روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۴ارديبهشت
این کتاب رو از باغ کتاب تهران خریدم...اونم بخاطر جمله جذاب...هیچوقت عشق اولت رو فراموش نمیکنیاخرین باری که کتاب عاشقانه خوندم اصلا یادم نیس...ولی این کتاب اصلا به نظرم از اون عشقای لوس و بیمزه بچه های دبیرستانی نبود...عشقی بود پر از لحظات ناب که شاید همه ما تجربه اش کریم یا برامون اتاق افتاده...لحظاتی که قادر به توصیف و توضیحش نبودیم...لحظاتی پر از احساسات ناب و جسمانی و روحانی انسانیباوجودی که خیلی سانسور داشت ولی خیلی دوست داشتنی بود
زیرزمینی
۱۴ارديبهشت
شاید باورش برای هر کسی سخت باشه...یا احمقانه بنظر بیاد ولی من این کتابو توی دوهفته مونده به دستیاری خوندم شخصیت اصلی داستان دختری نوجوان و مبتلا به سرطان که عشق رو تجربه میکنه ...زندگی و احساس یه نوجوان سرطانی رو توصیف میکنه...درد و رنجی که سیستم درمانی اونجا چطوری حمایتش میکنه و ما چطور...و مهمترین چیز...عشقاحتمالا شما هم تو نوجوونی مثل من یا از عشق منع شدین یا چیز دروغ خیالی و بیفایده ای براتون توصیف شده نه والا ترین حس هر انسانی...شاید نه برای همه ولی برای دهه شصتی ها حداقلاین کتاب به شدت توصیه میشه
زیرزمینی
۱۳ارديبهشت
گفت همشون سر وته یه کرباسن...دل نباید بهشون بست... گفتم بله درست میگی گفت مجرد بمونه بهتره گفتم بله درست میگی ولی جوونی خودتو یادت رفته با دلخوری نگاهم کرد و گفت چی یادم رفته؟ گفتم خودت چرا 23 سالت بود ازدواج کردی؟ گفت اون موقع فرق داشت گفتم چرا طلاق نگرفتی؟ گفت طلاق میگرفتم کجا میرفتم گفتم الان که خودت پولداری چرا طلاق نمیگیری؟ گفت طلاق بگیرم که چی بشه؟ گفتم چرا گند کاریاشو تحمل میکنی؟ گفت برام مهم نیس گفتم چرا جلوی توهین هاش حداقل نمی ایستی؟ گفتم بچه دارم گفتم بچه هات که بزرگن مسلما اونا هم نمیخوان مادرشون انقدر تحقیر بشه گفت چکار کنم؟ گفتم حداقلش وقتی یه چیزی میگه بده دستم گوش نکن...بهونه میگیره لی لی به لالاش نذار...کوفت خورد اصلا... گفت پدر بچه هامه احترامش واجبه گفتم احترام زیاد کثافت میاره.تو مادر بچه هاش نیستی؟احترامت واجب نیس؟ میگه تو نمیفهمی گفتم اره تو هم جوونیت یادت رفته...بذار ازدواج کنه...تنهایی سخته...من که 28 سالمه درکش میکنم...میخواد بره و زندگیشو بسازه...سی سالش شده دیگه...حقوقش از من و تو بیشتره...بذار بره سر زندگیش...بذار خودش سرش بخوره به سنگ میگه بچمه چجوری بذارم سرش بخورهبه سنگ...شما ها جوونید نمیفهمید...هی شوهرشوهرفکرمیکنیدخبریه... گفتم نه فکر نمیکنیم خبریه میدونیم سخته خیانت هست...بی عاطفگی هست و میدونیم اینا اول مشکلاته...ولی یه درصد فکر کردی حتی ما هم نیاز ج.ن.س.ی داریم...دخترت سی سالشه گفت شما هم چه چیزایی براتون مهمه گفتم شما 30 سالت بود حس نمیکردی چون هروقت میخواستی نیازت رفع میشد...شاید اون دلش میخواد خب...ادمیم نیس که خارج روابط قانونی رفعش کنه بهم چشم غره میره که چقدر چشم سفیدی دختر و بحث رو همین جا درز میگیرم گفتم شما رفتی راه دور اذیت شدی...ولی من رفتم راه دور اتفاقا بهم هم خوش گذشت گفت دختر من مثل شما نیس...بسازه...هیچ مشکلی تو خونه نداره گفتم مطمئنی؟پس چرا یه چیزای دیگه به من میگه گفت مثلا چی میگه؟ گفتم مثلا اینکه گاهی دلش میخواد تو خونه تنها باشه...دلش میخواد چیزی برای خونه بخره کسی ازش نپرسه چرا یا نگه نیاز نداشتیم...مثلا وسایل خونه رو به سلیقه خودش بخره گفت اخه اینا چین که مهم باشه؟گفت اینا حرفای خودت نیس وگرنه تو که به فکر شوهر نیستی...داری درستو میخونی کارتو میکنی گفتم حرف من یا دختر شما چه فرقی میکنه گفت من میگم بهش یکم از شما یاد بگیره...بشینه درسشو بخونه گفتم اتفاقا مادر منم تا وقتی درس نمیخوندم میگفت درس بخون الان که درس میخونم میگه شوهر کن گفت اصلا دختر من شوهریه گفتم خودت میدونی شوهریه یعنی چی...پس بذار شوهر کنه بازم بهم چشم غره رفت و گفت..شما نمیفهمید گفتم شما هم جوونیت یادت رفته
زیرزمینی
۱۱ارديبهشت
1.از مردای روستامون خیلی میترسم...خب شاید چون ادم های قلدر بی ادب و پرخاشگری هستن.معمولا به پذیرش تاکید میکنم که مریض های مرد مخصوصا بدون همراه خانم رو پیش من نفرسته...مخصوصا جوون تر ها رو...ولی خب گاهی شیطنت میکنه و میفرسته...مردی اومده بود که میگفت چیزی گزیده اش که نمیدونه چی بوده و یه مرد 4 شونه قد بلند وجوون بود...و من با بیشترین فاصله ممکن ازش نشستم.چون واقعا ازشون میترسم و بعد از یک سال و چند ماه این ترس همچنان باهام هست 2.اقای جوون با ظاهر نحیف و پوست تیره که خیلی شبیه معتادها بود سراغ مسیول مرکزو ازم گرفت و گفتم نیست اومد داخل اتاق من...با همون لحن گراندیوزیتی که معمولا اینجور معتادها دارن اروم اروم شروع کرد حرف زدن که من سل داشتم خوب شدم...حالا مردم میگن من ایدز دارم ولی من ایدز ندارم بچه هامم ایدز ندارن...زنمه که ایدز داره...و از من میخواست که تایید کنم که ایدز نداره تو همین حین و بین من داشتم سکته میکردم و به یکی از پرسنل پیام دادم که بیاد نجاتم بده که نیومد بعد مستخدم مرکزو صدا کردم و اون خیلی سریع فهمید موضوع چیه و مرده رو بیرون کرد...هر حرفی به اینجور ادم ها زدن میتونه باعث سواستفاده اونها بشه...وبعد من ضعف کردم از بس ترسیدم 3.مریض یه اقای جوونی بود با همون حالت گراندیوزیتی و چشم های خیره...اومد و گفت که دفترچه زنشو مهر کنم...اول دعوا کرد که زیاد مهر کنم گفتم نمیکنم و رفت و ظهر دوباره برگشت و گفت که نسخه صفحه قبل افتاده رو این صحفه و دکترش قبول نکرده توش بنویسه...یعنی شما بلد نیستی این مقوای دفترچه رو بای بذاری لای برگه ها که عکسش چاپ نشه روزیریا...حالا شما بیا حالی این ادم کن که احمق من اصلا نسخه نوشتم مگه.مال دکتر قبلیه که رفتی...پذیرشو صدا کردم و گفتم دیگه این اقا رو پیش من نمیفرستی...چند روز بعد برگشت و دوباره عین احمقا از بین 4پزشک مرکز سرشو مثل بز انداخت پایین که مهر کن گفتم برو پذیرش.بعد پذیرشو صدا کردم گفتم این اقارو نمیفرستی برا من.بعد اومد دیدم به اسم من برگه داره مهر کردم و با عصبانیت رفتم پیش پذیرش و گفتم مگه نمیگم اینو نفرست پیش من؟میگه ای وای خانم دکتر من فکر کردم اون یکیو میگی.گذشت دوباره چند روز بعد اومد و گفت مهر کن.گفتم برو پذیرش باز به پذیرش گفتم نیاد پیش من و باز نوبتش برای من بود.از اونجایی که رفتارش خیلی شبیه ادمای سایکوتیک بود میترسیدم جلو خودش چیزی بگم دوتا مهر کردم گفت بیشتر مهر کن.گفتم میتونی بری بیمه روستایی شکایت کنی قانونش دوتاس.رفت سرظهر برگشت و اومد گفت از بیمارستان گفتن چرا بهداشتتون مهر نمیکنه مهر کن.من که دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم.گفتم میتونی بهون بگی زنگ بزنن اینجا ببینم چی میگن.اونا رییس من نیستن که حرفشونو گوش کنم.رفت پیش پذیرش و دعوا کرد و پذیرش اومد گفت مهر کن خانم دکتر سرظهره این ادم دعوایی.گفتم ریختشو نبینم فقط دفترچه رو بگیر مهر کنم گورشو گم کنه.مهر کردم و رفت و من هنوز داشتم منفجر میشدم.گفتم من خلاف کنم واسه رضایت اینا؟اصلا غلط کرده یه دفه دیگه بیاد اینجا ببینم چی میگه.هرجاهم خواست بره شکایت کنه.بعد یکی از همکارا گفت خانم دکتر این مثلا درس خونشونه رفته لیسانس بگیره وسط درس زنش دادن حالا مجبور شده درسو ول کن خرج زنو بده که حامله است.عقده ای شده.گفتم غلط کرده بابا دخترنبوده که به زور زنش بدن.اصلا زورکی زنش دادن زنش که از هوا حامله نشده خاطراتی از این دست از مردای جوون این روستا زیاد دارم...مردهایی که به خودشون اجازه میدنحتی منو توی تجویز تشخیص درمان و معاینه مسخره کنن...با لودگی بیان داخل و...مردهای این قوم به گفته خودشون حتی.از مرد بودن فقط اسمشو یدک میکشن...کار نمیکنن معتاد میشن...زنهاشونو میزنن...خواهر یا مادرشونو سر مسایل ناموسی میکشن پی نوشت:هنوز یه هفته هم از امتحان نگذشته و من حس میکنم صد ساله که درس نخوندم.
زیرزمینی
۰۹ارديبهشت
نشستم جلوش و شرح حال میدم...وقتی میگم یه سال وضعم اینجوریه و هیچ پارا کیلینیکی انجام ندادم دارو هم نخوردم...میگه مطمئنی تو دکتری؟ میخندم و میگم:خب اینجوری راحتتر بودم.کمتر اذیت میشدم.شاید مسخره باشه...حالا ولی دردم شدید شده پاراکلینیک برام مینویسه و باتعجب بازم نگاهم میکنه و سری با تاسف تکون میده و من بازم اصلا پشیمون نیستم از کارم...بابا دیگه مردمم خیلی هی به فکر سرطان و مریضی ان حالا فردا برم انجام بدم برم تف کنم تو صورت دکتره بگم بیاه...هی الکی فیلممون کردی...درد داشتم فقط بعدا نوشت:خب همونجور که حدس میزدم همه چی نرمال بود.حالا چقدر زور زدم که حالا که همه چی عادیه بازم درمان نکنم رو نگم بهتره ولی اخرش لعنت فرستادم به شیطان رجیم و دارو گرفتم
زیرزمینی
۰۸ارديبهشت
خب من برگشتم سه روز بعد ازمون دستیاری... روز ازمون تقریبا ا.5 ساعت زودتر رسیدم حوزه...شروع کردم نکات رو خوندن تا وقتی که بریم تو سالن...رفتیم و با اطفال شروع بود و خوب بود بعد جراحی بعد نبود و داخلی افتضاح بود... نتیجه کلی منی که نمیخواستم پاسخنامه ام رو صحیح کنم بدون جواب وزارت خونه توی کانالایی که اساتید جوابا رو می ذاشتن همه رو چک کردم و دیدم که بله...افتضاح... تقریبا 48 ساعت نتونستم بخوابم...گریه نکردم...و از امروز شروع کردم خوندن...و نمیدونید چقدر همه چیز برام عذاب اورتر شده حالا...دیدن فقر ادما...مادری با بچه شیر خوارش لب خیابون جوراب میفروشه...وهزار و یک درد دیگه از فقر و ظلم...تقریبا 7_8 ماه بود که از خونه بیرون نرفته بودم...درحدی که سر کوچمون مغازه جدید باز شده و من نمیدونستم .... همینا...میام و باز مینویسم
زیرزمینی
۰۳ارديبهشت
گفتم میدونم فضولیه ولی عشقت جذابه خندید و گفت عشقم؟تو از کجا میدونی عشقم کیه؟ گفتم فکر میکنم مرد ها فقط میتونن به یه نفرباغضب نگاه کنن...از یه نفر میتونن عکس بگیرن...روی یه نفر میتونن حساس باشن گفت حالا تو اون یه نفرو میشناسی؟ گفتم دختری که پر از پاکی و ارامشه...عکسش هم همینطوره چشماش برق زد گفتم چی بهتر از عشق که ادم همه جا جار بزنش...چی بهتر از این که همه این حس نابو بشناسن حتی اگه تجربه اش نکردن بهش غبطه بخورن پسر جون گفت پسرجون!من ازت بزرگترما گفتم میدونم طبق یه عادت قدیمی دوران جوونیم همه پسر های هم سن و سالم رو پسر بچه های تخس و شیطون میدونم گفت تو چی؟تجربه اش کردی؟ گفتم قبل از تو فکر میکردم تجربه اش کردم ولی بعد از تو فکر کنم باید همه اون عاشقیا رو ریخت دور...هرچند من عاشق تمام اون لحظات و حس های نابی هستم که داشتم گفت تو دختری ...معشوق باش گفتم چقدر دلم میخواست مرد باشم تا رسم عاشقیو به جا بیارم گفت دخترا نمیتونن عاشق باشن؟ گفتم چرا ...ولی مردهای اطراف من همیشه متنفربودن از دخترهایی که عاشقشون میشن و براشون تلاش میکنن...دخترایی که بیشتر از اینکه معشوق باشن عاشقن گفت باور نمیکنم...چه دنیای مزخرفی داری بلند خندیدم و گفتم ما عادت کردیمحسرت هامون رو زنده بگور کنیم...عادت کردیم به جامعه ای که تغییر نمیکنه...عادت کردیم به مرد هایی که از تمام حس هاشون فقط سلطه جویی هاشون باقی مونده ...ما هر روز سعی میکنیم مرد باشیم و طاقت بیاریم...تو مرد باش و رسم عاشقی رو به جا بیار...مراقبش باش...حتی اگه از تو بزرگتره حتی اگه از تو قدرتمند تره حتی اگه از تو محکم تره گفت حرفات بوی فمینیستی میده گفتم اتفاقا از همین امروز تصمیم گرفتم فمینیست نباشم...فمینیست بودن حس همون معلم پیر سیبیلو و غرغرویی رو بهم میده تو بچگی بهش میگفتیم چون ترشیده عقده ایه گفت سنگ صبور بودنو بریز دور گفتم تمام تلاشمو میکنم
زیرزمینی
۰۳ارديبهشت
گفتم میدونم فضولیه ولی عشقت جذابه خندید و گفت عشقم؟تو از کجا میدونی عشقم کیه؟ گفتم فکر میکنم مرد ها فقط میتونن به یه نفرباغضب نگاه کنن...از یه نفر میتونن عکس بگیرن...روی یه نفر میتونن حساس باشن گفت حالا تو اون یه نفرو میشناسی؟ گفتم دختری که پر از پاکی و ارامشه...عکسش هم همینطوره چشماش برق زد گفتم چی بهتر از عشق که ادم همه جا جار بزنش...چی بهتر از این که همه این حس نابو بشناسن حتی اگه تجربه اش نکردن بهش غبطه بخورن پسر جون گفت پسرجون!من ازت بزرگترما گفتم میدونم طبق یه عادت قدیمی دوران جوونیم همه پسر های هم سن و سالم رو پسر بچه های تخس و شیطون میدونم گفت تو چی؟تجربه اش کردی؟ گفتم قبل از تو فکر میکردم تجربه اش کردم ولی بعد از تو فکر کنم باید همه اون عاشقیا رو ریخت دور...هرچند من عاشق تمام اون لحظات و حس های نابی هستم که داشتم گفت تو دختری ...معشوق باش گفتم چقدر دلم میخواست مرد باشم تا رسم عاشقیو به جا بیارم گفت دخترا نمیتونن عاشق باشن؟ گفتم چرا ...ولی مردهای اطراف من همیشه متنفربودن از دخترهایی که عاشقشون میشن و براشون تلاش میکنن...دخترایی که بیشتر از اینکه معشوق باشن عاشقن گفت باور نمیکنم...چه دنیای مزخرفی داری بلند خندیدم و گفتم ما عادت کردیمحسرت هامون رو زنده بگور کنیم...عادت کردیم به جامعه ای که تغییر نمیکنه...عادت کردیم به مرد هایی که از تمام حس هاشون فقط سلطه جویی هاشون باقی مونده ...ما هر روز سعی میکنیم مرد باشیم و طاقت بیاریم...تو مرد باش و رسم عاشقی رو به جا بیار...مراقبش باش...حتی اگه از تو بزرگتره حتی اگه از تو قدرتمند تره حتی اگه از تو محکم تره گفت حرفات بوی فمینیستی میده گفتم اتفاقا از همین امروز تصمیم گرفتم فمینیست نباشم...فمینیست بودن حس همون معلم پیر سیبیلو و غرغرویی رو بهم میده تو بچگی بهش میگفتیم چون ترشیده عقده ایه گفت سنگ صبور بودنو بریز دور گفتم تمام تلاشمو میکنم
زیرزمینی
۰۲ارديبهشت
امروز یه هدیه فوق العاده از رفیق رسید...یه عکس دونفرمون که تو اوج روزای احساسی بد دوتاییمون گرفته شده...کلی عکس خوب و پر انرژیه ای هست...کلی حس خوب داره...کلی سوپرایز شدم...اینم یه اتفاق خوب دیگه...یه اتفاق خوب دیگه هم طوفانی نشدن هوای اینجاس...قرار بود دیروز هوا طوفانی بشه و من کلی غصه داشتم ولی بعد از اونهمه بارونای قشنگ طوفانی نشد اینجا...شاید باید منتظر یه معجزه باشم...یه معجزه که پنجشنبه میخواد اتفاق بیوفته خدای خوبم ممنونم بابت تمام اتفاقای قشنگ و ادمای خوبی که توی این مدت سرراهم گذاشتی...پنجشنبه هر اتفاقیم بیوفته من مطمینم صلاحم بوده و تو بهترینو برام بوجود اوردی...ممنونم پی نوشت:جالب اینجاس که همه چی میتونه از نظر مردها مسخره باشه...داستان نوشتن یه زن...شعرخوندنش...هدیه گرفتنش از یه دوست...همه چیز وجوریه شما میتونه با تمسخر یه مرد مواجه بشه پی نوشت:حالا سه روز مونده به امتحان اصلا دلم نمیخواد تموم بشه دلم میخواد همین وضعم چند ماه دیگه مثلا 3 یا 4 ماه دیگه ادامه پیدا میکرد...حالا نمیدونم باید چکار کنم...اگه قبول نشم؟طرحم که تموم بشه...بازم جنگ سر حقوق...حالا دلم سکون میخواد
زیرزمینی
۰۲ارديبهشت
امروز یه هدیه فوق العاده از رفیق رسید...یه عکس دونفرمون که تو اوج روزای احساسی بد دوتاییمون گرفته شده...کلی عکس خوب و پر انرژیه ای هست...کلی حس خوب داره...کلی سوپرایز شدم...اینم یه اتفاق خوب دیگه...یه اتفاق خوب دیگه هم طوفانی نشدن هوای اینجاس...قرار بود دیروز هوا طوفانی بشه و من کلی غصه داشتم ولی بعد از اونهمه بارونای قشنگ طوفانی نشد اینجا...شاید باید منتظر یه معجزه باشم...یه معجزه که پنجشنبه میخواد اتفاق بیوفته خدای خوبم ممنونم بابت تمام اتفاقای قشنگ و ادمای خوبی که توی این مدت سرراهم گذاشتی...پنجشنبه هر اتفاقیم بیوفته من مطمینم صلاحم بوده و تو بهترینو برام بوجود اوردی...ممنونم پی نوشت:جالب اینجاس که همه چی میتونه از نظر مردها مسخره باشه...داستان نوشتن یه زن...شعرخوندنش...هدیه گرفتنش از یه دوست...همه چیز وجوریه شما میتونه با تمسخر یه مرد مواجه بشه پی نوشت:حالا سه روز مونده به امتحان اصلا دلم نمیخواد تموم بشه دلم میخواد همین وضعم چند ماه دیگه مثلا 3 یا 4 ماه دیگه ادامه پیدا میکرد...حالا نمیدونم باید چکار کنم...اگه قبول نشم؟طرحم که تموم بشه...بازم جنگ سر حقوق...حالا دلم سکون میخواد
زیرزمینی