه ارومم کنه...میرسم شهر خودم و کل خونواده برخلاف همیشه میان دنبالم...همه چی از همون روز اول مشخصه...داداش مدام اصرار میکنه بریم بگردیم...بابا اصرار میکنه که برم بازار و برای خودم خرید کنم...مامان اصرار میکنه که دوستامو دعوت کنم خونه ویا یه قرار باهاشون بذارم...ولی جواب من به تمام این حرفا یه چیزه...یه دروغ...خستم این مدت کشیک زیاد دادم و ترجیح میدم بمونم خونه و استراحت کنم...مدام دلیل لاغر شدنم رو میپرسن و بازم هم من دروغ میگم...فعالیتمون توی کشیکا خیلی زیادهمدام دلیل اشتهای کمم پرسیده میشه...وباز هم دروغ...هله هوله زیاد خوردم و بازم به دروغ وای من که خیلی  خوردم دارم میترکم...همه چی روز اخر به نهایت خودش میرسه...بداخلاق تر و بی حوصله تر از همیشه شدم...با کوچکترین حرفی که میزنن داد میزنم...دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه یا حتی  نگاهم کنمافتضاح قضیه جایی در میاد که داد بلندی سر مامان میزنم...میخوام بمیرم از کار خودم...میدونم تحمل ادمای افسرده سختترین کار دنیاست...میدونم همه خیلی زود از ادمای افسرده خسته میشن...میبینم که مامانم بغض میکنه...میبینم که بادادی که سرش زدم چجوری دلشو شکوندم...تمام این چند روز هر کاری کردی که من خوشحال بشم...حالا مزدشو اینجوری دادم...مزد زنی که 25 سال تنهایی منو به نیش کشیده...به بهای جوونی و زندگیش من رشد کردم...حالا بهاشو خوب دادم...لعنت به من متنفرم از خودم...کاش برنگشته بودم...وقتی میبینم اینجوری شکستمش بغض میکنم و قبل از اینکه کسی هق هقمو ببینه میرم توی حموم...کریه میکنم و گریه میکنم...متنفرم از این اشک ها...از این گریه ها...متنفرم از خودم از این رفتارای احمقانم...چجوری تونستم دل مادرمو اینجوری بشکنم...میام بیرون و میبینم مامانم یه گوشه کز کرده...میرم بوسش میکنم و میگم ببخشید میدونی که من همیشه دم رفتن چه بداخلاق میشم...چشمای گود رفته و صورت لاغرش برق میزنه...میدونم منو بخشیده ولی خودم نمیتونم خودمو ببخشمپی نوشت:مورتالیته و جیغ سیاه...اسم کتابیه که یه متخصص زنان در مورد دوران رزیدنتی خودش نوشته...این چند روز که خونه بودم برای فرار از اطرافیانم مدام این کتاب دستم بود...مدام یاد روزهای خودم افتادم...که چقدر زود دارم میشکنم...که رشته ما اجینه با فشار های عصبی...اجینه با گریه و مدام رنج و افسردگی...اجین شده با ازار خودمون و ادمایی که عاشقشون هستیم...اجین شده با ارزوی خواب...این کتاب باهمه سانسورها و اصلاحات پزشکی که داره با همه توصیفاتی که از زندگی یه دانشجوی پزشکی داره شاید برای همه قابل درک یا فهم نباشه...ولی اون کشیک من در مقابل 4 سال این خاطرات هیچه
زیرزمینی