روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۵مرداد
نمیدونم چرا یهو این وقت شب یاد اولین سی پی اری که از نزدیک دیدم افتام....بخش داخلی بودیم ومن تنها صبح جمعه کشیک وارد بودم...پزشک طب صبح نمیومد ومن فقط مجبور بودم یه گوشه بشینم تا  وقت رفتن بشه...درس میخوندم وهراز گاهی یکی از اینترن های ادمیت میومد ویکمی حال منه استاجر صفر کیلومتر رو میپرسید ومیرفت..طرفای 12.30 بود که باید میرفتم خونه ...پزشک ارشد ادمیت اومده بود وایستاده بود کنارم وداشت صحبت میکرد که بهش گفتن بیاد به مریضی که دوتا تخت اونورتر بود سر بزنه...مرد مسنی بود که ان جی تیوب داشت...همراهش میگفت حالش خوب بوده وداشته با سرنگ بهش شیر میداده که یهو حالش بد میشه...مریض ارست قلبی تنفسی میکنه سریع تخت مریض رو خوابوندن وزیرش تخته فلزی گداشتن اینتو بش کردن و اینترن های ادمیت ووارد اومدن واسه سی پی ار به ترتیپ  اینتر نها ماساژ قلبی میدادن ومدام نوار قلب میگرفتن ویکی از پرستار ها امبو میزداولین اینترنی که دست بکار شده بود یه اقای هیکلی بود که با هر ماساژ قلبی اعلام میکرد که یکی از دنده های پیرمرد رو شکونده...پرده های دور تخت مریض رو کشیدن و همه جمع شده بودن به کمک من فقط مات ومبهوت این صحنه رو از کنار نگاه میکردم...انقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدمبلوز پیرمرد رو باز کرده بودن وماساژ میدادن...وپیرمرد یه شلوار گشاد پاش بود که تا زیر شکمش اومده بود پیرمرد لاغر و نحیفی بود با هر بار ماساژ قلبی شکم مریض باد میشد وبرجسته میشد وهر بار بد تر از دفه قبل انقدر بد بود که فکر میکردم الانه که پوست نازک وشکننده  شکم پیر مرد پاره بشه ودل ورودش بریزه بیرون...هر بار وهر بار وهر بارتوی همین فاصله ناهار بقیه مریض و وهمراه ها رو اوردن .همراه این مریض غذای خودش رو گرفته بود وبا چنان ولعی میخورد که حد نداشت... مرد همراه ظاهری مناسبی نداشت یه مرد 40-50 ساله که لباس های کهنه وخاک الوده ای به تن وداشت و عوام بودن از ظاهرش میبارید...سی پی ار باید بیست دقیقه طول میکشید تا زمان مرگ اعلام بشه...وقتی که بیست دقه شد دکتر ارشد گوشی من رو گرفت وقلب پیر مرد رو چک کردو مرگ بیمار رو اعلام کردتوی این مدت که انترن ها داشتن سی پی ار میکردن ادمیت خیلی شلوغ شده بود ووقت تعویض شیفت اینترن ها رسیده بود...با اعلام مرگ همه از دور مریض پراکنده شدن و رفتن به ادمیت دکتر شروع کرد به نوشتن گواهی فوت...همون موقع یه مرد چهار شونه قد بلند که تقریبا سرش به تنش می ارزید اومد و گفت که پسر متوفیه...و معلوم شد مردی که همراه بیمار بوده از کارگرای پسره بوده...علت مرک هم اسپیره شدن مواد عذایی بوده که با وجودی که به همراه گفته بود حدود صد سیسی با سرنگ به بیمار مایعات بده بازم کل بسته امیوه و به سرعت به مریض داده واون هم اسپیره کردهوقتی به پسره گفتیم پدرش مرده هیچ عکس العملی نشون نداد فقط چند تا تماس گرفت بعد هم رفت دنبال کارای اداریش وکارگره رو هم مرخص کرددکتر به من گفت اولین بارت بود ومن گفتم اره گفت کم کم عادت میکنی و کمتر شوکه میشی بعد ها جایی خوندم که سی پی ار فقط بیست درصد موفقیت امیز میتونه باشه و کار بسیار دردناکیه برای مریضمن هنوزم به این فکر میکنم که قراره ماهم یه روزی بچه هامون این کارو باهامون بکنن؟روزی که پیر و از کارافتاده شدیم میذارن که بمیریم؟یا حتی کاری میکنن که زودتر بمیریم؟و ب.دن یا نبودنمون براشون فرقی ندارره؟
زیرزمینی
۱۵مرداد
نمیدونم چرا یهو این وقت شب یاد اولین سی پی اری که از نزدیک دیدم افتام....بخش داخلی بودیم ومن تنها صبح جمعه کشیک وارد بودم...پزشک طب صبح نمیومد ومن فقط مجبور بودم یه گوشه بشینم تا  وقت رفتن بشه...درس میخوندم وهراز گاهی یکی از اینترن های ادمیت میومد ویکمی حال منه استاجر صفر کیلومتر رو میپرسید ومیرفت..طرفای 12.30 بود که باید میرفتم خونه ...پزشک ارشد ادمیت اومده بود وایستاده بود کنارم وداشت صحبت میکرد که بهش گفتن بیاد به مریضی که دوتا تخت اونورتر بود سر بزنه...مرد مسنی بود که ان جی تیوب داشت...همراهش میگفت حالش خوب بوده وداشته با سرنگ بهش شیر میداده که یهو حالش بد میشه...مریض ارست قلبی تنفسی میکنه سریع تخت مریض رو خوابوندن وزیرش تخته فلزی گداشتن اینتو بش کردن و اینترن های ادمیت ووارد اومدن واسه سی پی ار به ترتیپ  اینتر نها ماساژ قلبی میدادن ومدام نوار قلب میگرفتن ویکی از پرستار ها امبو میزداولین اینترنی که دست بکار شده بود یه اقای هیکلی بود که با هر ماساژ قلبی اعلام میکرد که یکی از دنده های پیرمرد رو شکونده...پرده های دور تخت مریض رو کشیدن و همه جمع شده بودن به کمک من فقط مات ومبهوت این صحنه رو از کنار نگاه میکردم...انقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدمبلوز پیرمرد رو باز کرده بودن وماساژ میدادن...وپیرمرد یه شلوار گشاد پاش بود که تا زیر شکمش اومده بود پیرمرد لاغر و نحیفی بود با هر بار ماساژ قلبی شکم مریض باد میشد وبرجسته میشد وهر بار بد تر از دفه قبل انقدر بد بود که فکر میکردم الانه که پوست نازک وشکننده  شکم پیر مرد پاره بشه ودل ورودش بریزه بیرون...هر بار وهر بار وهر بارتوی همین فاصله ناهار بقیه مریض و وهمراه ها رو اوردن .همراه این مریض غذای خودش رو گرفته بود وبا چنان ولعی میخورد که حد نداشت... مرد همراه ظاهری مناسبی نداشت یه مرد 40-50 ساله که لباس های کهنه وخاک الوده ای به تن وداشت و عوام بودن از ظاهرش میبارید...سی پی ار باید بیست دقیقه طول میکشید تا زمان مرگ اعلام بشه...وقتی که بیست دقه شد دکتر ارشد گوشی من رو گرفت وقلب پیر مرد رو چک کردو مرگ بیمار رو اعلام کردتوی این مدت که انترن ها داشتن سی پی ار میکردن ادمیت خیلی شلوغ شده بود ووقت تعویض شیفت اینترن ها رسیده بود...با اعلام مرگ همه از دور مریض پراکنده شدن و رفتن به ادمیت دکتر شروع کرد به نوشتن گواهی فوت...همون موقع یه مرد چهار شونه قد بلند که تقریبا سرش به تنش می ارزید اومد و گفت که پسر متوفیه...و معلوم شد مردی که همراه بیمار بوده از کارگرای پسره بوده...علت مرک هم اسپیره شدن مواد عذایی بوده که با وجودی که به همراه گفته بود حدود صد سیسی با سرنگ به بیمار مایعات بده بازم کل بسته امیوه و به سرعت به مریض داده واون هم اسپیره کردهوقتی به پسره گفتیم پدرش مرده هیچ عکس العملی نشون نداد فقط چند تا تماس گرفت بعد هم رفت دنبال کارای اداریش وکارگره رو هم مرخص کرددکتر به من گفت اولین بارت بود ومن گفتم اره گفت کم کم عادت میکنی و کمتر شوکه میشی بعد ها جایی خوندم که سی پی ار فقط بیست درصد موفقیت امیز میتونه باشه و کار بسیار دردناکیه برای مریضمن هنوزم به این فکر میکنم که قراره ماهم یه روزی بچه هامون این کارو باهامون بکنن؟روزی که پیر و از کارافتاده شدیم میذارن که بمیریم؟یا حتی کاری میکنن که زودتر بمیریم؟و ب.دن یا نبودنمون براشون فرقی ندارره؟
زیرزمینی
۱۳مرداد
وبلاگ عزیزم چه خوبه که تورو دارم.. هرچند با قلم نوشتن یه حس دیگه داره ولی نوشتن واسه تو انگار که یکی داره گوش میده به حرفام...ممنون که هستیاین حس مزخرف و قاطی پاتی من نمیدونم از کجا داره میاد...شاید بازم همش گردنه استروژنه... سردردهای تنشنی من دوباره برگشتن... نور داره چشممو کور میکنه وعین یه سیخ داغ میره تو مغزم...میخوام استراحت کنم18ماه یه بند استاجر بودن خیلی خستم کرده...نیاز دارم به یه مرخصیداداش زنگ زد چند دقیقه پیش هول و هراس دلم رو بیشتر کرد؟ماکه چندروز پیش باهم بودیم چرا باید زنگ میزد؟اصرارش روی جمله چه خبر؟؟؟زنگ نزدن این چند روز بابا...زنگ نزدن مامان و بیماری دایی و مدام ومدام خواب دیدنم داره کلافم میکنه...مغزم پراز فکره و پراز ادمایی که میشناسم ونمیشناسم...حتی حوصله ندارم از جام تکون بخورم و برم حمومحرفای دیشب طاها که نمیدونم باید ناراحتم کنه یاخوشحال...بی حوصلگیم از همه ادم هاکاش زودتر تمام بشن این وضعیت و روزای مزخرفموبلاگ عزیزم مرسی که هستی و نمیذاری واسه حرف زدن محتاج دوتا گوش باشممرسی که میشنوی
زیرزمینی
۱۳مرداد
وبلاگ عزیزم چه خوبه که تورو دارم.. هرچند با قلم نوشتن یه حس دیگه داره ولی نوشتن واسه تو انگار که یکی داره گوش میده به حرفام...ممنون که هستیاین حس مزخرف و قاطی پاتی من نمیدونم از کجا داره میاد...شاید بازم همش گردنه استروژنه... سردردهای تنشنی من دوباره برگشتن... نور داره چشممو کور میکنه وعین یه سیخ داغ میره تو مغزم...میخوام استراحت کنم18ماه یه بند استاجر بودن خیلی خستم کرده...نیاز دارم به یه مرخصیداداش زنگ زد چند دقیقه پیش هول و هراس دلم رو بیشتر کرد؟ماکه چندروز پیش باهم بودیم چرا باید زنگ میزد؟اصرارش روی جمله چه خبر؟؟؟زنگ نزدن این چند روز بابا...زنگ نزدن مامان و بیماری دایی و مدام ومدام خواب دیدنم داره کلافم میکنه...مغزم پراز فکره و پراز ادمایی که میشناسم ونمیشناسم...حتی حوصله ندارم از جام تکون بخورم و برم حمومحرفای دیشب طاها که نمیدونم باید ناراحتم کنه یاخوشحال...بی حوصلگیم از همه ادم هاکاش زودتر تمام بشن این وضعیت و روزای مزخرفموبلاگ عزیزم مرسی که هستی و نمیذاری واسه حرف زدن محتاج دوتا گوش باشممرسی که میشنوی
زیرزمینی
۱۲مرداد
شنیدن این جمله یا حتی به زبون اوردنش برای من واحتمالا واسه تمام پزشک ها اصلا جدید نیساولین بار شاید چند ماه پیش بود که این جمله رو فریاد زدم...فریادی توی دل خودم وقتی که دوستی بخاطر از دست دادن عزیزش انتظار شنیدن دلداری از من داشت...ولی من تنها دلداری که داشتم همین جمله بود واسه همین سکوت کردم...ولی حالا...حالا که میدونم داییم بیماره...و بیماریش داره یه سیر poor prognosis رو طی میکنه بازم همین جمله فقط توی ذهنم میاد...جون اصولا ما پزشک ها هیچ کاری از دستمون برنمیاد...فقط میتونیم بگیم کی زودتر میمیره وکی دیرتر کی با عذاب میمیره و کی راحتواقعا این منم که دارم انتخاب میکنم شغلی رو که مدام و مدام به مرگ داره ختم میشه؟که تنها چیزی که به ذهنم میاد شاید برای ارام کردن خودم همین جملس که ...همه یه روز میمیرن ....منم یه روز میمیرم....خب چکار کنم دارم چکار میکنم با زندگیم ؟با زنده بودن ادم هایی که مدام ومدام فراموش میکنم شاید روزی نباشنALS یا amyotrophyc lateral sclerosis یه جور بیماری نرون ها که نادره ...یک در صد هزار نفر...که گاهی میتونه ارثی باشه...اونم اتوزوم غالب!!!!که اگر مال دایی من ارثی باشه یعنی مامانم من وتمام خانواده....از دست دادن دایی یعنی چی؟ تنها دایی من ...اولین کسی که به من میگفت دکتر کوچولو و بهم زیست درس میداد...حالا مغزم پره...پر از دایی ای که خیلی کم به یادش میارم...که نمیدونم چرا خیلی کم میدیدیمش...که من بچه کوچیکه بودم...چرا این همه فاصله؟ازکدوم بغض میومد فاصله بین خواهر و برادرای مامانم؟ارزششو داشت؟حالا باز منم...حالا باز منم تنها کسی که از همه چی خبر داره...بازمن...فقط من...تنها بودن سخته واسه به دوش کشیدن بعضی چیز ها ...منی که پرم از بی خاصیتی...منی که باز الکی باید بخندم و سعی کنم پنهان کنم همه چیز رو از بقیه ولبخند بزنم که ایشالا زودتر خوب میشه...خوب شدنی که اسمش مرگهواقعا میتونم تحمل کنم؟تمام ازدست دادن ها رو؟تمام تنهایی دونستن ها رو؟واقعا میتونم بشم یه مدیکال انکولوژیست؟گریه نمیکنم...مدتهاست که گریه نمیکنم ...فقط و فقط یقه خدا رو میچسبم...واسه همه چی...که چیه این حکمت تو که از هیچیش من سر در نمیارم نمیخوام باور کنم که اینبارم دوباره خوابم داره واقعی میشه...دوباره که نه چندین باره...دوبار پشت سر هم این خوابو دیدم و حالا دایی....چقدر بده دیدن اتفاقای بد زودتر از اینکه توی واقعیت اتفاق بیوفتن...دلم نمیخواد از اینده خبر داشته باشم...هرچی هم این خوابارو برای کسی تعریف نمیکنم و فقط به اب میگم که برن وخیر باشن بازم شر اتفاق میوفتن...تا کی قراره مردن ادما رو خواب ببینم؟منتظرم...اخرین خوابی که باید اتفاق بیوفته...که اگه اتفاق بیوفته مامانم چی میشه؟ طاقت میاره؟اگه اتفاق بیوفته بازم اجی میره؟...اگه مامانم تنها بشه چه بلایی قراره سرش بیاد...بقیه تحمل میکنن ولی مامانم چی...ضعیف تر از اونه که تحمل کنه...تنها تر ازاونه که طاقت بیارهاونروزی که با جیغ از خواب بیدار شدم وانقدر جیغ زدم که همسایه طبقه پایین اومد بالا...وقتی هم خونه ایم از صدای جیغم میترسید بیاد سمتم ومن فقط جیغ میزدم که  مممممممرد...کی مرده بودو هیچوقت به هیچ کس نگفتم تا چند روز پیش که اتفاق افتاد...که وقتی همخونم خبرشو بهم داد دیگه نتونستم سر پا بایستم و وقتی فهمید که اون شب خواب همین ادم رو دیدم بودم با وحشت نگام میکرد...که سعی کرد قانعم کنه که اتفاق افتادنش ربطی به خواب من نداشت...ولی بازم با وحشت نگاهم میکرد...ولی حالا چی میگه اگه بفهمه خوابم دوباره تعبیر شد؟از بچگی خوابهام منو ول نکردن
زیرزمینی
۱۲مرداد
شنیدن این جمله یا حتی به زبون اوردنش برای من واحتمالا واسه تمام پزشک ها اصلا جدید نیساولین بار شاید چند ماه پیش بود که این جمله رو فریاد زدم...فریادی توی دل خودم وقتی که دوستی بخاطر از دست دادن عزیزش انتظار شنیدن دلداری از من داشت...ولی من تنها دلداری که داشتم همین جمله بود واسه همین سکوت کردم...ولی حالا...حالا که میدونم داییم بیماره...و بیماریش داره یه سیر poor prognosis رو طی میکنه بازم همین جمله فقط توی ذهنم میاد...جون اصولا ما پزشک ها هیچ کاری از دستمون برنمیاد...فقط میتونیم بگیم کی زودتر میمیره وکی دیرتر کی با عذاب میمیره و کی راحتواقعا این منم که دارم انتخاب میکنم شغلی رو که مدام و مدام به مرگ داره ختم میشه؟که تنها چیزی که به ذهنم میاد شاید برای ارام کردن خودم همین جملس که ...همه یه روز میمیرن ....منم یه روز میمیرم....خب چکار کنم دارم چکار میکنم با زندگیم ؟با زنده بودن ادم هایی که مدام ومدام فراموش میکنم شاید روزی نباشنALS یا amyotrophyc lateral sclerosis یه جور بیماری نرون ها که نادره ...یک در صد هزار نفر...که گاهی میتونه ارثی باشه...اونم اتوزوم غالب!!!!که اگر مال دایی من ارثی باشه یعنی مامانم من وتمام خانواده....از دست دادن دایی یعنی چی؟ تنها دایی من ...اولین کسی که به من میگفت دکتر کوچولو و بهم زیست درس میداد...حالا مغزم پره...پر از دایی ای که خیلی کم به یادش میارم...که نمیدونم چرا خیلی کم میدیدیمش...که من بچه کوچیکه بودم...چرا این همه فاصله؟ازکدوم بغض میومد فاصله بین خواهر و برادرای مامانم؟ارزششو داشت؟حالا باز منم...حالا باز منم تنها کسی که از همه چی خبر داره...بازمن...فقط من...تنها بودن سخته واسه به دوش کشیدن بعضی چیز ها ...منی که پرم از بی خاصیتی...منی که باز الکی باید بخندم و سعی کنم پنهان کنم همه چیز رو از بقیه ولبخند بزنم که ایشالا زودتر خوب میشه...خوب شدنی که اسمش مرگهواقعا میتونم تحمل کنم؟تمام ازدست دادن ها رو؟تمام تنهایی دونستن ها رو؟واقعا میتونم بشم یه مدیکال انکولوژیست؟گریه نمیکنم...مدتهاست که گریه نمیکنم ...فقط و فقط یقه خدا رو میچسبم...واسه همه چی...که چیه این حکمت تو که از هیچیش من سر در نمیارم نمیخوام باور کنم که اینبارم دوباره خوابم داره واقعی میشه...دوباره که نه چندین باره...دوبار پشت سر هم این خوابو دیدم و حالا دایی....چقدر بده دیدن اتفاقای بد زودتر از اینکه توی واقعیت اتفاق بیوفتن...دلم نمیخواد از اینده خبر داشته باشم...هرچی هم این خوابارو برای کسی تعریف نمیکنم و فقط به اب میگم که برن وخیر باشن بازم شر اتفاق میوفتن...تا کی قراره مردن ادما رو خواب ببینم؟منتظرم...اخرین خوابی که باید اتفاق بیوفته...که اگه اتفاق بیوفته مامانم چی میشه؟ طاقت میاره؟اگه اتفاق بیوفته بازم اجی میره؟...اگه مامانم تنها بشه چه بلایی قراره سرش بیاد...بقیه تحمل میکنن ولی مامانم چی...ضعیف تر از اونه که تحمل کنه...تنها تر ازاونه که طاقت بیارهاونروزی که با جیغ از خواب بیدار شدم وانقدر جیغ زدم که همسایه طبقه پایین اومد بالا...وقتی هم خونه ایم از صدای جیغم میترسید بیاد سمتم ومن فقط جیغ میزدم که  مممممممرد...کی مرده بودو هیچوقت به هیچ کس نگفتم تا چند روز پیش که اتفاق افتاد...که وقتی همخونم خبرشو بهم داد دیگه نتونستم سر پا بایستم و وقتی فهمید که اون شب خواب همین ادم رو دیدم بودم با وحشت نگام میکرد...که سعی کرد قانعم کنه که اتفاق افتادنش ربطی به خواب من نداشت...ولی بازم با وحشت نگاهم میکرد...ولی حالا چی میگه اگه بفهمه خوابم دوباره تعبیر شد؟از بچگی خوابهام منو ول نکردن
زیرزمینی
۱۲مرداد
عنوان اخرین کتابیه که خوندم...امروز ظهرتمومش کردم.خیلی جالب نبود...روزمرگی های سه تا دختر رو میگه که دواز شخصیاتاش انقدر شبیه هم بودن که من هی یادم میرفت کی به کیه...تنهایی و عشق های دخترهای جوون و اسیب دیده رو میگه...ادمایی که باوجوداینکه کنارهم هستن ولی دارن تنهایی روزگار میگذرونن...ادمایی که یادشون رفته چراباید خدارو شکر کنن...کتاب خیلی خوبی نبود ولی شخصیت هاش نزدیک بود به این روزهای من و خیلی دخترای دیگه...بعدا نوشت:تب دیوونگی من انگار تمومی نداره...ول نمیکنم این کتاب خوندن رو...از دیروز که درمورد داییم فهمیدم انقدراشفتم و هراسون که تا کی میخواد خواب هام تعبیر بشن که فقط کتاب خوندن ارومم میکنه...چشم و گوش به خیر گذشت خدا رادیولوژی پس فرداهم به خیر بگذرونه...تازه تمام زمستان مراگرم کن رو تموم کردم...داستان کوتاه و برنده جایزه گلشیری...ولی اینم دوس نداشتم باوجوداینکه برنده گلشیری بود ولی خب من خیلی کم پیش میاد داستان کوتاه دوست داشته باشم...به قول طاها نقاط سکتش!!!!!زیاد بود
زیرزمینی
۱۲مرداد
عنوان اخرین کتابیه که خوندم...امروز ظهرتمومش کردم.خیلی جالب نبود...روزمرگی های سه تا دختر رو میگه که دواز شخصیاتاش انقدر شبیه هم بودن که من هی یادم میرفت کی به کیه...تنهایی و عشق های دخترهای جوون و اسیب دیده رو میگه...ادمایی که باوجوداینکه کنارهم هستن ولی دارن تنهایی روزگار میگذرونن...ادمایی که یادشون رفته چراباید خدارو شکر کنن...کتاب خیلی خوبی نبود ولی شخصیت هاش نزدیک بود به این روزهای من و خیلی دخترای دیگه...بعدا نوشت:تب دیوونگی من انگار تمومی نداره...ول نمیکنم این کتاب خوندن رو...از دیروز که درمورد داییم فهمیدم انقدراشفتم و هراسون که تا کی میخواد خواب هام تعبیر بشن که فقط کتاب خوندن ارومم میکنه...چشم و گوش به خیر گذشت خدا رادیولوژی پس فرداهم به خیر بگذرونه...تازه تمام زمستان مراگرم کن رو تموم کردم...داستان کوتاه و برنده جایزه گلشیری...ولی اینم دوس نداشتم باوجوداینکه برنده گلشیری بود ولی خب من خیلی کم پیش میاد داستان کوتاه دوست داشته باشم...به قول طاها نقاط سکتش!!!!!زیاد بود
زیرزمینی
۱۱مرداد
مامانم همیشه وقتی میخواد صدام کنه بهم میگه گلابتون...اولین باری که به یه دختر بچه دیگه گفت گلابتون7سال پیش بود که دختر خالم با دختر اومده بود خونمون...چند ماهه بود دخترش...چند باری مامانم بهش گلابتون و من فقط برگشتم نگاش کردم...فکر کردم حسادت منو میفهمه...وقتی این گلابتون گفتن مامانم طولانی شد...موقع ناهار رفتم دنبالش توی اشپزخونه و بش گفتم:ماماااااااان...گلابتون منممممممم انقدر به اون نگو گلابتون!!!!چند روز پیشم که داشت به بچه اجی میگفت گلابتون...ماسر میز ناهاربودیم و بچه تو بغل مامانم داشت میخوابید...مامانم داشت قربون صدقه بچه میرفت...میخندید وباهاش بازی میکرد و میگفت گلابتون...از سر میز صدا زدم:مامااااااااان...گلابتون فقط منم...انقدر بهش نگو گلابتون...کلاهمون میره تو هم ها....همه خندیدن به این حس حسادت منولی خب گلابتون فقط منم
زیرزمینی
۱۱مرداد
مامانم همیشه وقتی میخواد صدام کنه بهم میگه گلابتون...اولین باری که به یه دختر بچه دیگه گفت گلابتون7سال پیش بود که دختر خالم با دختر اومده بود خونمون...چند ماهه بود دخترش...چند باری مامانم بهش گلابتون و من فقط برگشتم نگاش کردم...فکر کردم حسادت منو میفهمه...وقتی این گلابتون گفتن مامانم طولانی شد...موقع ناهار رفتم دنبالش توی اشپزخونه و بش گفتم:ماماااااااان...گلابتون منممممممم انقدر به اون نگو گلابتون!!!!چند روز پیشم که داشت به بچه اجی میگفت گلابتون...ماسر میز ناهاربودیم و بچه تو بغل مامانم داشت میخوابید...مامانم داشت قربون صدقه بچه میرفت...میخندید وباهاش بازی میکرد و میگفت گلابتون...از سر میز صدا زدم:مامااااااااان...گلابتون فقط منم...انقدر بهش نگو گلابتون...کلاهمون میره تو هم ها....همه خندیدن به این حس حسادت منولی خب گلابتون فقط منم
زیرزمینی