روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۹مرداد
هرچی نوشتم پاک شد.واقعا گاهی باید تف کرد به این زندگی
زیرزمینی
۱۸مرداد
رقصید و رقصید...خوشحالیش برام عجیب بود...هیچوقت ندیده بودم انقدر خوشحال باشه جیغ بزنه و برقصه...انگار اون دختر متین و باوقار جاشو به یه دختر بچه شر و شیطون داده بود... از نیمه شب گذشته بود که از باغ زدیم بیرون بیرون...نشست پشت فرمون...هنوز میخندید...داشت درمورد پاشنه شکسته عروس تو مراسم عروسی دوست قبلیمون حرف میزد و اینکه چجوری وسط تالار پخش زمین شده انقدر میخندید که اشکاش سرازیر شد...با تعجب نگاش میکردم...هم میخندید هم گریه میکرد...ارایش صورتش بهم ریخته بود...خارج از شهر بودیم...زد کنار...پیاده شد...روشو کرد سمت بیابون اطراف و جیغ زد...جیغ زد...جیغ زد...براش اب بردم...وسط بیابون با اون سر وضع ما اونوقت شب ترسناک بود...بطریه ابو گرفت...دستمو گرفت و اشک ریخت...گفت اون لباس عروس من بود گفتم چی؟؟؟ گفت اون لباسو من دوسال پیش سفارش دادم برام دوختن گفتم اشتباه میکنی اون دوسال پیش بود گفت نه وسط مراسم ازش پرسیدم...از همون لباس فروشی خریده...ازش متنفرم...اون لباس من بود کمکش کردم تا سوار بشه.خودم نشستم پشت فرمون.اب که خورد گریه اش کمتر شد...ارومتر که شد بهم گفت دم یه داروخونه نگه دار براش مسکن و ارامبخش و دستمال خریدم...صورتشو پاک کرد...یکم که گذشت تا اروم بشه گفت من یه احمقم که برای یه لباس اینجوری گریه میکنم...ببخشید ...برو خونه خودتون بعد من برمیگردم گفتم نمیخواد رسوندمش و اژانس گرفتم تا خونه خودمون توی ارزوهای هردختر بچه ای همیشه یه لباس عروس رویایی وجود داره...یه لباس عروس که رویاهاشو میسازه...که بهش دل میبنده...لباس که سفیدیش فقط بهونه ایه برای سفیدبخت شدن
زیرزمینی
۱۸مرداد
درد ها تمومی ندارن...وتنها درد تو اینه که باید بیشتر درس بخونی پی نوشت:هرچی که پارسال فکر میکردم بعد از ازمون باید برم عشق و حال الان فکر میکنم بعد از ازمون باید برم خر کاری... پی نوشت:خوشبختی یعنی به منشی بگی ویزیتو پس بده و مریض ازت تشکر کنه.شاید کار کمی و بی فایده باشه.ولی شاید یه لحظه فقط یه لحظه دل کسیو گرم کرده باشه
زیرزمینی
۱۵مرداد
اخرین باری که انقدر استفراغ کردم دقیقا یادمه...4 یا 5 سالم بود...از صبح تا شب انقدر استفراغ کردم که احساس میکردم دیگه الان تموم میشم...مدام گریه میکردم و دل درد داشتم و مامانم هی میبردم توی هوای ازاد بسته گرم سرد تا شاید استفراغم بند بیاد...خب ما دهه شصتیا اینجوری بزرگ شدیم واسه یه استفراغ که دکتر نمیبردنمون...تلفنم که نبود...بابامم کشیک بود بیمارستان و تا 2_3شب نیومد خونه...وقتیم اومد دیگه استفراغ من خوب شده بود...بعدم اون موقعا اندانسترون نبود به بچه بدن که...بیمارستانم که میگفتن برو بچه لوستو جمع کن واسه یه استفراغ بستری نمیکنیم که بذار استفراغ کنه خوب میشه(هرچند ما استادی داشتم که هنوزم بر همین عقیده بود) خلاصه خواستم بگم امروزم دقیقا مثل همون روز از صبح که بیدار شدم هنوز صبحانه نخورده و مسواک نزده شروع کردم استفراغ...بعد از چندبار استفراغ...فقط دیگه عق زدم...انقدر عق زدم که حس میکنم معدم یه جایی بالای اپی گلوتم گیر کرده...یعنی دلم میخواد بش بگم معده احمق الان من هیچ استرسی ندارم دیگه این ناز و اداهات چیه پدر منو دراوردی
زیرزمینی
۱۲مرداد
شما بی رحمانه به ادم ها میگید که عاشقشون هستید و...از یه جایی به بعد خودخواهی وارد رابطه عاشقانه میشه و همه چیو بهم میزنه...خودخواهی ها عشقو از بین میبره و روابط عاشقانه رو به پایان میرسونه و گاهی اونقدر زیاد میشه که نفرت و جایگزین عشق میکنه
زیرزمینی
۰۸مرداد
1-مهر که میزنم زیر نسخه میگه نکنه تو همون پسر دکتری که فلان شهر دندون پزشکی میخوند؟میگم نه من دختر دکترم که پزشک شدم 2_برگه مدارس رو که پر میکنم میگه منم میخوام مثل شما دکتر بشم میگم ایشالا هرچی که صلاحه میگه شما رتبتون چند بود؟میگم من قد مادربزرگت سن دارم میگه ولی بهتون میاد خیلی جوون باشید 3_میگم مادرتون قلبش نا منظم میزنه باید ببرید نوار بگیرید میگه خانم دکتر این مادر ما خیلی لوسه 4_فارنژیت داره بهم میگه سرم نمیزنم میگم فشارتون پایینه من نمیتونم فقط امپول بنویسم میگه باید برم سرکار میگم پنی سیلین زدی میگه نمیزنم خیلی درد داره یه امپول سرما خوردگی بنویس خوب بشم میگه نمیشه امپول خالی بزنی ضعف میکنه میگه فشار خودمه تو بنویس 5_میپرسم باردارنیستی میگه نه چرا میگم بخاطر دارو هایی که میخوام بنویسم.پیشگیری میکنی؟میگه نه میگم بچه میخوای میگه نه...میره دارو رو میگیره و میاد میگه خانم دکتر نکنه حامله بشم؟میگم یعنی چی؟میگه این داروها حاملم نکنه 6_برای مریض مرخصی نوشتم...تا بخوام برگه رو بکنم و بهش بدم نفهمیدم چجوری به رژ قرمزم برخورد کرد و گوشش رژی شد.حالا مریض یه اقای جوون مذهبی بود که تو چشمم نگاه نمیکرد...منتظر بودم مثل فیلم پدر از ترس گناه خودشو از پنجره بندازه بیرون ولی اتاقم پنجره هم نداشت
زیرزمینی
۰۵مرداد
این روزها سایه جنگ بیشتر از هروقت دیگه ای داره بالای سرمون میچرخه...سایه فقر و نداری...سایه نگرانی هایی که تمومی ندارند و امیدی که نیست... یه حسی به من میگه تو این دوماهی که مامان اینا نیستن یه بلایی سر من و داداشم میاد
زیرزمینی
۰۱مرداد
توجه:نوشته هایی که برچسب داستان های یک پزشک میخورن یعنی کل ماجرا داستانه باقسمت هایی از واقعیت.لزوما زندگی من نیستند.لزوما برای کسی اتفاق نیوفتادند.معمولا من داستان هامو با ایده از زندگی اطرافیانم مینویسم.داستان زیر که میخونین داستانیه حاصل مخلوطی از سه زندگیه واقعی و تخیلی.که من خودمو جای شخصیت اصلی داستان گذاشتم و مینویسم که بدونم بودن در شرایط مشابه چه حسی میتونه داشته باشه و شاید اینجوری ادم های اطرافمونو با مهربونیه بیشتری قضاوت کنیم انقدر کامنتای عجیب و غریب گرفتم سر این نوشته که مجبور شدم توضیح بدم گفت حالا از بین شما کی از همه نازدار تره؟ خندیدم و گفتم در برخورد با پسرا یا کلا؟ خندید و گفت کی از همه پسر تره؟ گفتم من ترجیحم اینه که اینجوری باشم ...اینجوری راضی ترم گفت کی ماجراهای عاشقانش بیشتره؟ گفتم کی از هم دعوا بکن تره و خندیدم گفت تو خیلی جذابی برای پسرا بیخیال نگاهش کردم و گفتم برعکس میگن که گفت تو قشر خاصی از پسرا عاشقت میشن...پسرایی که تو یک نگاه عاشق نمیشن...پسرایی که دنبال یه ادم قوی ان گفتم پسرایی که دنبال یکی ان که خرجشونو بده؟ گفت نه پسرایی که بعد از 12 سال یادشون نمیوفته باید برن سراغ یکی دیگه ...گفت پسری که عاشق تو میشه...مدیونه خودشه واسه همین نمیذاره بره...نمیتونه بره خندیدم و سری تکون دادم که یعنی برام مهم نیست و گفتم من اتفاقا خیلی دختر ضعیفیم فقط ادای قوی ها رو در میارم گفت پسرا یه دختری میخوان که تو سختی کنارشون باشه...بار زندگی رو با هم به دوش بکشن حتی اگه بشکنن...تو میگی ضعیفی چون درون خودتو میبینی...حس ترست تو سختیا...ولی تو پای همه چی می ایستی و زندگیتو میسازی بدون اینکه کمک بخوای...همه ادما یه جایی کم میارن و میزنن زیر گریه ولی یکی کمک میخواد و ادامه نمیده یکی مثل تو گریه اشو تو تنهایی میکنه و باز پا میشه ادای خنگا رو درمیارم و میگم مجبورم اخه هیچکس منو نمیخواد نمیفهمم چرا این حرفا رو میزنه و میگم من همون دختریم که شبیه دخترا نیس...همون مردیم که ادای دخترارو در میاره...همون دختری که هیچ مردی عاشقش نمیشه... میخنده و میگه...من مردم...بذار تو این چیزا من نظر بدم...کی این حرفا رو بهت زده؟اره تو اون دختری نیستی که پسرا تو نگاه اول غرق قیافه و ناز و عشوه اشون بشن...تو اون دختری هستی که پسرا...ده درصد پسرا...وقتی شناختنت میشی زن رویا هاشون...همون دختری که نمیشه فراموشش کرد... نمیدونم داره حرف جوونیای خودمونو میزنه یا من زیادی خوش بینم...نمیتونم ازش بپرسم...نمیگم کسی که زد زیر همه چیز تو بودی...کسی که ادعای عاشقی داشت تو بودی...کسی که میگفت عشقش ابدیه تو بودی...کسی که ازدواج کرد تو بودی...کسی که تو بغلت گریه کرد من بودم...کسی که دوباره سرجاش ایستاد من بودم...کسی که یاد گرفت تو تنهایی اشکاشو پاک کنه من بودم...نگفتم حالا که برگشتی ...برگشتی که چی اصلا...نگفتم که من و تو حالا دیگه هیچ شانسی نداریم... دستمو گرفت و گفت احمق بودم که اون سال ها کاری کردم که از دستت بدم...من به خودم مدیونم که الان ندارمت... گفتم میشه دستمو ول کنی؟ نگفتم که چندشم میشه از اینکه بهم دست میزنی...نگفتم که نمیخوام باشی دستمو فشار داد و اروم ول کرد...سرشو پایین انداخت و گفت من مقصرم اروم گفتم تو اون اتفاق هیچکس مقصر نبود
زیرزمینی